مارال و آلنی

از عشق سخن باید گفت

مارال و آلنی

از عشق سخن باید گفت

مارال و آلنی

بوی بهار می آید😆

سه شنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۶، ۰۸:۱۲ ق.ظ

سلام سلام دوستان

به به از این هوای بهاری ملس ملس صبح کلی کیف کردم از این هوای تمیز نفسهای عمیق کشیدم اول گفتم وای چه بد که تو این هوا باید برم شرکت سریع یادم افتاد که اگه کار نبود قطعا اون موقع صبح تو خونه بودم گفتم خدایا شکرت که این موقع صبح باید برم شرکت و میتونم تو این هوا نفس بکشم شکرت که تو حال و هوای عید هر روز به خاطر کار باید بیام بیرون و میتونم حسابی لذت ببرم. تو راه همینجور در حال مذاکره با خودم و خدای مهربون رسیدم شرکت و با انرژی شروع به کار کردم😍 

قبل از فوت مامان بزرگ آلنی قرار بود تعطیلات رو بریم تبریز ولی بعد فوت مامان بزرگ آلنی تصمیمون عوض شد گفتیم بریم مراسم های مامان بزرگ آلنی شرکت کنیم ولی دوشنبه فهمیدیم مراسم جای دیگه ای هست و خیلی سخت بود برامون یه روزه بریم اونجا و برگردیم آلنی پیشنهاد داد بریم تبریز و برای من هم بهتره حال و هوام عوض میشه. قرار شد پنج شنبه صبح زود راه بیفتیم و عصرش هم تبریز تولد دعوت بودم. 

هفته پیش اولین جلسه کلاس عکاسی رو رفتم و چقدر هم حس خوبی بهم داد کلاسش فقط تنها بدیش اینکه  کلاسش فقط چهارشنبه ها بود و یه خرده چهار شنبه های دلبر رو تحت شعاع قرار داده ولی خب همچنان عصرهای چهارشنبه لذت بخش هستند. یه موسسه معروف هست و باز باید بگم که من عاشق خونمون شدم چون به اندازه یه کوچه با خونمون فاصله داره فقط😍 و من خیلی یهویی آشنا شدم باهاش و با چند تا از همکاران میریم کلاس رو و همین هم کلی انگیزه میده برای ادامه اش بهم😊 

از سه شنبه هفته پیش گلو درد داشتم که فکر کنم به خاطر آلودگی هوا بود و هی رفته رفته بدتر میشد چهارشنبه شب یکسره داشتم سرفه میکردم وسیله ها رو جمع کردیم آلنی خوابید و دیدم سرفه های من نمیزاره بخوابه یه خرده اومدم دمنوش اینا خوردم باز دیدم تموم نمیشه دیگه تو هال برای خودم جا انداختم و ساعت دو تونستم بخوابم ساعت پنج و نیم هم بیدار شدیم همه چیز آماده بود آب هم گذاشتم جوش بیاد وسیله ها رو گذاشتیم تو ماشین و رفتیم نونوایی سر راه نون تازه گرفتیم و اولین مشتری نونوایی بودم آلنی گفت فکر کن شاید تا الان هیچوقت ما اولین مشتری یه نونوایی نبوده باشیم😍 دیگه راه افتادیم و نسبتا خلوت بود ولی بعد از کرج به شدت مه بود و دید کم بود آروم آروم می‌رفتیم و منم هی لقمه کره بادوم زمینی عسل و پنیر گردو می‌گرفتم و دوتایی می‌خوردیم و چقدر هم چسبید بهمون بعدش هم یه چایی دبش خوردیم و آهنگ گوش دادیم و حرف زدیم اینقدر که دیگه صدای من در نمیومد گلو دردم بهتر بود ولی صدام گرفته بود و چون شب هم کم خوابیده بودم اوضاع بدتر هم شده بود. ولی خب مگه میشه بیخیال جاده و سفر و عاشقانه ها و صحبت ها شد😍 به اصرار آلنی یه چند دقیقه ای خوابیدم. میوه خوردیم و چایی آلنی خسته شد جابجا شدیم جاده خلوت خلوت بود و بنده سرعتم یه جا بالا رفت و دقیقا همونجا پلیس نگهم داشت و از آنجایی که کلا انسانهای قانونمندی هستیم بدون هیچگونه اعتراضی برگه جریمه رو گرفتیم از پلیس تشکر هم کردیم. گفتم الان پلیس بهمون شک می‌کنه که چرا اینقدر راحت قبول کردیم اومدیم و به ادامه مسیر پرداختیم ولی دیگه عمرا بالای سرعت مجاز می‌رفتیم که😂 ظهر رسیدیم تبریز برای خواهرزاده قطار خریده بودم و اینقدر ذوق کرد و خوشحال شد از دیدنش که خستگیمون در رف😀 دیگه همش بغلم بود و به زور برای تولد آماده شدم اونجا هم که همش وسط بود و قر میداد وروجک هر از چند گاهی هم میومد من رو بوس میکرد ولی اونجا اینقدر مشغول بود خیلی بغل نمی‌خواست دیگه ساعت هشت اینا اومدیم خونه و آلنی و بابام هم رفته بودن یه سری خریدهایی که می‌خواستیم رو انجام داده بودند و تا شب با خواهرزاده مشغول بودم شب هم اولش می‌گفت بیا پیش من بخواب ولی در نهایت خودش گفت برو پیش عمو😂😂 دیگه بیهوش شدم از خستگی صبح هم بیدار شدم صبحونه خوردیم و فامیلها برای تسلیت گفتن به آلنی همه اومدن خونمون و تا ظهر بودن و رفتن. ناهار خوردیم و برای شام هم خواهرم اینا دعوتمون کرده بودن بیرون که کباب و جگر عالی داشت و کلی خوردیم و چسبید بهمون. این چند روز به محض اینکه سرفه میکردم خواهرزاده ام سریع بدو می‌رفت یه دستمال میآورد و فکر میکرد با دستمال حالم خوب میشه میومد می‌گفت خاله مریض شدی میگفتم آره خاله جون. میگفت ببرمت دکتر من سرماخورده بودم مامانم من رو برد دکتر خوب شدم آمپول هم زدم😂 هی هم به بابام می‌گفت خاله رو ببر دکتر. دستمال رو که میداد دستم سرفه منم قطع میشد میگفت خاله خوب شدی میگفتم آره خاله جون سریع میخندید و می‌رفت ادامه بازیش. برام داستان تعریف میکرد که من یه دوست دارم گفتم اسمش چیه می‌گفت اسمش دوست و ادامه داستان هم کم میاورد به یه زبون دیگه حرف میزد. چیزی که اینسری خیلی جالب بود این بود که کاملا تو ذهنش میتونست منطقی فکر کنه و جواب بده کلا این یادگیری بچه ها خیلی جالبه. هر کسی بهش میگفت بیا بریم خونه ما با لبخند می‌گفت ممنون مامانم اجازه نمی‌ده حالا مامانش همونجا بود و هیچی نمی‌گفت ها می‌گفت قبلا هم بهش نگفتیم خودش اینطوری جواب میده😂 هر کسی میومد اول می‌رفت جلوی در بعد میخواست بره هم می‌رفت بدرقه و خداحافظی😍 شبها میخواستن برن خونه خودشون اول می‌گفت مامان پیش خاله بمونیم مامانش میگفت ما باید بریم بابا خسته است بدون هیچگونه اعتراضی پا میشد آماده میشد و میومد خداحافظی میکرد و می‌رفت. روز آخر اولش خواهرم گفت من میترسم بیام اونجا و اذیت بکنه شما بیاین خونه ما ببینمتون رفتم اونجا تازه از خواب بیدار شده بود کلی خوشحالی کرد و هر کاری کردیم جدا نشد خواهرم گفت با شما میایم خونه مامان اونجا راضیش میکنیم دیگه رفتیم و فکر کنید این وروجک نیم وجبی برگشته بود می‌گفت که خاله تو بمون عمو بره تهران گفتم نمیشه که خاله جون عمو تنها میمونه چند بار که تکرار کرد و دید من قبول نمی‌کنم گفت خاله من هم میام تهران😂😂 با توجه به تجربه شبها گفتم ببینه مامانش نمیاد منصرف میشه دیگه ولی زهی خیال باطل اومد تو ماشین نشست رفتیم دور زدیم تو راه گفتم الان مامان تنها مونده دلش برای تو تنگ میشه گفت اشکال نداره تنها بمونه دور زدیم دیدیم کوتاه نمیاد برگشتیم سمت خونه تا از سر کوچه پیچیدیم برگشت گفت خاله کجا میریم؟ من می‌خوام بیام تهران ها😂😂😂 آخه وروجک من چطوری از تو جدا بشم با این شیرین زبونیات یعنی اصلا پیشنهادات و اینکه منطقی فکر میکرد و پیشنهاد میداد بهم کلی سورپرایزم کرده بود برگشتیم خواهرم گفت میام شما من رو برسونید خونه باز تا به کوچه خودشون رسیدیم برگشت به مامانش گفت من نمیام خونه با خاله میرم تهران😂😂😂 دیگه سفت من رو چسبیده بود منم اصلا نمی‌خواستم با گریه جداش کنم خلاصه مامانش باهاش حرف زد که بزار خاله اینا برن بیا ما هم دوتایی بریم خونه عمو با دخترش بازی کن و هی به من نگاه میکرد و کم کم متقاعد شد ودستش رو شل کرد و با مامانش رفت😊 

بعدش هم راه افتادیم سمت تهران و برای ناهار هم کوفته مامان پز خوشمزه خوردیم داداشم هم باهامون اومد تو راه گپ زدیم و رسیدیم شب بود سریع پلو با تن ماهی گذاشتم یه خرده جمع جور کردم وخوابیدیم. دوشنبه رفتیم سرکار و عصر سریع برگشتم با داداشم رفتیم قدم زدیم آلنی هم اومد رفتیم شام بیرون داداشم از همونجا با تپسی رفت فرودگاه که بره سفر ما هم برگشتیم خونه. شب زود خوابمون برد نصف شب یهو بیدار شدم قرار بود داداشم خبر بده قبل پروازش ولی خبری نداده بود هر چی هم رفتم تو سایت نفهمیدم پروازشون چی شده یه خرده بیدار موندم تا خوابم برد و خدا رو شکر صبح شرکت بودم که داداشم خبر داد رسیده مقصد ایشالا که به سلامت برگرده😊 امروز هم که شرکت بودیم و عصر هم یه واریزی داشتیم از شرکت که چون من تازه مشغول شدم مبلغ چشمگیری نبود ولی بقیه همکارها کلی جشن گرفته بودن😂😂 آش هم دور هم خوردیم. این هفته و هفته بعد خیلی خوبن فعلا برای تعطیلات هفته بعد برنامه ای نداریم منتظرم شنبه برم پیشداورم ببینم کی بهم وقت می‌ده بالاخره این آخر هفته هم سعی میکنم کارهای نهایی پاورپوینت هم انجام بدم که خیالم راحت باشه برای ارایه. 

امیدوارم آخر هفته خوبی در انتظار همه تون باشه. 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۶/۱۱/۲۴
مارال آلنی

دانه اسفند  (۳)

مارال جان کامنتای من و دیدی
هم‌رمز وب و دادم هم‌آدرس و تلفن کافه شبانه
پاسخ:
سلام مارال جان بله ممنون همه رسیدن😘
همیشه به سفرهای خوب باشی مارال جون 
ای جوووووونم به وروجک شیطون بلا 💋💋💋 خدا حفظش کنه ، چه شیرین و مهربونه 
به به کلاس عکاسی رفتن مبارک باشه 
میگم آدرس خونتون رو بهم بگو بیام همسایتون شم، خیلی خوبه که به همه چی نزدیک هستین 😉
پاسخ:
ممنون ریما جان. خیلی مهربونه و با احساس ریما ولی در عین حال وقتی می‌دیدم راحت نه میگه و منطقی هم جواب میده کیف میکردم اصلا 😁 ممنون عزیزم. آدرس رو میدم که زودتر یه روز بیای خونمون با وروجکت😍 
اوه، چقدر ماجرا :) 
دلتون تر باشه الهی:) 
پاسخ:
ممنون عزیزم😊

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی