مارال و آلنی

از عشق سخن باید گفت

مارال و آلنی

از عشق سخن باید گفت

مارال و آلنی

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

سلام خدمت همه دوستان خوبین؟ چه میکنید با فصل بهار و زیبایی های بی اندازه؟ امیدوارم  کلی خاطرات خوب از بهار ۹۷ براتون به یادگار بمونه. ما هم خدا رو شکر خوبیم و زندگی میکنیم زندگی 😀 یادم نیست آخرین بار کی نوشتم احتمالا جمعه هفته پیش بوده باشه🤔 کار که به همان شیوه قبل دارم ادامه میدم فعلا ولی سرم خیلی شلوغ تر شده و تو شرکت از صبح همش در حال بدو بدو هستم عصرها هم دیرتر برمی‌گردم. آخر هفته که چهارشنبه هم تعطیل بود ما می‌خواستیم بریم سفر ولی شب چهارشنبه عقد یکی از فامیلها تو کرج دعوت شدیم که خب باید شرکت میکردیم و کم کم داشتیم سفر رو بیخیال می‌شدیم ولی هی سرچ کردیم تا بالاخره یه جای به صرفه با توجه به اینکه یه روز رو از دست می‌دادیم پیدا کنیم . چون سفر جدی شد دیگه مجبور شدیم کیسه خواب رو هم که تو برنامه این ماه نبود بگیریم🙈 هر چند قیمتها تو ایران بیش از حد گرون بود و تصمیم گرفتیم فعلا یه چیز برای فصلهای گرم بگیریم تا بعدا برای زمستان ایشالا از سفرهای خارجی یه چیز خفن بگیریم. بعد از کلی بالا پایین کردن از یه سایت سفارش دادیم که با تبدیل قیمت دلار چهار و دویست هم قیمتهاش ارزونتر از قیمتهای واقعیش بود😂 سفارش دادیم و فرداش دیدیم همون سایت یهو همه قیمتها رو حدود چهل درصد برد بالا. یه کد تخفیف هم تو اینستاشون پیدا کردم و با تخفیف خرید کردیم.   فردا دیدیم با اون پولی که ما دو تا رو خریدیم میشه یه دونه از همون کیسه خوابها رو گرفت یه کیسه خواب خفن هم بود که دوست داشتیم و لی به دلیل قیمت بالا نگرفتیم فرداش کلی گرونتر شده بود و کلی افسوس خوردیم که نخریدمش😐 اینجا وطن عزیزمون هست و در عرض یه شب قدرت خریدمون نصف میشه. چهارشنب صبح زود بیدار شدم خونه رو‌جمع و جور کردم وسیله های سفر رو جمع کردیم و عصر هم رفتیم سمت کرج مراسم ساعت یازده اینا تموم شد و از همونجا مستقیم راه افتادیم سمت مقصد تصمیم داشتیم تا رودبار بریم شب اونجا بمونیم و صبح بریم سمت مقصد ترسیدیم نصفه شب رسیدن و کمپ زدن کنار دریاچه سخت باشه ولی فرداش که دریاچه رو دیدیم پشیمون شدیم که یه شب کنارش بودن رو از دست دادیم. نصفه شب رودبار خوابیدیم صبح زود بیدار شدیم یه سری خرید کردیم و رسیدیم کنار دریاچه برای صبحونه یه املت دبش در هوای ملس خوردیم بعدش عکاسی کردم و اینقدر فضا قشنگ بود که عکسها عالی شدن😀 بعدش یه خرده رو به دریاچه نشستیم و چایی خوردیم و کتاب خوندیم بعد دست به کار شدیم برای ناهار. من کته رو گذاشتم آلنی هم آتش ردیف کرد برای کباب کردن تکه های مرغ جوجه کباب نبودا رون درسته بود گذاشتیم لای توری و آروم پخت و کباب شد و اون لحظه اون صحنه ای که تو پست قبل گفتم اتفاق افتاد بوی کته بلند شده بود با بوی کباب و بعد سفره پهن کردیم و خیلی با اشتها خوردیم و خیلی خیلی چسبید. عصر هم چرت زدیم بعدش پاشدیم به کارهای دانشگاه پرداختیم تا شب که هوا تاریک شد و عکس نقاشی با نور تمرین کردم که از اونجایی که خیلی نقاش خوبی هستیم😂😂 عکسها خوب نمیشد دیگه بیخیال شدیم برای شام کنسرو تن و لوبیا برده بودم بعد از شام هم وسیله ها رو‌جمع و جابجا کردیم و رفتیم که بخوابیم. بارون شروع شد و من همش استرس داشتم بارون شدید بشه و یهو بیدار شیم ببینیم روی آب هستیم به جز ما سه تا خانواده دیگه هم اون شب کنار دریاچه بودن که البته تا نصفه شب با صدای بلند آهنگ نداشتن بخوابیم بعدش دیگه خوابیدیم من هی بیدار میشدم و می‌دیدم همچنان بارون ادامه داره ولی خب چون کیسه خواب داشتیم اصلا سردمون نشد و خیلی خوب بود آلنی هم که تخت خوابیده بود نزدیکیای صبح بیدار شدم بارون بند اومده بود دو ساعتی با خیال راحت خوابیدم ساعت هفت و نیم هم بیدار شدم آلنی رو هم بیدار کردم رفتیم یه خرده قدم زدیم برگشتیم چایی دم کردم و صبحونه رو آماده کردم خوردیم و بعد از یه خرده استراحت پاشدیم به جمع کردن وسیله ها چون بارون اومده بود باید حتما چادر و زیراندازش رو تمیز و خشک میکردیم و یه ساعتی طول کشید. ساعت دوازده بود از اونجا راه افتادیم از اونجایی که بنده ارادت خاصی به رستوران شورکولی دارم یهو تصمیم گرفتیم بریم ناهار رو رشت بخوریم که از همون اول فهمیدیم اشتباه کردیم ولی دیگه راه برگشت نداشتیم🙈 لاین برگشت ترافیکی بود دیدنی ولی دیگه رفتیم ناهار رو خوردیم برای برگشت گفتیم بهتر از یه راه جدید بریم تا تو ترافیک هم نمونیم شنیده بودیم جاده چمستان به دیلمان خوشگل رفتیم اون سمتی که کلی هم تو جاده کیف کردیم آبشار لونک هم توقف کردیم و رفتیم شرایط کمپ اونجا رو هم دیدیم برای دفعات بعدی ایشالا😂😂 بعد از دیلمان دو تا راه داشتیم برای رسیدن به اتوبان بعد ما اصرار داشتیم که حالا که این مسیر رو اومدیم دیگه یه جوری نشه خیلی ضرر بکنیم و برگردیم قبل از رودبار اینا بیفتیم تو اتوبان که باز ترافیک داشته باشیم. با همین استدلال بر خلاف نظر محلی ها تصمیم گرفتیم جاده فرعی رو انتخاب کنیم😂 جاده بیشترش خاکی بود و هی هر چی می‌رفتیم خلوتتر بود ولی ما هم پررو هی شاد بودیم و چایی و تنقلات می‌خوردیم جلوتر رسیدیم به یه اکیپی که چند تا ماشین بودن و از روی پلاکهاشون فهمیدیم اونا هم دارن میان سمت تهران دیگه کلی خوشحال شدیم که حداقل تنها نیستیم تو جاده اگه اتفاقی افتاد ما که کل مسیر رو گوگل مپ اومدیم ولی اونا یه لیدر داشتن که جلوتر می‌رفت و سر همه دو راهی ها وایمیستاد تا بقیه برسن بهش. لیدر ما هم مپ جان بود که خیلی سریع بهترین راه رو بهمون میگفت. دیگه اینقدر طولانی شد مسیر که ساعت یازده رسیدیم خونه 😂 مستقیم هم رفتیم برای خواب حتی وسیله ها هم به جز یخچالی ها بقیه رو دست نزدیم. 

چهارشنبه آخرین جلسه کلاس عکاسیه و امتحان دارم هنوز شروع به خواندن نکردم 😁 آخر هفته هم مهمون داریم و اینقدر این چند وقت کم مهمون داشتیم کلا از دستم در رفته چه کارهایی باید انجام بدیم حالا امیدوارم فرصت بکنم بگم برای تمیزکاری یکی بیاد کمکم وگرنه که با توجه به اینکه چهارشنبه هم تا دیروقت سرکلاسم پنج شنبه سخت همه کارها رو برسم انجام بدم. 

برنامه یه سفر هیجان انگیز برای تعطیلات خرداد داشتیم که با این وضعیت دلار فعلا نمی‌دونیم چکار کنیم. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۱:۲۴
مارال آلنی

سلام خوبین دوستان؟

یکی به من بگه این روزها چطور اینقدر سریع میگذرن و من متوجه نمیشم آخه. برنامه این روزهای اینطوریه صبح ساعت شش تا ششو نیم  بیدار میشم سریع آماده میشم زیر بارون بهاری قدم زنان میرم سمت شرکت ساعت هفت میرسم شرکت اول میرم صبحونه میخورم بعد هم کار شروع میشه تا ساعت چهار پنج اینا که تموم بشه برمی‌گردم خونه یا باید درس بخونم یا باید برم تمرین عکاسی ساعت هشت اینا که این کارها تموم میشه سریع شام درست میکنم میخوریم و دیگه ساعت ده به بعد تقریبا نای بلند شدن ندارم تا یازده میخوابم تا صبح بهاری دیگری که با ذوق بیدار بشم. 

اما اهم اتفاقات😂 دیروز مجددا از دفتر مدیر عامل زنگ زدن که نیم ساعت دیگه بیا بالا جلسه گفتم باشه حالا بماند که کلی کلنجار رفتم که چطوری به مدیر بگم که باز جلسه رو کنسل نکنه. بالاخره تصمیم گرفتم دم رفتن بگم که دیگه نتونه کاری بکنه همین که به مدیر گفتم و اونم با دلخوری گفت باشه برو تو آسانسور دوباره مسیول دفترش زنگ زد که یه خرده جلسه عقب افتاد و زنگ میزنم مجددا گفتم اکی. حالا مدیرمون هم اعصابش خرد بود یعنی از صبح در حال دعوا با همه بود منم که سعی کردم خیلی جلوی چشمش آفتابی نشم البته اکی بود باهام و راجع به عکاسی اینا رفتم باهاش صحبت کردم برای عصرش که کلاس داشتیم که گفت نمیام من. بالاخره زنگ زدن و رفتم بالا مدیرعامل گفت امروز دوباره قراردادتون اومد دستم یادم افتاد جلسه سری پیش فرصت نشد و گفتم دوباره جلسه هماهنگ کنند باهاتون منم یه خرده راجع به کار پایان نامه اینا براش توضیح دادم که گفت خیلی عالیه و حتما تو شرکت نیاز داریم بهش و چند تا پیشنهاد راجع به یه سری مشکلات شرکت میخواست که یه چیزهایی گفتم ولی نیاز به فکر بیشتر داشت و شماره موبایلش رو داد و گفت تماس بگیرین باهام و بیاین بعدا که باز با هم صحبت بکنیم گفتم چشم. در ادامه هم گفت من اصلا اینکه مدیرتون بگه این نیروی من و اینا رو قبول ندارم و نمیزارم تو شرکت اینا مطرح بشه و نیروی خوب  متعلق به کل شرکت هست گفتم من هر جایی بتونم کمک بکنم و کاری از دستم بر بیاد خوشحال میشم خلاصه که گیر کردم بین جنگهای قدرت و امیدوارم جون سالم به در ببرم و متاسفانه اصلا از این کارها خوشم نمیاد و ترجیح میدم که به دور از این حاشیه ها که البته متاسفانه کم کم داره تبدیل به اصل میشه تو شرکت ها باشم. فعلا خودش مستقیم در مورد جابجایی پیشنهاد نداد ولی خب گفت برین واحد‌های دیگه رو ببینید و هر جا پیشنهادی داشتین مطرح بکنید حتما. به مدیرم با جزییات نگفتم موضوع جلسه رو گفتم یه جلسه بود در مورد رزومه و کارهای دکتری اینا صحبت کردیم. یکی از همکاران هم هست که اتفاقا هم رشته من هم هست و یه خرده دوست نداره هیشکی به جز خودش پیشرفت کنه فهمیده بود رفتم با مدیر عامل جلسه و هی اومده بود بتونه از من حرف بکشه منم کلا به روی خودم نیاوردم فعلا ترجیح میدم خیلی تو شرکت سر و صدا نکنه چون میدونم خیلی ها منتظر هستن شروع کنند به اذیت فعلا تو وقتهایی که سرم خلوت باشه روی موضوعاتی که مدیرعامل گفته کار میکنم ببینم چی میشه در ادامه. 

اما خبر مهم دوم😀 این هفته قرار بود تمرینهای عکاسی رو تحویل بدیم و خودم خیلی از کارم راضی نبودم بردم تحویل دادم و استاد کلی تعریف کرد و گفت عالی بوده کارت منم کلی ذوق کردم و میخوام بیشتر تمرین بکنم و فعلا یه مدت خودم مطالعه کنم باز اگه نیاز بود دوره های بعدی رو هم ثبت نام بکنم. فعلا هر جا میرم یه کوله با تجهیزات عکاسی بهم وصله😀 

اما خبر بعدی گفتم که میخوایم تجهیزات کمپینگ رو خرد خرد تکمیل کنیم این ماه نوبت اجاق سفری و شارژر فندکی بود. یه اجاق دو شعله خوشگل دیده بودم اندازه یه کیف سامسونت بود جمع و جور و پر کاربرد و هر چی می‌گشتم موجود نبود جایی خلاصه هی چشم دنبالش مونده بود و هی رنکینگها رو می‌دیدم که جز بهترین هاست و قیمتش هم به نسبت موارد مشابه عالی بود. خلاصه اینکه عاشقش شده بودم ولی دیگه کم کم داشتم خودم رو راضی میکردم از مدلهای دیگه انتخاب کنم تا اینکه دیروز یهو تو جستجوهام رسیدم به یه سایتی که دیدم اون مدلی که عاشقش شدم رو موجود داره و قیمتش هم معلوم بود با دلار قبل بود و هنوز گرون نکرده بودم😀 دیگه سریع سفارشدادم ولی سایتش جوری بود که موقع پرداخت شک کرده بودم که الان اگه نفرستند چی🙈 شماره آلنی رو داده بودم و نیم ساعت دیگه زنگ زد که گفتن امروز عصر میرسه دستتون😍 شب اومدم و به وصال اجاق جدیدم هم رسیدم باشد که کلی سفرهای خوب باهاش بریم و من هی وایسم پای گاز آشپزی کنم😂😂  اصلا تصور اینکه یه جا کمپ کنی بعد برای ناهار بوی کته بلند بشه با کباب هیجان انگیز واقعا😋 یه یخچال کوچک ماشین  هم مامانم اینا دارن که مدتهاست هی می‌گفت این رو برای شما نگهداشتم ولی ما چون لازم نداشتیم نیاورده بودم الان اینسری میخوام بگم بیارن برامون و خونه کوچک جدبدمون مجهزتر بشه هی😂 یه سرویس خواب هم بگیریم تمومه دیگه ایشالا😀 

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۳:۳۵
مارال آلنی