مارال و آلنی

از عشق سخن باید گفت

مارال و آلنی

از عشق سخن باید گفت

مارال و آلنی

۵ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

پنج شنبه و جمعه ای آرام و طلایی رو‌گذراندیم . دوشنبه هفته پیش بالاخره گزارش پروپوزال رو ارسال کردم و روزهای خوب شروع شدن😊 عصرش با آلنی رفتیم قدم زدیم مدتها بود دنبال شال و روسری بودم دو تا شال خریدم و شاد و خوشحال اومدیم سمت خونه کشک بادمجون با سنگک تازه نوش جان کردیم😋 سه شنبه و چهارشنبه که کار بود و قرار بود چهارشنبه عصر بریم تفریح و گردش آلنی اومد دنبالم و جایی خاصی مد نظرمون نبود ولی یهو آلنی یادش افتاد که چند وقتیه می‌خواستیم بریم سی تیر اومدیم خونه سریع لباس عوض کردیم و کلی هم لباس گرم پوشیدیم که سردمون نشه و فکر میکردیم کلی پیاده روی در انتظارمون خواهد بود فقط شنیده بودیم که خیابون رو سنگفرش کردن و کلی کافه و ... کنار خیابون هست. رسیدیم ماشین رو پارک کردیم و دیدیم چند تا بیشتر نیستن و کل پیاده روی به پنج دقیقه هم نمی‌رسه دیگه هی دو سه بار همون جا رو بالا پایین کردیم😂 ولی باز زود تموم شد یه پارکی کنارش بود با کلی ساختمان قشنگ کنارش گفتیم بریم اینا رو ببینیم بعد ما کلا اهل عکس نیستیم ولی اون شب گفتیم حالا دو تا عکس بگیریم جلوی یه ساختمونی که زده بود پژوهشکده می.راث فر.هنگی وایسادیم که عکس بگیریم آقا دیدیم هی از دور صدای سوت و دویدن میاد برگشتیم دیدیم چند تا سرباز سوت می‌زنند که عکس نگیرین و همچین به سمتمون میومدن که انگار دارن دزد دنبال میکنند بعد اصلا فکر نکنید نزدیک ساختمون بودیم ها نه ما تو پارک بودیم ولی جهت عکسمون به سمت اون ساختمون بود و حالا ساختمون هم تعطیل بود و کلا چیزی نبود و فاصله هم زیاد بود هیچ جایی هم تابلو عکسبرداری ممنوع اینا ندیدیم. دیگه دیدیم همون بهتر عکس نگیریم ما والله چه کاریه😂😂 اومدیم یه دور دیگه با نگاه خریداری گشت زدیم ولی هیچکدومشون جذابیتی نداشت بخوایم امتحان کنیم. تصمیم گرفتیم شام بریم رضا لقمه سوار شدیم و تو همون سی تیر ادامه دادیم و کلی افسوس خوردیم که از پتانسیل ها استفاده نمی‌کنیم خیابونی با این پتانسیل و کلی موزه و ساختمانهای تاریخی کنارش جا داره خیلی بیشتر از اینا بهش پرداخته بشه ولی حیف که همون یه گله جا هم چند تا پلیس گذاشته بودن مبادا کسی دست از پا خطا کنه. رفتیم رضا لقمه و اونم روبروی مدرسه زرتشتی ها بود و کنارش هم انجمن زرتشتیان روبروش هم یه کلیسا بود همه شون ساختمانهاشون قدیمی و زیبا بود واقعا چقدر راحت میشه با همین ها کلی توریست جذب کرد و آیین های مختلف رو بهشون نشون داد. رفتیم شام رو سفارش دادیم و یه ربع بعد آماده بود یه مغازه خیلی کوچک که لقمه های کوچک کباب لقمه بود ولی بسیار چسبید بهمون و کلی حال کردیم هر دو در این حد که حس میکردیم تهران نیستیم و یه سفر جذاب رفتیم😀😀 یعنی اینقدر ساده ما دو تا شاد میشیم 😉 بعدش هم برگشتیم سمت خونه ولی مارال هنوز  دوست نداشت بره خونه رفتیم باز یه خرده دور زدیم و یه کد تخفیف هم از این برندهای لباس مردانه داشتیم گفتیم بریم حالا شاید خرید کردیم که آلنی کلا از هیچی خوشش نیومد و برگشتیم خونه. پنج شنبه صبح بیدار شدم یه صبحونه مخصوص آماده کردم و آلنی رو هم بیدار کردم و با هم خوردیم بعدش من با دوستم قرار داشتم برای گردش و خرید دوستم آلنی هم قرار بود درس بخونه😀 کلی جاهای مختلف رفتیم و یه درصد امکان داشته باشه من خرید نکنم وقتی همه جا آف بود🤣🤣 خریدها که تموم شد رفتیم ناهار خوردیم و یه مسیری رو پیاده اومدیم و بعدش هم خداحافظی کردیم و برگشتم خونه آلنی هم ناهارش رو خورده بود و اینقدر خسته بودم که فقط خواب میخواستم 😆 تازه بیدار شده بودیم که دوستمون زنگ زد بریم استخر دیگه پا شدیم آماده شدیم سریع ولی رفتیم اونجا گفت عضویتتون تموم شده در صورتی که تموم نشده بود فقط چون پیمانکارش عوض شده بود الکی بازی در میاوردن کلی باهاشون بحث کردم ولی فایده نداشت گفت باید ساعت اداری زنگ بزنین با مسیولش صحبت کنین یعنی واقعا فقط وقتی پول میگیرن مشتری مداری بلدن بعدش یادشون می‌ره تعهداتشون دیگه برگشتیم دوستامون پیشنهاد دادن بریم جای دیگه که من گفتم الان سخت استخری پیدا کنیم که خانمها و آقایون همزمان بتونیم بریم ودیگه منتفی شد و خداحافظی کردیم. نزدیک باغ کتاب بودیم و به پیشنهاد من  دو تایی رفتیم اونجا و کلی هم خوش گذشت بهمون و کلی گشتیم و کتاب خریدیم و رفتیم کافی شاپ و حرف زدیم و حرف زدیم یعنی عاشق این جلسات دو نفره مون هستم 😀 راجع به هر چیزی صحبت میکنیم و چقدر هم کیف داره یکی از مهمترین چیزها در ازدواج داشتن حرف مشترک لذت بردن از صحبت با همدیگه و فکر کردن با هم و نقشه کشیدن و از آرزوها گفتن و تلاش با همدیگه است. برگشتیم خونه و چون قبلش با عجله آماده شده بودیم خونه بهم ریخته بود ولی هر دو عجله داشتیم سریع بریم و کتابهامون رو شروع کنیم بدون هیچگونه صحبت و هماهنگی من رفتم تو اتاق مشغول شدم و اومدم دیدم آلنی هم آشپزخونه رو‌جمع و‌جور کرده نیم ساعت بعد همه جا مرتب بود. نشستیم به کتاب خوندن و دیگه من از خستگی غش کردم. امروز هم صبح بیدار شدیم صبحونه خوردیم ناهار به انتخاب آلنی مرغ با سس پرتقالی بود اون رفت پای درس و منم مشغول ناهار وخوندن کتابم شدم موسیقی پخش میشد و من پرده ها رو زدم کنار وتو آفتاب نیمه جون زمستونی مشغول کتاب شدم و از آرامش بی انتها لذت بردم😀 بعد از ظهر هم یه خرده به کارهای خونه رسیدم و کتاب خوندم برای شام هم سالاد آماده کردم برای آلنی برنج و تن ماهی هم گذاشتم از وقتی دارم سعی میکنم کمتر غذا بخورم هی آلنی داره وزنش کمتر میشه منم که تکون نخوردم 😂😂 یعنی کلا من اگه غذا نخورم سریع میگه منم نمی‌خورم امروز دیگه به این نتیجه رسیدم باید غذاها رو متفاوت آماده کنم. 

تو واحدمون یه سری قوانین جریمه وجود داره و هر کسی جریمه بشه باید شیرینی بده  و این مدت همه اش بعد از ظهرها بعد ناهار در حال خوردن شیرینی و شیر موز و هله هوله و حتی سیب زمینی با پنیر بودیم🙈 همین  باعث میشه وزن کم نکنم وگرنه حجم غذای وعده های اصلیم خیلی کم شده. خب پست رو از صبح شروع کردم هی تکه تکه نوشتم الان که به آخرش رسیدن اولین دقایق از آخرین روز اولین ماه آخرین فصل سال ۹۶ هست 😂 از هفته پیش منتظر بودم امشب پست بزارم این تاریخ رو بهتون یاد آوری کنم شاد و سلامت باشید همگی⁦☺️⁩

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۶ ، ۲۱:۰۴
مارال آلنی

آخرین دقایق جمعه شبی دیگر رو هم سپری کردیم و الان در اولین دقایق یکی مونده به آخرین شنبه از اولین ماه آخرین فصل سال ۹۶ هستیم😀 طبق معمول مشکل خواب جمعه شب رو دارم و هنوز خوابم نبرده. برای فردا صبحونه اوتمیل پختم و بیصبرانه منتظر صبح هستم چشیدم خیلی خوشمزه بود😋 شیر و‌جو دو سر پرک رو تا وقتی که شیر جوش بیاد حرارت دادم بعدش دارچین عسل و موز له شده بهش اضافه کردم عالی بود طعمش😋 اولین بار بود درست کردم و فکر میکردم طول می‌کشه و گفتم صبح نمیشه ولی خیلی خیلی س ربع آماده شد از سری بعدی همون صبح درست میکنم. 

بار دیگر به این نتیجه رسیدم من فقط باید سر شلوغ و با برنامه باشم تا کارهام خوب انجام بشه در غیر این صورت بیشتر زمانم هدر می‌ره. دیروز مهمون داشتیم برای شام و اینقدر با برنامه کارها رو انجام دادم که کلی کیف کردم اصلا هم بهم فشار نیومد خونه هم یه دور تمیزکاری شد🤣 برای شام ماهی شکم پر، جوجه کباب حلزونی و کباب ایزگارا پختم ترکیه که رفته بودیم خوشمون اومده بود خودم دست به کار شدم البته کار ریسکی کردم برای اولین بار برای. مهمون پختم ولی خب عادت دارم دیگه به این کارها😂😂 فقط چون ترسیدم خیلی شکلش خوب در نیاد به صورت کوفته قلقلی با سیخ چوبی پختم خوشگل شده بود کنارش هم گوجه ریز بود که اونا رو هم با سیخ چوبی سرخ کردم. دیگه سالاد بود و در راستای تغذیه سالم چند وقتیه داریم تلاش می‌کنیم نوشیدنی گازدار رو حذف کنیم و خیارسکتجبین بود و شربت بیدمشک😀 من خودم دوست دارم ولی با سلیقه همه سازگار نیست دیگه البته مهمونای ما استقبال کردن. شب خوبی بود در کل. 

امروز هم که آشپزی نداشتم عصر هم رفتیم یه گشتی بیرون زدیم به این امید که خسته بشیم شب زود بخوابیم که الان با توجه به اینکه هر دو بیداریم نقشه موفقیت آمیز نبود😆 

بچه که بودیم مامانم وقتهایی که ملافه ها و رو بالشی ها تختمون رو میشست اصرار داشت همون روز بریم دوش بگیریم که من همیشه غر می‌زدم حالا چه فرقی می‌کنه فردا هم که باز باید روش بخوابم که دوش نگرفتم😂😂 امروز خودم ست روتختی رو عوض کردم و هر دو دوش گرفتیم که تمیز باشه همه چیز😀 الان میفهمم چه لذتی داره از دوش بیای روی تخت کاملا تمیز بخوابی🤣 

فکر نکنید احیانا بیخوابی زده به سرم هی دارم مینویسم اینا از صبح تو ذهنم بود 😂😂 

برم ببینم میتونم خودم رو بخوابونم بالاخره. 

شب همگی بخیر هفته خوبی پیش رو داشته باشین😘

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۶ ، ۰۰:۲۸
مارال آلنی

سلام خوبین؟ 

نمیدونم ما واقعا سرمون شلوغ یا اینکه خودمون سر خودمون رو شلوغ میکنیم ولی همیشه در حال بدو بدو هستیم و همیشه هم کمبود وقت داریم ولی چون خیلی اهل آه و ناله نیستیم همه فکر میکنند دو تا آدم سرخوش هستیم😀 البته سرخوش که هستیم به نظر خودم هم چون تو اوج شلوغی ها سعی میکنیم به یه سری کارهای جانبی هم برسیم هر چند خب با فشار آوردن به خودمون باشه. 

خودم رو چشم نزنم مدتیه که از روابطم یا بهتر بگم مارال جدید در روابط راضی تر هستم خیلی راحتتر برخورد میکنم و خیلی کمتر ذهنم رو درگیر میکنم. این روش مخصوصا در برخورد با افراد فامیل خیلی خوب بوده تا الان. کاری به کار کسی نداشتم و ندارم هر حرفی هم بشنوم گفتن راجع بهم واقعا برام ارزشی نداره نه ناراحت میشم و نه بهش فکر میکنم به طرفی که اون حرف رو برسونه هم میگم مهم نیست واسم و تمومش میکنم. شاید به مرور باعث بشه کمتر هم به گوشم برسه حرفها ایشالا. 

یه مشکلی که قبلا داشتم این بود که تو شرایطی که یه نفر پررو بازی در می آورد اعصابم خرد میشد از اینکه چرا فکر می‌کنه می‌تونه سر من کلاه بزاره و خیلی وقتها کاری که باب میلم نبود رو انجام میدادم و خب برای آدمهای پر رو چی بهتر از این. الان خیلی راحت با طرف با خنده و شوخی حرف میزنم آخرش هم یه لبخند میزنم و کار خودم رو انجام میدم. جدیدا دیدم یه جاهایی این رفتارم باعث میشه اون آدم پررو حرص بخوره خب قاعدتاً برای اینکه عادت نداره همچین برخوردی را ببینه و یه جورایی بازی ش بهم میخوره و حرکت مقابلش رو نمیدونه . ولی خب از اونجایی که بنده نقشی نداشتم در حرص خوردن طرف و حقی ازش ضایع نکردم عذاب وجدان نمی‌گیرم. البته هنوز هم خیلی جای کار داره ولی خب تا الان هم خوب بوده. 

هفته پیش خ.ش ۴ برای تولد دخترش زنگ زد و ما هم چون تعطیلی نبود و سرمون هم شلوغ بود گفتیم نمیایم ولی باز چند بار دیگه زنگ زد که باز آلنی گفته بود نمی‌تونیم بیایم. چهارشنبه من به آلنی پیشنهاد دادم که عصر بعد کار بریم و سورپرایزشون کنیم😀 خیلی فشرده آرایشگاه رفتم و اومدم خودم موهام رو رنگ کردم و وسیله جمع کردیم و راه افتادیم. نصف شب رسیدیم ولایتشون و یه خرده کمکشون کردیم و خوابیدیم. پنج شنبه هم که تولد بود و خب یه سری حاشیه ها هم داشت ولی خب در راستای همون تغییرات من از خودم راضی بودم و بهم خوش گذشت. جمعه بعد از ناهار هم راه افتادیم برگشتیم تهران. شنبه هم سرکار بودم عصر میخواستم بیام خونه که دوستم زنگ زد جلوی شرکتتون هستم بیا پایین😍 رفتیم قدم زدیم و چند تا مغازه کریسمسی میخواست ببینه که هیچی هم نپسندید بعدش هم رفتیم کافی شاپ. برگشت هوا سرد بود و یهو من هوس نون داغ کردم. سریع رفتم یه نون سنگک خریدم اومدم با نیمروی مخصوص خوردیم و کلی هم چسبید. 

یکشنبه کلا در حال رفت و آمد بودم یعنی جمعا نیم ساعت پشت سیستم بودم صبح یه مأموریت رفتم بعد از ظهر یه مأموریت دیگه و برگشتم دیگه سریع جمع و جور کردم اسنپ گرفتم رفتم دانشگاه. حتی نرسیده بودم کارهایی که کردم رو‌جمع بندی کنم برای جلسه با استادم ولی خب از اونجایی که بنده سرم شلوغ باشه بازدهیم بالای صد میرسه😂😂 یه ارایه خوب از کارهایی که کردم ارایه دادم و استادم هم کلی راضی بود و گفت به نظرم میتونی تا عید مقاله اولت رو بدیم😉 یعنی الان با این سرعتی که استادم داره من رو جلو می‌بره کارم از دانشجوهای ورودی های قبل از خودمم جلوتر البته که استادم به روم نمیاره که پررو نشم. از طرف دیگه استادم انگار کلی داره با موضوع بنده حال می‌کنه اون روز میگفت چند تا از اساتید دانشکده گفتن بری پیششون و موضوع رو براشون توضیح بدی براشون جالب کاری که می‌کنید. دیگه بعد از جلسه هم با اینکه خسته بودم با کلی انرژی برگشتیم خونه شام هم به پیشنهاد آلنی تاس کباب پختم. الان کلی روز که کته نخوردم⁦☹️⁩ من کلا برنج خوردن برام با کته معنی پیدا می‌کنه😁 منتظر آخر هفته هستم. آلنی برعکس من خیلی اهل غذا نیست یعنی کلا من آشپزی نکنم و همیشه غذای سبک بخوریم اکیه همش هم میگه چرا خودت رو اذیت میکنی ولی خودم واقعا نمیتونم بدون غذای گرم رسمی سر کنم😀 یعنی مثلا تاس کباب دیشب برام در حد آشپزی نیست اصلا غذای رسمی هم به حساب نمیاد برام😂 

اوضاع ظاهری خونه اکی ولی باطنش رو فقط خودم میدونم چه خبره کلا آخه هفته پیش که کلا درگیر بودم آخر هفته رفتیم سفر و بهم ریختگی های سفر رو هم اضافه کنید و این دو روزه من ساعت هشت شب رسیدم خونه و کلا هیچ کاری نکردم فقط لطف کردم ظرفها رو‌چیدم همین. امروز باید برم یه تمیزکاری اساسی بکنم از همین الان هم سرم درد می‌کنه واسه یه مهمونی آخر هفته😂 ولی به خودم قول دادم تا وقتی خونه جمع و جور نشه مهمون ها رو نمیتونی دعوت کنی شاید به این بهانه یه حرکتی کردم. 

آهان بزارین یه چیزی بگم یادتون سری پیش گفتم میخوام حواسمون به هزینه ها باشه الان میخوام بگم با خوندن یه مقاله نظرم عوض شده😂😂 یه درسی داشتم تو دوره ارشد به اسم system Dynamics که ترجمه اش میشه پویایی های سیستم تو این درس با مدل کردن هر سیستمی میتونستی با شبیه سازی ببینی که چطور حلقه های علی و معلولی رو هم تاثیر میزارن و‌چطور یه تغییر سیاست می‌تونه نتیجه کل سیستم رو تغییر بده. (خارج از بحث اصلی این رو هم بگم که سیاستهای جدید دولت کاملا منطبق با این مبحث هست و با سیاستهایی که دارند راستش رو بخواین بنده بیشتر به رای که دادم مطمین شدم و متاسفم که یه سری سودجوها دارند از مردم سواستفاده میکنند علیه سیاستهای اقتصادی دولت ٬ البته خودم فکر میکنم دلیلش گفتن  و فاش شدن یه سری مسایل توسط دولت هست که خب برای مخالفین داره گرون تموم میشه و با استفاده از ندانستن  مردم دارند بر سر منافع خودشون میجنگند. خلاصه اینکه می‌خوام بهتون بگم سعی کنید با دیدبازتر و با مطالعه تحلیل‌های اقتصاددان‌ها و داشتن دانش اقتصادی فقط میشه  نظر داد در مورد سیاست ها و گول حرفهای بی پایه و اساس رو نخورید. بر اساس همین تحلیلها بالا بردن قیمت انرژی در طولانی مدت تاثیرش مثبت هست) خود پرانتز شد یه بحث😂 خب داشتم میگفتم تو این مقاله که خوندم که کاملا منطبق با پویایی های سیستم هست تحلیل کرده بود که پس انداز بیشتر می‌تونه چه بلایی سر اقتصاد بیاره و در واقع در طولانی مدت پس انداز همه پایینتر میاد از طرف دیگه پس انداز کم هم اوضاع رو خوب نمیکنه و بهتر یه حد وسطی رعایت بشه. بخوام ساده بگم مبحث رو اینکه فکر کنید ماها تصمیم بگیریم بیشتر درآمدمون رو پس انداز کنیم اتفاقی که میفته اینکه خرید و فروش کم میشه و در نتیجه باعث میشه درآمد همه کم بشه چون در واقع گردش پولی رو‌کم کردیم و همین طولانی مدت باعث میشه با اینکه همه مون درصد بیشتری از درآمدمون رو پس انداز میکنیم ولی در مجموع پس‌انداز همه مون میاد پایین‌تر چون درآمد پایینتر هست. تو این مقاله کشورهای مختلف رو بر اساس میزان پس انداز دسته بندی کرده بود و ایران در رتبه ششم خسیس ترین کشورها هست یعنی بیشتر پول نقد کشورمون توسط مردم پس انداز شده و به تعبیر این مقاله منجمد شده است یعنی این پول ها در اقتصاد و رونق کشورمون تاثیر مثبتی نداره. تو مقاله توضیح میده که چطور همین تصمیم مردم باعث شکست بخش های تولیدی میشه. مثالهایی که در مقاله زده هم عالیه و جالب اینکه خودمون بارها تو این شرایط بودیم و کاملا برامون ملموس هست مثالهاش پیشنهاد میکنم اگر علاقه به این مباحث دارین حتما برین و مقاله رو مطالعه کنید. 

https://tejaratnews.com/پارادوکس-خست-و-اقتصاد

این لینک مقاله هست. 

خب دیگه فکر کنم از هر دری سخنی گفتم ببخشید اینقدر مباحث بی ربط و طولانی شد شما به عنوان سه تا پست جدا از من قبول بکنید😂😂😂

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۶ ، ۲۳:۱۵
مارال آلنی

امروز مرخصی هستم😂😂 یعنی یک هفته هم نرفتما ولی امروز رو مرخصی گرفتم . نخندین حالا بزارین بگم که مجبور بودم. چهارشنبه تو شرکت تولد یکی از همکارا بود و آخر وقت در حال کیک خوران بودیم که استاد راهنمام زنگ زد⁦☹️⁩ جواب دادم بعد از سلام و احوالپرسی گفت شنبه به جای من برین سر کلاس لطفا 😣 گفتم آقای دکتر من شنبه باید برم طبق قرار قبلی با داور خارجی صحبت کنم برای پروپوزال. 

استاد: قرارتون چه ساعتیه؟

من: آقای دکتر زمان ندادند باید برم اون روز منتظرشون بمونم ببینم کی فرصت میکنند ببینمشون. 

استاد : صبح اول وقت بیاین این کلاس رو برین بعدش هم برین داورتون رو ببینید😫

من: آقای دکتر اجازه بدین یه بررسی کنم امشب خبر میدم بهتون. 

هیچی دیگه دیدم نرم اتفاقات خوشی در راه نیست دیگه مستقیم رفتم دفتر مدیر و برای شنبه مرخصی رد کردم قبلش میخواستم مرخصی ساعتی بگیرم برم برگردم ولی دیگه دیدم نمیشه با وجود کلاس.‌ خدا رو شکر موافقت کردند و سریع زنگ زدم به استاد راهنما که من شنبه میام. اونم گفت باشه. 

چهارشنبه شب برنامه مجردی داشتم با همکارهای شرکت قبلی دعوتشون کرده بودم خونه آلنی هم قرار بود با پسرخاله اش برن سینما وگردش علمی😂😂 رسیدم سریع کارهای باقی مونده رو شروع کردم تا مهمون ها هم یکی یکی اومدن و کلی بگو بخند کردیم و حسابی خوش گذشت.‌ دیگه مهمون ها دوازده رفتن آلنی هم نیم ساعت بعد رسید کلی به ایشون هم خوش گذشته بود. هر دو از خستگی خوابمون نمی‌برد و کلی حرف زدیم و آخرهاش هر دو خواب بودیم ولی همچنان داشتیم حرف می‌زدیم😀 یعنی من دیگه میدونستم جمله هام سر و ته نداره ولی همچنان ادامه میدادم تا دیگه کلا باتری تموم شد و خوابیدیم. پنج شنبه و جمعه هم که درس خوندیم و غذا هم داشتیم و مطبخ تعطیل بود.فقط عصرش رفتیم یه پیاده روی و هی راهمون رو دور کردیم هی باز دیدیم داریم نزدیک میشیم به خونه از یه مسیر دیگه برگشتیم😂 همون روز هم تصمیم گرفتیم به صورت جدی ورزش رو شروع کنیم و من با دوستم هماهنگ کردیم که نزدیک همیم با هم بریم. جدیدا جمعه ها با یه مشکل بیخوابی شبانه مواجه میشیم این هفته ظهر نخوابیدیم که مثلا شب زود خوابمون ببره که زهی خیال باطل تا ساعت یک و نیم که خوابمون نبرد و حرف زدیم کلی ، وسطش گشنه مون هم شد حتی موز خوردیم😀 آلنی بعدش خوابید ولی من تا دو اینا طول کشید تا بالاخره خوابیدم. نگران بودم برای کلاس صبح خواب بمونم که از ساعت شش و نیم بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد پا شدم بی سر و صدا آماده شدم آلنی هم چون دانشگاه کار داشت قرار بود نه اینا بیاد دانشگاه بعد بره شرکت که من رفتم و‌کلاس هم تموم شد و کارهای دانشگاه هم انجام دادم  زنگ زدم به آلنی کجایی؟ گفت تو راهم دارم میام تخت گرفته بود خوابیده بود و معلوم هم بود خیلی بهش مزه داده😂😂 آخه من معمولا بیدار میشم دیگه آلنی رو هم بیدار میکنم چون معمولا زودتر از منم می‌خوابه استدلال میکنم که دیگه خواب بسه و باید بیدار شیم😀 مگه اینکه یه مدتی سر جام با گوشی سرگرم بشم که اونم بخوابه. امروز ولی دلم نیومد بیدارش کنم براش یادداشت نوشتم و رفتم خودم ایشون هم تخت تا نه خوابیده بود😂 برگشتیم آلنی من رو رسوند جایی که کار داشتم خودش رفت شرکت من دیدم باز فرصت دارم تا قرارم با داور اومدم خونه یه ساعتی استراحت کردم و ناهار خوردم بعدش رفتم. و از شانسم رسیدم ده دقیقه بعد استاد مورد نظر هم اومد و هر چی بگم این استاد ماه بود کم گفتم😍 یعنی عاشقش شدم به شدت محترم و مهربان و با اخلاق و با وجدان بود و یکی از اساتید بسیار معروف و بسیار هم سرشون شلوغه من شرمنده شدم واقعا اینقدر خوب زمان گذاشت و گوش داد بهم در نهایت گفت موضوعتون برام جذابه و داوری رو قبول میکنم ولی الان فرصت نمیکنم گزارشتون رو بخونم به همین دلیل اگه بتونین تا بهمن صبر کنید که فرصت کنم گزارش رو بخونم میتونم بیام برای جلسه تون در غیر این صورت حاضر نیستم بدون خوندن گزارش برم سر جلسه ای و قبل از اونم همه زمانهام پر و نمی‌خوام بدقولی بکنم. خلاصه دیگه من که اکی بودم گفتم اجازه بدین با استاد راهنما هم صحبت کنم نتیجه رو خدمتتون عرض میکنم که دیگه بعدش استادم هم تقریبا اکی بود صبر کنیم فقط قرار شد تو جلسه بیشتر راجع بهش صحبت کنیم. دیگه بعدش هم با کلی شادی اومدم خونه. داور بسیار سختگیر یه ولی میدونم به همون اندازه می‌تونه بهم ایده های خوب بده برای ادامه کارم راستش دیدن همچین اساتیدی امید و انگیزه ام رو بیشتر می‌کنه وگرنه که بعضی وقتها پشیمون هم میشیم حتی از خوندن دکتری تو ایران ولی خب خوشحالم که همچین اساتیدی هم داریم که بتونیم ازشون یاد بگیریم. دیگه حالا قرار شد بفرستم گزارش رو و ایشون هم بخونند و بهمن برم برای هماهنگی زمان دقیق جلسه. 

الان هم اومدم خونه و دارم از خونه موندن لذت میبرم😂😂🤣 یعنی یه هفته نشده برام جذاب شده ها مرخصی🤣🤣

 دیدین دیگه یه موقعهایی هر چی فکر می‌کنه آدم هیچ غذایی انگار براش جذاب نیست که بپزه و کلی هم وقت آدم تلف میشه امروز بر خلاف اون روزها سه تا گزینه برای شام هوس کردم😂😂 حالا موندم کدوم رو بپزم ماکارونی٬ لوبیا پلو یا کباب تابه ای😉 فکر کنم تعداد گزینه های غذاییم با حال خوشم ارتباط مستقیم داره😂 

دیشب تصمیم جدی برای پس انداز کردن گرفتیم نمیدونم چرا اینقدر هزینه هامون بالاست که در نهایت پس انداز مون اینقدر کم میشه. هزینه خورد و خوراک که خب تقریبا نمیشه کاریش کرد ولی هزینه لباس و رستوران رو باید کم کنیم به شدت هردومون در مورد لباس تنوع طلب هستیم و یه مدت یه لباسی رو می‌پوشیم انگار دیگه جذابیتش رو برامون از دست میده امیدوارم که بتونیم. البته یه وقتهایی کنترل میکنیم ولی یهو که از دستمون در می‌ره دیگه انگار بیخیال میشیم مثلا امسال قبل از این سفر اخیر که یهو کلی خرید کردیم واقعا خیلی برای لباس اینا هزینه نکرده بودیم ولی خب همین سفر همه رو یه جا جبران کردیم و به نظرم تا آخر سال نباید هزینه کنیم دیگه از طرف دیگه هر چیزی که گرفتیم مثلا میگم خب شال و روسری ست باید بگیرم و یهو میبینی باز درگیر شدیم🙈 ببینم میتونیم پایبند بمونیم به تصمیمات یا نه😀  یادمه یه بار دیگه هم راجع به این موضوع نوشته بودم و فکر میکنم بهتر هم شده نسبت به قبل ولی خب جا داره باز بیشتر حواسمون باشه😊

تا اینجا نوشتم و از کم خوابی شب قبل بیهوش شدم و به زور بیدار شدم دیگه الان کارهای خونه رو انجام دادم  و بوی لوبیا پلو و سالاد شیرازی تو خونه پیچیده😍 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۶ ، ۱۴:۵۳
مارال آلنی

سلام به همه دوستان امیدوارم همه حالتون خوب باشه؟ خدا رو شکر که یه هفته جدید و یه روز جدید رو شروع کردیم میتونست همه چیز خیلی متفاوت باشه ولی خدا رو شکر که  نیست و ماها باید زندگی کنیم این روزهای خوب رو. 

یادتون گفتم منتظر یه خبر خوب هستم دیگه٬ اون خبر چهارشنبه صبح رسید ولی شبش بعد زلزله داشتم فکر میکردم خدا نکنه هیچوقت اتفاقی بیفته که آرزوها و خبرهای خوبمون تو زندگی برامون بی ارزش بشند. 

 چهارشنبه قرار بود مهمون هامون  بیان خ.ش اینا گفته بودن صبح زود میان و من هم با اینکه شب دیر خوابیده بودم صبح کله سحر بیدار شدم که دوش بگیرم و آماده بشم برای اومدن مهمون ها. که بعدش خبر دادن دیر راه افتادن و دوازده زودتر نمی‌رسن دیگه هر کاری کردم خوابم نبرد سردرد هم داشتم یه خرده. پاشدم یه چایی با شکلات خوردم و دوش گرفتم و آشپزی رو شروع کردم. آلنی به من گفته بود برای ظهر آقایون نیستن و کار دارند بیرون و فقط خ.ش و مامان آلنی میان بقیه همه عصر میان دیگه برای ناهار آش رشته گذاشته بودم و چون خ.ش به خاطر دل درد بچه رژیم غذایی داره برای اونم  پلو ساده با گردن گذاشتم یه خرده هم بیشتر گذاشتم که اگه کسی دوست داشت بخوره در حد همون دو سه نفر😂برای شام هم ماهی شکم پر و زرشک پلو با مرغ بود. دسر رو هم روز قبل آماده کرده بودم. حتی لباسی که آماده کرده بودم برای مجلس خانومانه بود😂 ظهر که مهمون ها رسیدن دیدم آقایون هم اومدن بالا😀 سریع دیگه یه لباس از ته کشو کشیدم بیرون و پوشیدم. آقا همین ناهماهنگی اینقدر برنامه ها رو بهم ریخت که بنده تا آخر شب با همون لباس موندم و مراسم یلدا هم حتی با همون لباس سپری شد🤣 قبل اومدن مهمون ها ماهی رو آماده کردم و گذاشتم که قبل شام بزارم تو فر. مرغ رو هم طعم دار کرده بودم تو یخچال بود. ناهار هم آماده کردم که یهو ساعت یک دیدم دقیقا هفت نفر برای ناهار هستیم😆 زنگ زدم به آلنی که آقا این چه هماهنگی آخه انجام دادی دیگه گفتم حداقل خودت بیا میخواست چیزی بگیره که گفتم احتمالا مهمون ها ناراحت میشن حس کنند بدون برنامه ریزی ما اومدن و بهتر همون آش رو به عنوان ناهار ببریم که دیگه ناهار رو‌خوردیم و خدا رو شکر آش اینقدر خوشمزه شده بود که آبروداری شد و همون مقدار غذای برنجی کمی هم که گذاشته بودم دست نخورده موند که البته من به نظرم معمولا مهمون ببینه غذا کمه دست نمیزنه دیگه به خاطر همین همیشه غذا زیاد میزارم و همیشه آلنی میگه چرا اینقدر آخه زیاد.بر اساس تجربه نمیتونم حتی وقتی چند نوع غذا هست کم بزارم چون تجربه بهم میگه اگه غذا اضافه بیاد یا غذا خیلی کم بوده یا غذا زیاد بوده 😂 دیگه ناهار خوردیم و بقیه چون خسته بودن رفتن بخوابن منم مشغول شام شدم نصف مهمون ها هم ساعت هفت و نیم اینا رسیدن و دیگه مشغول پذیرایی بودیم ساعت نه و نیم اینا شام آماده بود و غذاها رو کشیدم که البته یه خرده اذیت شدم چون مواد روی زرشک پلو رو از قبل آماده نکرده بودم و خیلی سخت شد کارم. شام رو خوردیم که باز خدا رو شکر خیلی خوشمزه شده بود مخصوصا مرغ که خودم هر چی می‌خوردم سیر نمی‌شدم😀 یادم باشه یه بار دستورش رو براتون بزارم وقتهایی که اینطوری میپزم مرغ رو هم خیلی خوشمزه میشه هم اصلا دردسر سرخ کردن و ... ندارم و حتی بعد یکی دو روز تو یخچال موندن هم بو نمیگیره خلاصه اینکه عالیه😀 دیگه شام رو خوردیم و سفره رو‌جمع کردیم و من داشتم ظرفها رو میزاشتم تو ماشین و باقی مونده غذاها هم جمع شده بود یکی از خ.ش ها هم داشت بهم کمک میکرد. یهو دیدم خ.ش از تو اتاق داد زد زلزله برگشتم دیدم لوستر داره تکون می‌خوره و همه جمع شدیم تو هال و قفل کرده بودیم همه جا پر وسیله بود و تنها کاری که کردیم این بود که وایسادیم نگاه کردیم تا تموم بشه بعدش سریع رفتم پیش خ.ش که داشت بچه شیر میداد تو اتاق رنگش عین گچ شده بود سریع براش آب آوردم یعنی همه انگار تو شوک بودن سریع گفتم لباس گرم بردارین از راه پله بریم پایین خودم هم همش نگران تبریز بودم و هی دنبال  گوشی بودم زنگ بزنم ببینم نکنه خدایی نکرده کانون زلزله اونجا بوده باشه که زنگ زدم بابام گفت نه اینجا خبری نیست گفتم خب پس خبر چیزی گفت نگران ما هم نباشید خوبیم. دیگه سریع ماشین ها رو از تو‌پارکینگ برداشتیم و البته خودم تو اون فاصله یه بطری آب و یه خرده شکلات و بیسکویت ریختم تو کوله پشتی و رفتیم پایین که کل همسایه ها پایین بودند و کوچه شلوغ بود رفتیم تو خیابون اصلی وایسادیم و پیشنهاد خ.ش این بود که بریم شهر اونا و تهران نمونیم منم دیدم واقعا بمونیم با بچه مهمون ها اذیت میشن و بدون ما هم که نمی‌رفتن سریع برگشتیم بالا مدارک و وسایل ضروری رو برداشتیم و برگشتیم و راه افتادیم که همه جا ترافیک بود و کلی تو راه بودیم و بالاخره چهار صبح به مقصد رسیدیم خدا رو شکر ماشینها مون بنزین داشتند و دیگه تو صف طولانی پمپ بنزین ها نرفتیم. دیگه رفتیم یه خرده حرف زدیم و خوابیدیم صبح هم ساعت ده بیدار شدم و اینقدر گوشیم زنگ خورده بود که خاموش شده بود شب قبلش هم تو راه همش در حال جواب تماس ها و تماس گرفتن با چند نفر بودم. و بدترینش یکی از دوستام بود که تنها زندگی می‌کنه و معمولا شبها هم زود می‌خوابه و هر چی زنگ می‌زدم جواب نمی‌داد و فهمیدم خواب بوده و احتمالا بیدار نشده اصلا. ساعت سه زنگ زد که چی شده چرا همه هی به من زنگ زدن من خواب بودم دیگه بهش گفتم چی شده و اصلا از خواب بیدار نشده بود گفتم بره یه جای مطمین تر بخوابه. 

پنج شنبه صبح بیدار شدیم و خ.ش اینا صبحونه رو داشتن آماده میکردن منم رفتم کمک و دیگه اون دو روز همش تو آشپزخونه بودم با خ.ش چون بنده خدا بدون برنامه ریزی یهو کلی مهمون داشت و خودش و همسرش کلی زحمت کشیدن منم سعی کردم که کمکش باشم تا کمتر اذیت بشه. خ.ش ۴ هم که طبق معمول همیشه بود و کلا شرایط هیچ تاثیر خاصی تو روندش نداره همچنان به فکر استراحت خودش و خانواده بود و فکر کن رفته بودن خودشون خوابیده بودن و بچه رو هم سپرده بودن به ماها کلا. من و خ.ش ۲ هم که واقعا دیگه جون نداشتیم ولی خب بچه رو که آدم دلش نمیاد چیزی بهش بگه سعی میکردیم وسط کار اونم سرگرم کنیم. همون صبح پنج شنبه عموی آلنی زنگ زد که اگه خونه این ما بیایم اونجا پسرم هم بیاد که شب یلدا اونجا باشیم🙄 آلنی گفت ما تهران نیستیم اصلا و اومدیم خونه خواهرم به خاطر زلزله گفت ا پس ما هم میایم همونجا پسرم هم میاد با شما برمیگرده😒 من که دیگه هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. یعنی فکر کن بدون برنامه ریزی قبلی میخواستن یهو صبح پاشن راه بیفتن شب یلدا بیان خونه ما که از قبل هم مهمون داشتیم و واقعا ظرفیت خونه تکمیل بود و اونا هم پنج نفر بودند و دیگه فکر کنم تنها راه این بود که من و آلنی بریم خونه همسایه ها بخوابیم😂😂 دیگه با خ.ش دوتایی شام آماده کردیم و وسایل شب یلدا رو آماده کردیم و کلا این دو روزه همش سرپا بودیم من واقعا دیگه پاشنه پاهام به شدت درد گرفته بود. خلاصه عصر بقیه مهمون ها هم اومدن و شام و جمع و جور کردن. پسر عموی آلنی هم سرما خورده بود و هی مثلا دستور میومد سوپ بپزین براش آبمیوه براش آماده بشه و... من که کلا سعی کردم تو اون موارد دیگه درگیر نشم ولی خ.ش بنده خدا همه رو آماده میکرد البته میدیدم واقعا داره به زور کار می‌کنه آخه بابا چرا یه سری پدر و مادرها  فکر میکنن علاوه برخودشون بقیه فک و فامیل هم باید در خدمت پسر بیست ساله شون باشند! فکر کن اگه میومدن خونه ما احتمالا همه این سرویس‌ها رو باید بنده آماده میکردم. دیگه جمعه صبح بیدار شدیم و از همون موقع اعلام کردیم ما صبحونه بخوریم راه میفتیم و بعد از صبحونه کمک کردم کارها تموم شد و سریع آماده شدیم ولی تا ساعت یک منتظر بودیم تا پسرعمو از خواب بیدار بشن و سوپ میل کنند و وسیله هاشون جمع بشه. حالا جالب اینکه از اونور هم میگفتن که باید تا ساعت پنج برسه کرج یعنی هم خودش آماده نبود هم انتظار داشتن زود برسیم فکر کنم انتظار داشتن ماشینمون رو تبدیل به جت بکنیم😂😂 دیگه رسیدیم خونه و فکر کنید کلی وسیله تو خونه بود و اون روز هیچی جمع نشده بود دست به کار شدیم سریع ظرفها رو جمع کردم یه جا بعد دو سری ماشین رو روشن کردم تا یه خرده جمع شد خونه. به شدت خوابمون میومد یک دقیقه دراز کشیدیم و تازه داشت خوابم میبرد که با صدای مهیبی که نمیدونم چی بود هر دو یه دور سکته ناقص زدیم تو خواب. میدونم تا مدتها این ترس و نگرانی خواهد بود از اون شب معمولا شبها چندین بار بیدار میشم و دور و برم رو چک میکنم که مطمین بشم همه چیز ثابته.

الان صبح دوشنبه است و من دارم ادامه میدم همچنان. دیروز تو یه جلسه ای راجع به زلزله بحث بود و یه عده میگفتن که کاری نمیشه کرد که ولی خب نظر من این که از قبل باید بهش فکر کنیم و تو هر جایی بدونیم چه عکس العملی باید نشون بدیم مثلا اینکه تو خونه اگه باشیم باید کجا پناه بگیریم و همونجا هم اگر چیزی نیاز هست از قبل بزاریم مثلا یه کوله پشتی با آب و بیسکویت و کلا یه سری مواد غذایی و پاور بانک و ... بزاریم توش آماده باشه. روی تختمون دو تا بالشت اضافی گذاشتم که خدایی نکرده اگه زلزله شب بود بهترین کار اینکه یه بالشت بزارین روی سرتون و از جاتون تکون نخورین قاب عکس و... هم که نزدیکتون نباشه. اگه بیرون خونه باشیم باید با کل اعضای خانواده یه جایی قرار بزاریم برای بعد از زلزله و مثلا اینکه تا چند ساعت بعد اونجا منتظر همدیگه باشیم‌. تو محل کار از قبل بدونیم کجا باید پناه بگیریم. امیدوارم هیچوقت روزی نیاد که بخوایم ازشون استفاده کنیم ولی خب آمادگی قبلی خیلی خوبه که داشته باشیم. اینم بگم یه خرده فضا عوض بشه بخندیم با آلنی داشتیم هماهنگ می‌کردیم برای محل قرار بعد زلزله بعد یه جایی وسط محل کارمون رو گفتم و اینکه تا پنج ساعت بعدش هم منتظر همدیگه میمونیم و اگه هر کدوممون نیومدیم بریم سمت محل کار نفر بعدی خب تقریبا محل کارمون نزدیک و آلنی هی می‌گفت نه من میام محل قرار و اگه تو اون موقع نرسیده بودی میام سمت محل کارت دیگه اونجا واینمیستم شاید بتونم کمکت کنم. گفتم بابا اگه اتفاقی نیفتاده باشه که خودم میام اگه خدایی نکرده اتفاقی بیفته تو از ساختمون به اون بزرگی چطوری میخوای من رو پیدا کنی و بهم کمک کنی خلاصه هی اصرار داشت که اون بیاد دنبال من محل کارم که من اذیت نشم😂 گفتم عزیزم مگه داریم برای رفتن خرید قرار میزاریم که هی اصرار که خودم میام دنبالت بعدش هم از کجا معلوم کدوممون زودتر میرسیم اونجا آخه و مسیرها چطوری میشه. خلاصه که دیگه با خنده و شوخی سعی کردم جو سنگین رو عوض کنم. دیگه فعلا چیز دیگه ای به ذهنم نمی‌رسه شماها اگه راهکاری دارین بگین تا همه حواسمون باشه. 

آهان خبر خوب رو هم بگم بهتون یادتون دیگه اول مهر گفتم دارم تصمیم میگیرم برای آینده که برم دنبال کار فول تایم یا اقدام کنم برای فرصت مطالعاتی. خب تصمیم نهایی این شده بود که هر دو رو موازی ببرم جلو و تو هر کدوم یه سری محدودیت‌ها برای خودم گذاشتم. مثلا در مورد کار تصمیم این شد که فقط در صورتی که تو دو تا صنعتی که مدتهاست دنبال کار توشون بودم و از طرفی مرتبط با پایان نامه ام میتونست باشه پیگیر باشم و برای جاهای دیگه اقدام نکنم. تو این مدت هم چند تا فرصت بود تو همچین شرکت‌هایی ولی خب انگار خدا نمی‌خواست جور بشه و منم نمیگم ناراحت نمی‌شدم ولی تصمیم گرفته بودم توکل کنم فقط. این بین یه شرکتی بود که برام مطلوبتر از همه جا بود که چند تا دلیل داشت اولا اینکه شرکت بزرگی بود و امنیت شغلی خوبی داره و میدونستم رنج حقوقیش هم خوبه از طرف دیگه خیلی نزدیک به خونه بود (در حد ده دقیقه پیاده) و از طرف دیگه کاملا منطبق با کیس پایان نامه ام میتونست باشه و خلاصه برام جز بهترین ها قرار داشت. برای یک واحدی از همین شرکت دعوت به مصاحبه شدم و نمیدونم مدیر واحد رزومه من رو بد متوجه شده بود یا اینکه اون کسی که فرصت شغلی رو‌ گفته بود شرح وظایف رو بد آگهی کرده بود یه جلسه رفتم و کلا راجع به فیلدهای دیگه مصاحبه کردند یعنی در حرف می‌گفت تخصص من رو میخوان ولی در عمل کلا راجع به یه مباحث دیگه مصاحبه انجام شد که خب جلسه خوبی نبود. اولش ناراحت شدم و فکر میکردم که فرصت عالی رو از دست دادم و احتمالا دیگه اون شرکت دعوت به مصاحبه هم نخواهم شد حتی واحد‌های دیگه. کم کم دیگه سعی کردم فراموشش کنم تا اینکه از یه واحد دیگه تماس گرفتند برای مصاحبه و پروسه ای داشت طولانی یعنی چندین جلسه مختلف و کلی مدرک ازم گرفته بودند و یه اکی اولیه هم داده بودند تقریبا اواخر آبان ولی من اصلا دل نبسته بودم بهش و هی میگفتم تا قطعی نشه نمی‌خوام خوشحالی کنم و این پروسه بیش از یک ماه طول کشید اینقدر هم سرشون شلوغ بود که هر سری زنگ زدم برای پیگیری هی پاسکاری شدم و حس میکردم احتمالا میخوان دست به سرم کنند( بسوزه پدر تجربه😂) خلاصه دیگه بیخیالش شدم و این اواخر خیلی جدی تر از قبل داشتم برای فرصت مطالعاتی اقدام میکردم. بعد از کلی اتفاقات بالاخره چهارشنبه قبل از رسیدن مهمون ها زنگ زدن که از شنبه شروع به کارم زده شده😀 نمیگم خوشحال نشدم ولی سعی کردم خوشحالیم هم عین ناراحتی های قبلی تعدیل شده باشه. و بدین گونه از شنبه دوباره به صورت فول تایم شروع به کار کردم و الان فعلا حس اون بچه هایی رو دارم که یهو مدرسه شون عوض میشد و میرفتن تو کلاس همه با هم دوست شده بودن و یه گوشه کز میکردن😂 البته خدا رو شکر تا الان چند تا از همکارها به نظرم خیلی خوب بودند و خدا رو شکر فعلا همه چیز خوبه😊 امیدوارم که بعد از این هم خوب پیش بره. 

دیگه خبر دیگه ای ندارم😂 البته شانس آوردین آخه دیگه پست طولانی تر از این😆


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۶ ، ۱۰:۰۸
مارال آلنی