مارال و آلنی

از عشق سخن باید گفت

مارال و آلنی

از عشق سخن باید گفت

مارال و آلنی

۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

سلام دوستان خوبین؟

وای واقعا داره پاییز میاد فصلی که عاشقشم فصلی که همیشه برام پر از تصمیمات و افکار جدید بوده پیش به سوی فصل عاشقی😊

 خب بزارین از ادامه پست قبل بگم. جمعه تصمیم گرفتم پاشم کیک بپزم و برای شام هم استیک بزارم و آلنی اومد حسابی بوی کیک و غذا مستش کنه. وسطهای کار کیک بودم آلنی زنگ زد که دوستمون زنگ زدن که بریم بیرون منم گفتم سرکارم پیشنهاد دادن بیان دنبالت تو رو ببرن که تنها نمونی. گفتم کار دارم خونه و نمیتونم الان برم بیرون قرار شد زنگ بزنه بگه که نمی‌رم. کیک رو گذاشتم تو فر یهو گفتم بزار زنگ بزنم به دوستامون بیان با هم کیک رو بخوریم زنگ زدم و اتفاقا خوشحال شدن و گفتن میان شام رو هم به جای استیک ریسکی 😂( مطمین نبودم چیز خوبی از آب در بیاد ) ماکارونی گذاشتم و تا اونا برسن کیک آماده بود ماکارونی رو هم آبکش کرده بودم. چند دقیقه بعد آلنی هم رسید و خلاصه یه دورهمی یهویی شکل گرفت که خیلی هم خوش گذشت و اینطوری عصر دلگیر جمعه تبدیل به خاطره خوب شد کلی هم با کوچولوشون بازی کردم و خلاصه حسابی خوش گذشت بعد رفتن اونا هم همه جا رو تمیز کردم و خوابیدیم. 

روزهای هفته آلنی همچنان درگیر کار بود منم یه روزش که حوصله ام سر رفته بود تنهایی خودم رو دعوت کردم کافی شاپ و یه خرده با خودم گپ زدم و برنامه ریزی کردم و با کلی آرامش برگشتم خونه قبلش یه خرده بهم ریخته بودم که حالا بزارین بعدا میگم موضوعش چی بود. روزهای دیگه هم که شرکت و کار و کارهای خونه. این سه روز تعطیلی رو آلنی باز باید می‌رفت سرکار و من هی فکر میکردم که قطعا حوصله ام سر می‌ره و حالا چطوری این سه روز رو تو خونه بگذرونم. 

امروز صبح بعد از خوردن صبحونه آلنی رفت سر کار منم پاشدم که سفره رو جمع کنم و ظرفهای ماشین رو خالی کنم بعد خیلی یهویی خودم رو وسط خونه تکونی دیدم و الان دارم فکر میکنم قطعا نمی‌رسم سه روزه کارها رو تموم کنم که😂 حالا گفتم این هفته فعلا فقط آشپزخونه رو تموم کنم و اتاق ها رو بزارم برای وقتی که میخوام لباس زمستونی ها رو در بیارم. خلاصه اینکه صدای من رو از وسط خونه شلوغ و بهم ریخته می‌شنوید بیرون داره باد شدیدی میاد و دارم فکر میکنم اگه بارون بیاد باید کارها رو ول کنم و برم زیر بارون قدم بزنم حتما.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۷ ، ۱۳:۱۵
مارال آلنی

یادم نیست چند وقت بوده که جمعه ای رو تنها نبودم یادم نیست که اصلا چند وقت که روزی رو از صبح تا شب تو خونه تنها نبودم. امروز برای اولین بار آلنی جمعه رفته سر کار و اتفاقا دیروز هم جز معدود پنج شنبه هایی بود که سرکار بود. به خاطر شلوغی هفته پیشمون این هفته هر روز صبح تا نه شب سرکار بوده حتی پنج شنبه و جمعه. برای دیروز با دوستم قرار گذاشته بودم از صبح تا شب که آلنی بیاد. امروز ولی بعد مدتها صبح آلنی رو بدرقه کردم برگشتم کارهای خونه رو انجام دادم نشستم پای لپ تاپ به مرتب کردن فایلها, دقیقا شلوغی ذهنم و روزهام تو همه فایلهای ذخیره شده این چند وقت اخیر نمود داره و هر چی مرتب میکنم تموم نمیشه فعلا دارم فایلهای مهمتر رو مرتب میکنم. 

نمیدونم به خاطر حال و هوای پاییزی بود یا تنهایی که حال و هوای غربت بهم دست داد😀 نشستم به فکر کردن و تصمیمات جدید گرفتن به برنامه ریزی و ... سعی کردم لذت ببرم از این روز. 

زیر آفتاب پاییزی دراز کشیدم مطالعه کردم و سعی کردم ذهنم رو مرتب کنم و از فردا با برنامه تر ادامه بدم. دارم فکر میکنم ادامه روز رو چکار کنم چهار تا گزینه دارم.

پاشم کوله دوربین رو بندازم رو دوشم و برم عکاسی 

پاشم کوله لپ تاپ رو بندازم رو دوشم و برم تو یه کافه دنج بشینم و کارهام رو ادامه بدم

پاشم یه کیک بپزم برای وقتی که آلنی میاد که بشینیم با هم کیک و قهوه بخوریم و گپ بزنیم. ( مارال تنبل در مورد این گزینه نظرش اینکه برم شیرینی فروشی و چند تا دسری خوشگل بخرم و بیام. سمت نوستالژیک ذهنم میگه هیچی نمیتونه جای بوی کیک که تو خونه میپیچه رو بگیره حتی بهترین و خوشگلترین شیرینی ها) 

پاشم برم خرید کنم برای خونه برای مهمونی که احتمالا هفته بعد مجبوریم که داشته باشیم ( اینجا باز مارال تنبل میگه بیخیال مهمونی باش و استراحت کن حتی اگه مهمونی هست که از مدتها پیش جور نشده و حتی اگه معلوم نباشه باز سری بعدی کی جور بشه البته این مارال به نظرم منطقی هم میاد خیلی هم تنبل نیست😂 بیشتر مارالی که داره سعی می‌کنه خودش الویت اول تصمیماتش باشه) 

پست بعدی میگم بالاخره چکار کردم😉

پاشین نور بپاشین به عصر جمعه تون😊

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۷ ، ۱۸:۰۱
مارال آلنی

در راستای عنوان پست قبلی من و آلنی هر دو عاشق شهریور و مهر هستیم ولی اینقدر این ماهها سرمون شلوغه و سریع میگذرند که هیچی نمی‌فهمیم از روزهای دوست داشتنی و هوای ملسشون. الان واقعا نمیدونم این ۱۸ روز شهریور کی گذشته که من هیچی یادم نمیاد در این حد سرمون شلوغ بوده که برای اولین بار هر دومون سالگرد عروسیمون رو فراموش کردیم ودیروز با تبریک فامیل ها یادم افتاد🙈 در این حد درگیر بودیم و هستیم یعنی. این روزها به جز دو بار که اونم با کلی تلاش تونستیم نیم ساعت تو روز خالی کنیم برای پیاده روی که هر دومون عاشقش هستیم بقیه روزها به کارهای روتین وبدو بدو گذروندیم قطعا اوضاع آشفته مملکت هم بی تاثیر نیست و هر روز فکر و فکر و فکر بی نتیجه. 

کل هفته پیش خونمون مهمون بوده و من هنوز فرصت نکردم بهم ریختگی ها رو جمع و جور کنم و بهم ریختگی سفر هفته پیش هم بهش اضافه شده و الان اوضاعی داره دیدنی دیروز عصر زود رفتم خونه که بتونم تا حدی کارهاش رو انجام بدم ولی رسیدم خونه بیهوش شدم بعدش هم که بیدار شدم از گشنگی داشتم پس میفتادم آلنی سریع غذا گرم کرد خوردم یه خرده حالم جا اومد. امروز عصر هم که باید برم دانشگاه و قطعا دیر برمی‌گردم پس فعلا تا فردا خونه باید به همون شکل باقی بمونه. در طی هفته پیش کمبود خوابی داشتم شدید واقعا خسته بودیم هر دو و فکر کنید با اون خستگی مجبور شدیم یه سفر دو روزه فشرده هم بریم و دو تا مراسم رسمی هم شرکت بکنیم خدا خیر بده خ.ش ۲ رو که پنجپشنبه رفتیم خونه اونا و بعد از ظهر خوابیدیم وگرنه که مراسم جمعه امیدی نبود حتی بتونیم سرپا وایسیم. پنج شنبه شب ساعت سه خوابیدیم و جمعه هفت بیدار شدیم و کلی هم کار بود دیگه در حد توانم کمک کردم واقعا نمیتونستم بیشتر کاری بکنم ناهار مراسم بود و دیگه تا برگردیم خونه وسیله ها رو جمع کنیم و راه بیفتیم ساعت شش عصر بود. یه چیزی که این روزها کم خوابیم رو تشدید می‌کنه اینکه هر ساعتی که شب خوابیده باشم بدون هیچ دلیلی ساعت پنج صبح بیدار میشم و خوابم نمی‌بره و دیگه پا میشم میام سرکار یه روزهایی حتی تصمیم گرفتم ساعت کوک نکنم و بخوابم و اگه دیر بیدار شدم مرخصی بگیرم ولی نمیشه که نمیشه. نمیدونم به خاطر درگیری ذهنی هست یا اینکه بدنم به ساعت کم خواب تو شب عادت کرده!!! 

ولی با همه اینا سعی میکنم این روزها آهنگ گوش بدم نفس عمیق بکشم و شده حتی چند دقیقه تو روز رو لذت ببرم از همه چیز . آلنی به شدت استرس مقالاتش رو داره که هنوز هیچ جوابی نگرفته و استاد سخت گیرمون که هر روز استرسش رو بیشتر می‌کنه بابا یکی بیاد بگه نه تحریم ها و اکسپت نشدن مقالات تقصیر ماهاست نه اوضاع اقتصادی مملکت که باعث میشه کل روز بدویبم برای یه لقمه نون و آخر شب خسته تر از همیشه برگردیم خونه و همه فقط انتظار دارند و انتظار !!! نمیدونم کی قرار انتظارات ما را پاسخ بده تو این دنیا به جرات میگم به جز چندین نفر انگشت شمار از اطرافیان که این روزها به خاطر بودنشون شاکر خدا هستیم بقیه فقط دارن بار روی دوشمون رو زیاد میکنند خ.ش ۲ و خ.ش ۳ و شوهراشون این روزها بیشتر از پدر و مادر دلسوز درکمون میکنند و یه جاهایی خیلی زیاد کمک میکنند برامون قوت قلب هستند تو این روزها.  داداشم داره کلی از کارهای بانکی و... رو تو این روزهای شلوغش برامون انجام میده مامانم هر روز زنگ میزنه که من نگرانتونم اینقدر کار میکنید و اینقدر سرتون شلوغه و استراحت کنید به خودتون برسید خواهرم و خواهرزاده ام که میتونم بگم همین ته مونده انرژی رو از تماسهای هر روز اونا دارم میگیرم هر سری که با وروجک حرف میزنم به خودم میگم هنوز باید امید داشته باشی به خاطر بچه هایی که هستن. بقیه وقتهایی یادمون میفتن که کاری دارند که براشون انجام بدیم از خرید قرص های کمیاب برای یکی تا قبول زحمت برای پذیرای مهمونهایی که به هر دلیلی تهران کاری براشون پیش اومده و انتظار دارند که بی چون و چرا پذیراشون باشیم تا انتظار شرکت در مراسم هاشون بی کم و کاست تا سوالهای بی پایانشون و حتی توضیح خواستن ازمون برای تصمیمات مون که این روزها منی رو که تو این مواقع خیلی صبور بودم رو به جوش میارن تا.... انتظارات قطعا تموم نمیشه ولی ما یه روزی تموم خواهیم شد میدونم همه روزهای سختی می‌گذرانیم ولی این روزها مهمترین ویژگی انسانها اینکه بتونند همدیگه رو درک بکنند. 

خب بریم سراغ تعریف کردنی ها 😀 تا الان تعریف کردنی نبود چی بود پس 😂😂 عرضم خدمتتون که چهارشنبه رفتیم سمت ولایت آلنی اینا شبش خونه خ.ش ۲ بودیم بعدش هم بیهوش شدیم از خستگی پنج شنبه قبل از ظهر مراسم بود رفتیم اونجا برگشتیم خونه خ.ش ناهار خوردیم و همگی غش کردیم شب دوباره مراسم بود و دوباره جمعه ظهر حالا اینکه این همه مراسم چی بود بماند از حوصله من توضیح دادند و از حوصله شما خوندنش خارج قطعا فقط بدونید کلا مراسم بودیم و خستگی راه و روزهای قبلش هم بود دیگه باهامون. جمعه عصر هم که اومدیم سمت تهران با کلی خستگی قبل راه افتادن اینقدر خوابم نیومد که گفتم عمرا دووم بیارم تا تهران و یه جا نگه میداریم می‌خوابیم ولی افتادیم تو جاده شروع کردیم به گپ زدن و خواب هردومون پرید و کلی هم تو راه خوش گذشت بهمون حس میکردیم بار سنگینی از رو دوشمون برداشته شده و برگردیم خونه آن شالله روزهای آرومتری خواهیم داشت. 

در مورد اوضاع شرکت هم که فعلا اتفاق جدیدی نیفتاده فقط میدونم بین مدیریت ها دارن چک و چونه میزنند و قرار شده هر کدوم قیمت پیشنهاد بدن تا من تصمیم بگیرم که البته کار سختی شده واسه من چون اون واحدی که کمتر تمایل دارم فهمیده و میخواد حقوق پیشنهادیش رو بالاتر ببره فعلا منتظرم ببینم چی پیش میاد. امیدوارم تا آخر این هفته مشخص بشه دیگه چون با اینکه اینجا با همکارام رابطه ام خیلی خوبه ولی خب به وضوح دارم میبینم که مدیرم داره شرایط رو برام سخت‌تر بکنه ولی خب مهم نیست برام فقط یه لبخند تاسف برای کارهایی که می‌کنه می زنم و رد میشم. 

راجع به قرارداد خونه هم فعلا بسته شد و این پروژه هم تا حدی به سرانجام رسید فعلا. 

اگه بهم نخندین باید بگم دلم سفر میخواد😂 حالا دعوام نکنید تا نوع سفرش رو بگم شاید بهم حق دادین تو این شلوغی ها دلم بخوادش🤗 دلم میخواد برم تو دل طبیعت خلوت بعد چند روزی به دور از شهر و تکنولوژی و... اونجا باشم البته اگه ممکن باشه میخوام چند تا کتاب دوست داشتنی با خودم ببرم بعد صبح بیدار شم نفس عمیق بکشم یه کش و قوسی به خودم بدم بعد برم چایی بزارم صبحونه بخوریم بعد بشینم به کتاب خوندن وسط کتاب محو تماشای طبیعت بشم بعد برم تو رویا غرق بشم یه لبخند گوشه لبم بشینه از اون رویا بعد برگردم دوباره کتاب بخونم ظهر با آلنی ناهار بپزیم بخوریم و بعدش هم همونجا یه چرت بزنیم عصر بریم قدم بزنیم بدویبم و بخندیم و چایی بخوریم عکاسی کنم و شب که شد تو سکوت آرامش طبیعت غرق بشیم با هم از روزهای آینده و گذشته حرف بزنیم و نقشه بکشیم. بعد اصلا تو اون چند روز جواسمون نباشه دلار چند شده خونه چقدر گرون شده وسایل اولیه چرا نایاب شدن و... 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۷ ، ۱۰:۲۴
مارال آلنی

شهریور دوست داشتنی از راه رسیده و صبح ها که میام بیرون یه نسیم خنکی صورتم رو نوازش میده. مکالمه هر روز صبح من: 

سلام صبح قشنگم سلام روز قشنگم به به عجب روزی عجب هوایی پیش به سوی یه روز عالی و پربار. 

صبح ساعت هفت میرسم شرکت صبحونه میخورم و شروع کارهای همیشگی. این روزها حس میکنم حجم مطالبی که بلد نیستم اینقدر زیاد که باید کلی وقت بزارم برای یادگرفتن و همش حس میکنم باید بیشتر تلاش کنم این حس با توجه بیشتر از طرف همکارها و مدیران بیشتر هم میشه و خلاصه یه لیست بلند بالا دارم از مطالبی که باید بخونم. این لیست فقط هم مطالب مرتبط با کارم نیست حتی مطالب روانشناسی و ارتباطی رو هم شامل میشه😉جلسه با مدیرعامل هفته پیش برگزار شد و نتیجه دوره عالی بوده و گفت همانطور که حدس میزدم الان مدیرها دنبال شما هستن برای جابجایی و دیگه نیازی نیست درخواستی از طرف من بهشون مطرح بشه چند تا از واحدها رو مطرح کرد و قرار شد فکر کنم جواب بدم یکی دو تا پیشنهاد هم داشتم که استقبال کرد و قرار شد روشون کار بکنم. حالا قرار شده به زودی با اون چند تا مدیری که درخواست دادن جلسه بزارم ولی خب خودم تقریبا یه تصمیم اولیه بر اساس شناخت خودم گرفتم حالا باید ببینم چی پیش میاد با تغییر واحدم فیلد کاریم بیشتر به موضوع پایان نامه ام نزدیک میشه و خب خیلی کار پایان نامه رو برام راحتتر می‌کنه. میدونم که همه اینا لطف خداست و امیدوارم که ظرفیت این توجهی که این روزها داره بهم میشه رو داشته باشم. خب بریم سراغ بقیه اتفاقات.

این روزها درگیر خونه و تصمبم امسالمون برای خونه بودیم که کلی ازمون انرژی گرفت مخصوصا آلنی که می‌دیدم این روزها همش ذهنش مشغوله ولی بالاخره چهارشنبه تصمیمون رو تا حدی برای تمدید قرارداد برای یه سال دیگه گرفتیم و البته فعلا راجع به شرایط کلی با صاحب خونه  یه توافق اولیه داشتیم و البته یکی از دلایل تصمیم این بود که اگه قرار بود تصمیم دیگه ای هم می‌گرفتیم زمان برای اجرا کردنش نداشتیم. امسال مامان و دو تا از دایی های  آلنی رفتن حج و این هفته برمی‌گردن و سه چهار روزی خونه ما می‌مونند و آخر هفته هم باید بریم ولایت آلنی در همین راستا برای برگزاری مهمانی. راستش علیرغم همه مخالفتها مون با این رسم و رسومات متاسفانه باید شرکت بکنیم 😣 قرار بود مامانم اینا هم بیان و از اینجا با هم بریم ولایت آلنی اینا ولی با توجه به تغییر برنامه مامان آلنی اینا که به دلیل فاصله بین رسیدن و مهمانی قرار شد تهران بمونند چند روزی, قرار شد بیان همینجا ببیننشون و برگردند تبریز. 

تا اینجا رو شنبه نوشتم و امروز دوشنبه است. 

خب عرضم خدمتتون که شنبه عصر صاحب خونه خجسته و خیلی باانصافمون!!! زنگ زد و گفت نظرم عوض شده ما هم گفتیم اکی بلند میشیم شما بسپر خونه ات رو. شنبه با مامانم و بابام رفته بودیم خرید آلنی هم مستقیم از شرکت اومد پیشمون و گفت صاحب خونه اینطوری گفته و باید برم دنبال خونه. اعصابمون که خیلی خرد شده بود از صاحبخانه ولی جلوی مامانم اینا سعی کردیم به روی خودمون نیاریم. تا کوچکترین اکی به طرف میدیم فکر می‌کنه حالا که مشتری هست بزار قیمت رو ببرم بالاتر. اون شب به آلنی گفتم بیخیال شو بزار فردا میری دنبال خونه خرید کردیم بعدش هم شام رفتیم بیرون که خیلی چسبید. دیروز یکشنبه آلنی رفت دنبال خونه و دو تا مورد پیدا کردیم یکی با فاصله سه تا ساختمون ازمون و یکی هم واحد بغلیمون که خالی بود و هر دو قیمتشون از قیمت صاحب خونه ما پایینتر بود دیشب زنگ زدیم بهش که ما مورد پیدا کردیم و بلند میشیم دوباره گفت که نه من قیمت رو میارم پایین😐 بعد پایینتر هم که میاد قیمت متریش باز از قیمت دو تا مورد دیگه بالاتر چون اونا بزرگتر هستن ولی خب می‌دونه به خاطر هزینه جابجایی ما با یه اختلاف کوچک هم همینجا می‌مونیم آلنی بهش میگه بابا جان تصمیمت رو بگیر دیگه حالا دیشب احساس خطر کرده بود که ما بلند شیم مشتری گیر نیاره یا مشتری خوب گیرش نیاد گیر داده بود همین فردا عصر بریم برای قولنامه آلنی هم هی می‌گفت بابا من فردا مهمون دارم بزار پس فردا به زور راضیش کردیم خلاصه یه روز صبر کنه. 

و الان ادامه داستان چهارشنبه بعد از ظهر دارم مینویسم😁

خب عرضم خدمتتون که دوشنبه روز بسیار بسیار شلوغی بود شبش که دوازده نفری مهمون داشتم ظهر هم مامان و دایی آلنی قرار بود برسند و من هم نمی‌تونستم مرخصی بگیرم. صبح رفتم یه جلسه بلافاصله بعدش مدیر عامل زنگ زد که از دو تا معاونت دیگه پیشنهاد داری و در مجموع چهار تا پیشنهاد کاری بود و گفت همین الان جلساتت رو هماهنگ میکنیم برو صحبت کن و هیشکی هم در جریان نباشه خلاصه پشت سر هم رفتم باهاشون صحبت کردم و قرار شد تا فردا تصمیم بگیرم از شانس خوبم مدیر خودم هم شرکت نبود و راحت رفتم جلسات رو که البته تقریبا همه هم در جریان قرار گرفتن. این وسط یکی از معاون ها خیلی اصرار داشت و نگم براتون که این چند روزه اینقدر از طرف کارشناسان و خودشون لطف داشتند بهم خودم شرمنده شون شدم ولی متاسفانه انتخاب من یکی از واحد‌های معاونت دیگه بود ولی خب بهشون قول دادم تو یه قسمت کارشون بهشون کمک کنم. شرایط سختی بود و هنوز هم تموم نشده فعلا. حالا بزارین دوشنبه رو تعریف کنم تا بگم بعدا چی شد. تا ساعت دو اینا پشت سر هم جلسه رفتم آلنی رفت بود دنبال مامانش اینا فرودگاه و بهش گفتم بره از بیرون غذا بگیره برای ناهار خودم هم بعد جلسات سریع مرخصی گرفتم رفتم سمت خونه آلنی اینا تازه رسیده بودن پذیرایی کردیم و ناهار بعدش مهمونها خوابیدن و من تازه کار اصلیم شروع شد که شب مهمون داشتم. آلنی رفت خرید منم قیمه رو بار گذاشتم و زرشک پلو با مرغ آلنی اومد میوه ها و وسایل سالاد رو شست و رفت خوابید بنده خدا از ساعت شش صبح در حال بدو بدو بود و خیلی خسته بود. کارهای غذا رو انجام دادم آلنی هم یه ساعت بعد بیدار شد میوه ها رو چید و برنج رو هم آبکش کردم که خ.ش اینا رسیدن یه سری از فامیلها هم که گفته بودن میخواد بیان دیدن م.ش چون ولایت نمیتونستن بیان دیگه مهمونها رسیدن مشغول پذیرایی شدم خ.ش هم که بنده خدا بچه اش از وقتی رسیدن شروع به گریه کرد و بغلش بود تا ساعت نه که بالاخره خوابش برد بعدش اومد کلی برای کشیدن غذا و اینا کمکم کرد خلاصه شام رو هم خوردیم و من واقعا پاهام رو حس نمی‌کردم ظرفها رو چیدم تو ماشین بقیه رو هم خ.ش زحمت کشید شست منم جمع و جور کردم و بقیه غذاها رو گذاشتم تو یخچال و بالاخره ساعت ۱۲ یه سری مهمونها رفتن. ساعت یک بیهوش شدم و ساعت شش هم بیدار شدم دیگه خوابم نبرد هفت اومدم سر کار م.ش و مهمونها هم خونه موندن بودن و دیگه نا نداشتم خودم وسیله صبحونه براشون بچینم جای همه چیزی رو نشون دادم که خودشون زحمتش رو بکشن. صبح رفتم جلسه و بعدش میخواستم با مدیرمون راجع به پیشنهادات کاری و اینکه من دارم بهشون فکر میکنم صحبت کنم که بر طبق انتظار خیلی بد برخورد کرد کل حرفهایی که باید رو بهش گفتم. در نهایت گفتم  ا اینکه قبلا خودش چندین بار تو شرکت از این جابجایی ها داشته و قطعا به من حق میده😁 که البته گفت مال من فرق می‌کرده که البته خودش هم میدونست داره چرت و پرت میگه خلاصه با وجود اینکه من خیلی دوستانه باهاش صحبت کردم و گفتم که هنوز هم من تصمیمی اعلام نکردم و به نظرم برخوردتون خوب نیست عین بچه ها از دیروز قهر کرده 😆 دو سه تا هم کار انجام داده که خیلی بچگانه بود و راستش تو تصمیم مصمم ترم کرد و به خودش هم گفتم که مطمین شدم دارم درست تصمیم میگیرم. بعدش هم رفتم پیش مدیر عامل و تصمیم رو گفتم قرار شد تا دو سه روز آینده شرایط دقیق رو مشخص کنند برای قرارداد جدید بهم اعلام کنند و حکم جدید رو برام بزنند هنوز هم مدیرم نمیدونه قرار کدوم واحد برم یعنی خیلی تلاش کرد من چیزی بهش بگم که منم گفتم فعلا دارم فکر میکنم. به نیروهای زیر مجموعه خودم جریان رو گفتم که فرصت داشته باشند فکر کنند و تصمیم بگیرن. 

این پست طلسم شده انگار بیشتر از یک هفته از شروع به نوشتنش میگذره و هنوز دست نشده اجازه بدین تا همینجا پست کنم بقیه رو تو پست بعدی بگم بهتون😀

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۷ ، ۱۰:۰۶
مارال آلنی