مارال و آلنی

از عشق سخن باید گفت

مارال و آلنی

از عشق سخن باید گفت

مارال و آلنی

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

سلام سلام دوستان

به به از این هوای بهاری ملس ملس صبح کلی کیف کردم از این هوای تمیز نفسهای عمیق کشیدم اول گفتم وای چه بد که تو این هوا باید برم شرکت سریع یادم افتاد که اگه کار نبود قطعا اون موقع صبح تو خونه بودم گفتم خدایا شکرت که این موقع صبح باید برم شرکت و میتونم تو این هوا نفس بکشم شکرت که تو حال و هوای عید هر روز به خاطر کار باید بیام بیرون و میتونم حسابی لذت ببرم. تو راه همینجور در حال مذاکره با خودم و خدای مهربون رسیدم شرکت و با انرژی شروع به کار کردم😍 

قبل از فوت مامان بزرگ آلنی قرار بود تعطیلات رو بریم تبریز ولی بعد فوت مامان بزرگ آلنی تصمیمون عوض شد گفتیم بریم مراسم های مامان بزرگ آلنی شرکت کنیم ولی دوشنبه فهمیدیم مراسم جای دیگه ای هست و خیلی سخت بود برامون یه روزه بریم اونجا و برگردیم آلنی پیشنهاد داد بریم تبریز و برای من هم بهتره حال و هوام عوض میشه. قرار شد پنج شنبه صبح زود راه بیفتیم و عصرش هم تبریز تولد دعوت بودم. 

هفته پیش اولین جلسه کلاس عکاسی رو رفتم و چقدر هم حس خوبی بهم داد کلاسش فقط تنها بدیش اینکه  کلاسش فقط چهارشنبه ها بود و یه خرده چهار شنبه های دلبر رو تحت شعاع قرار داده ولی خب همچنان عصرهای چهارشنبه لذت بخش هستند. یه موسسه معروف هست و باز باید بگم که من عاشق خونمون شدم چون به اندازه یه کوچه با خونمون فاصله داره فقط😍 و من خیلی یهویی آشنا شدم باهاش و با چند تا از همکاران میریم کلاس رو و همین هم کلی انگیزه میده برای ادامه اش بهم😊 

از سه شنبه هفته پیش گلو درد داشتم که فکر کنم به خاطر آلودگی هوا بود و هی رفته رفته بدتر میشد چهارشنبه شب یکسره داشتم سرفه میکردم وسیله ها رو جمع کردیم آلنی خوابید و دیدم سرفه های من نمیزاره بخوابه یه خرده اومدم دمنوش اینا خوردم باز دیدم تموم نمیشه دیگه تو هال برای خودم جا انداختم و ساعت دو تونستم بخوابم ساعت پنج و نیم هم بیدار شدیم همه چیز آماده بود آب هم گذاشتم جوش بیاد وسیله ها رو گذاشتیم تو ماشین و رفتیم نونوایی سر راه نون تازه گرفتیم و اولین مشتری نونوایی بودم آلنی گفت فکر کن شاید تا الان هیچوقت ما اولین مشتری یه نونوایی نبوده باشیم😍 دیگه راه افتادیم و نسبتا خلوت بود ولی بعد از کرج به شدت مه بود و دید کم بود آروم آروم می‌رفتیم و منم هی لقمه کره بادوم زمینی عسل و پنیر گردو می‌گرفتم و دوتایی می‌خوردیم و چقدر هم چسبید بهمون بعدش هم یه چایی دبش خوردیم و آهنگ گوش دادیم و حرف زدیم اینقدر که دیگه صدای من در نمیومد گلو دردم بهتر بود ولی صدام گرفته بود و چون شب هم کم خوابیده بودم اوضاع بدتر هم شده بود. ولی خب مگه میشه بیخیال جاده و سفر و عاشقانه ها و صحبت ها شد😍 به اصرار آلنی یه چند دقیقه ای خوابیدم. میوه خوردیم و چایی آلنی خسته شد جابجا شدیم جاده خلوت خلوت بود و بنده سرعتم یه جا بالا رفت و دقیقا همونجا پلیس نگهم داشت و از آنجایی که کلا انسانهای قانونمندی هستیم بدون هیچگونه اعتراضی برگه جریمه رو گرفتیم از پلیس تشکر هم کردیم. گفتم الان پلیس بهمون شک می‌کنه که چرا اینقدر راحت قبول کردیم اومدیم و به ادامه مسیر پرداختیم ولی دیگه عمرا بالای سرعت مجاز می‌رفتیم که😂 ظهر رسیدیم تبریز برای خواهرزاده قطار خریده بودم و اینقدر ذوق کرد و خوشحال شد از دیدنش که خستگیمون در رف😀 دیگه همش بغلم بود و به زور برای تولد آماده شدم اونجا هم که همش وسط بود و قر میداد وروجک هر از چند گاهی هم میومد من رو بوس میکرد ولی اونجا اینقدر مشغول بود خیلی بغل نمی‌خواست دیگه ساعت هشت اینا اومدیم خونه و آلنی و بابام هم رفته بودن یه سری خریدهایی که می‌خواستیم رو انجام داده بودند و تا شب با خواهرزاده مشغول بودم شب هم اولش می‌گفت بیا پیش من بخواب ولی در نهایت خودش گفت برو پیش عمو😂😂 دیگه بیهوش شدم از خستگی صبح هم بیدار شدم صبحونه خوردیم و فامیلها برای تسلیت گفتن به آلنی همه اومدن خونمون و تا ظهر بودن و رفتن. ناهار خوردیم و برای شام هم خواهرم اینا دعوتمون کرده بودن بیرون که کباب و جگر عالی داشت و کلی خوردیم و چسبید بهمون. این چند روز به محض اینکه سرفه میکردم خواهرزاده ام سریع بدو می‌رفت یه دستمال میآورد و فکر میکرد با دستمال حالم خوب میشه میومد می‌گفت خاله مریض شدی میگفتم آره خاله جون. میگفت ببرمت دکتر من سرماخورده بودم مامانم من رو برد دکتر خوب شدم آمپول هم زدم😂 هی هم به بابام می‌گفت خاله رو ببر دکتر. دستمال رو که میداد دستم سرفه منم قطع میشد میگفت خاله خوب شدی میگفتم آره خاله جون سریع میخندید و می‌رفت ادامه بازیش. برام داستان تعریف میکرد که من یه دوست دارم گفتم اسمش چیه می‌گفت اسمش دوست و ادامه داستان هم کم میاورد به یه زبون دیگه حرف میزد. چیزی که اینسری خیلی جالب بود این بود که کاملا تو ذهنش میتونست منطقی فکر کنه و جواب بده کلا این یادگیری بچه ها خیلی جالبه. هر کسی بهش میگفت بیا بریم خونه ما با لبخند می‌گفت ممنون مامانم اجازه نمی‌ده حالا مامانش همونجا بود و هیچی نمی‌گفت ها می‌گفت قبلا هم بهش نگفتیم خودش اینطوری جواب میده😂 هر کسی میومد اول می‌رفت جلوی در بعد میخواست بره هم می‌رفت بدرقه و خداحافظی😍 شبها میخواستن برن خونه خودشون اول می‌گفت مامان پیش خاله بمونیم مامانش میگفت ما باید بریم بابا خسته است بدون هیچگونه اعتراضی پا میشد آماده میشد و میومد خداحافظی میکرد و می‌رفت. روز آخر اولش خواهرم گفت من میترسم بیام اونجا و اذیت بکنه شما بیاین خونه ما ببینمتون رفتم اونجا تازه از خواب بیدار شده بود کلی خوشحالی کرد و هر کاری کردیم جدا نشد خواهرم گفت با شما میایم خونه مامان اونجا راضیش میکنیم دیگه رفتیم و فکر کنید این وروجک نیم وجبی برگشته بود می‌گفت که خاله تو بمون عمو بره تهران گفتم نمیشه که خاله جون عمو تنها میمونه چند بار که تکرار کرد و دید من قبول نمی‌کنم گفت خاله من هم میام تهران😂😂 با توجه به تجربه شبها گفتم ببینه مامانش نمیاد منصرف میشه دیگه ولی زهی خیال باطل اومد تو ماشین نشست رفتیم دور زدیم تو راه گفتم الان مامان تنها مونده دلش برای تو تنگ میشه گفت اشکال نداره تنها بمونه دور زدیم دیدیم کوتاه نمیاد برگشتیم سمت خونه تا از سر کوچه پیچیدیم برگشت گفت خاله کجا میریم؟ من می‌خوام بیام تهران ها😂😂😂 آخه وروجک من چطوری از تو جدا بشم با این شیرین زبونیات یعنی اصلا پیشنهادات و اینکه منطقی فکر میکرد و پیشنهاد میداد بهم کلی سورپرایزم کرده بود برگشتیم خواهرم گفت میام شما من رو برسونید خونه باز تا به کوچه خودشون رسیدیم برگشت به مامانش گفت من نمیام خونه با خاله میرم تهران😂😂😂 دیگه سفت من رو چسبیده بود منم اصلا نمی‌خواستم با گریه جداش کنم خلاصه مامانش باهاش حرف زد که بزار خاله اینا برن بیا ما هم دوتایی بریم خونه عمو با دخترش بازی کن و هی به من نگاه میکرد و کم کم متقاعد شد ودستش رو شل کرد و با مامانش رفت😊 

بعدش هم راه افتادیم سمت تهران و برای ناهار هم کوفته مامان پز خوشمزه خوردیم داداشم هم باهامون اومد تو راه گپ زدیم و رسیدیم شب بود سریع پلو با تن ماهی گذاشتم یه خرده جمع جور کردم وخوابیدیم. دوشنبه رفتیم سرکار و عصر سریع برگشتم با داداشم رفتیم قدم زدیم آلنی هم اومد رفتیم شام بیرون داداشم از همونجا با تپسی رفت فرودگاه که بره سفر ما هم برگشتیم خونه. شب زود خوابمون برد نصف شب یهو بیدار شدم قرار بود داداشم خبر بده قبل پروازش ولی خبری نداده بود هر چی هم رفتم تو سایت نفهمیدم پروازشون چی شده یه خرده بیدار موندم تا خوابم برد و خدا رو شکر صبح شرکت بودم که داداشم خبر داد رسیده مقصد ایشالا که به سلامت برگرده😊 امروز هم که شرکت بودیم و عصر هم یه واریزی داشتیم از شرکت که چون من تازه مشغول شدم مبلغ چشمگیری نبود ولی بقیه همکارها کلی جشن گرفته بودن😂😂 آش هم دور هم خوردیم. این هفته و هفته بعد خیلی خوبن فعلا برای تعطیلات هفته بعد برنامه ای نداریم منتظرم شنبه برم پیشداورم ببینم کی بهم وقت می‌ده بالاخره این آخر هفته هم سعی میکنم کارهای نهایی پاورپوینت هم انجام بدم که خیالم راحت باشه برای ارایه. 

امیدوارم آخر هفته خوبی در انتظار همه تون باشه. 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۶ ، ۰۸:۱۲
مارال آلنی
مامان بزرگ مادری آلنی یه خانم بسیار پرانرژی و بادرایت و باهوش بود که با اینکه من وقتی وارد خانواده شون شدم سنشون بالا رفته بود و طبیعتاً توانایی‌هاشون هم کمتر شده بود ولی باز هم کاملا ویژگی های خاصشون مشهود بود. اولین باری که دیدمشون یادم نمیره قرار بود من برای اولین بار با آلنی برم خونه شون صبح زود رسیدیم و دیدیم پدربزرگ و مادربزرگش منتظرمون نشستن کلی قربون صدقه ام رفتن و برام جالب بود تو همون روز اول کلی از ویژگی های من رو به درستی تشخیص داده بود و بعدها بهم گفتن و من کلی ذوق کردم. تو بچگی آلنی نقش بسیار پررنگی و در حد مادر داشته و قاعدتاً من هم عزیز دردونه بودم براشون و برام کمتر از مادربزرگ نبود. سرزنده بودنش با توجه به سنش برام خیلی دوست داشتنی بود و چقدر پایه شلوغی ها و شیطنتهای ماها بود و چه ذوقی میکردن وقتی که ما نوه ها و عروس ها و دامادها دور و برشون بودیم. با وجود سن بالا هر سال کلی خوشمزه جات از مربا و شربت و قیصی های خوشمزه و... برای همه بچه ها و‌نوه ها آماده میکرد و با توجه به تعداد نوه ها یعنی روزها و هفته ها تلاش برای آماده سازی این خوشمزه جات. چند وقت اخیر انگار می‌دونست که سفرش نزدیک و هرسری که می‌رفتیم دیدنشون نگاهها و خداحافظی های طولانیش دلمون رو آتش میزد سعی میکردیم حتما هرسری که می‌رفتیم بریم دیدنشون. پدر بزرگ آلنی هر سری بهش میگفت بچه ها رو ناراحت نکن تو الان باید خوشحال باشی از دیدنشون خوشحال که بود ولی خب مگه میشه آماده سفر و جدا شدن باشی ولی حجم خوشحالیت بر حجم غصه پیروز بشه. این اواخر علاوه برخودش انگار پدربزرگ آلنی هم خودش رو برای سفر همراه زندگیش آماده کرده بود و بیشتر از قبل نازش رو میکشید بیشتر از قبل حواسش به خوشحالیش بود. این اواخر با توجه به سختی هابی که هر روز براش داشت بیشتر میشد گفته بود که آماده رفتن هست و این آخرین آرزوش بود که به همه گفته بود. 
پنج شنبه نزدیکیای ظهر بود که خبر دادند مادربزرگ دوست داشتنی پر کشیده . مامان آلنی بیشتر وقتها پیششون بود ولی سه شنبه اومده بود کرج و چقدر حالش بد بود که لحظات آخر پیششون نبوده در عرض نیم ساعت سریع وسیله جمع کردیم و رفتیم دنبال مامان آلنی و راه افتادیم به سمت ولایت آلنی اینا. حالمون خوب نبود ولی تمام تلاشمون رو کردیم که خیلی زود برسیم که مامان آلنی حتما تشییع جنازه رو باشن اونجا دیگه نزدیکیای اونجا بودیم که گفتن تشییع رو‌گذاشتن برای جمعه صبح. سعی میکردم خودم رو کنترل کنم و بقیه رو آروم کنم ولی وای از اون لحظه ای که پدربزرگ آلنی رو دیدم جلو که اصلا نتونستم برم. در حالی که سعی میکرد ابهت همیشگی رو حفظ کنه پشتش خمیده شده بود و آروم و بیصدا اشک می‌ریخت شاید هیشکی نمیتونست تو اون لحظه حجم غمش رو درک کنه. ولی دیدنش برای همه مون غم انگیز ترین صحنه بود. از رفتن مادربزرگ آلنی قطعا ناراحت هستیم ولی براش خوشحالم که خیلی درد نکشید خوشحالم که تقریبا هیچ حسرتی تو زندگی نداشت خوشحالم که تا لحظه آخر ابهتش رو داشت و برای همه مون عزیز بود خوشحالم که آرزویی که داشت بهش رسید خوشحالم که با آمادگی کامل رفت و قطعا این یکی از بزرگترین نعمتهای خداست که بتونیم از قبل برای این سفر خودمون رو آماده کنیم. ولی دیدن تنهایی پدربزرگ آلنی برام سخته یه مدتی هم هست نشانه های آلزایمر رو دارند و معلوم نیست این غم چه بلایی می‌تونه سرش بیاره قبول نمیکنه پیش هیچکدوم از بچه ها بره و این تنهایی شون برای همه ماها سخت و غم انگیزه. امیدوارم که خدا بهشون صبر بده تا بتونن با این غم کنار بیان. 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۶ ، ۱۶:۴۸
مارال آلنی

خوب دیروز که میشد یکشنبه صبح ساعت شش و نیم بیدار شدم و دیدم به به عجب برفی اومده یه خورده بیرون رو تماشا کردم بعد برگشتم تو تخت و تلگرام رو چک کردم دیدم اوه خیلی ها شب تو اتوبانها گیر کردن خواستم پاشم لباس بپوشم که دیدم کلا تو کوچه خیلی خلوت گفتم بیخیال بزار امروز دیرتر میرم همون هشت برسم اکیه. تا ساعت هفت خودم رو سرگرم کردم و دیگه هفت آلنی رو بیدار کردم که صبحونه بخوریم و بریم سرکار. از همون موقع خبردار شدیم که ادارات دولتی شروع کارشون ساعت ده اعلام شده حالا نمیدونستم تکلیف ما چیه مدیرمون که اول گفت شامل حال ما نمیشه ولی حالا مهم نیست خیلی هم زود نرسیدین.  صبحونه رو خوردیم به آلنی که خبر دادن ده شروع کارشون ولی به خاطر من گفت منم میام باهات راه افتادیم و دیدم همکارهل خبر دادند که ما هم شروع کارمون ده شده دیگه گفتیم چه کاریه برگردیم رفتیم شرکت من که تا رسیدم مدیرمون خبر داد میخوایم دسته جمعی بریم برف بازی 😍 خوب شد تجهیزات کامل هم داشتم راه افتادیم به سمت پارک نزدیک و اینقدر هی گوله برفی پرت کردیم که امروز دستهام حس خستگی دارم😂😂😂 کل کارمندهای زحمتکش شرکتها هم تو پارک بودن در حال برف بازی از شرکت خودمون که واحد‌های مختلف بیرون بودیم بعد به همدیگه که می‌رسیدم برف بازی بین واحدی میشد باز اونا میرفتن برف بازی بین خودمون رو ادامه می‌دادیم یه آدم برفی خوشگل درست کردیم بعد بقیه هم کلی اومدن ازمون اجازه گرفتن که باهاش عکس بگیرن. جالب دیدن پیرمردها و پیرزنهایی پود که خودشون هم شاد بودن و ما رو میدیدن میگفتن تا میتونین خوش بگذرونین امروز و بخندید یه جاهایی وارد بازی ما هم میشدن حتی 🤣🤣 کلی دوستشون داشتم که اینقدر روحیه شون خوب شده بود.  دیگه همینطور شلوغ کنان رفتیم تا یه کافی شاپ نشستیم به کیک خوردن با شیر کاکایو داغ باز برگشت هم با برف بازی اومدیم تا رسیدیم شرکت و شروع کردیم به کار😁 در حال برف بازی که بودیم استادم زنگ زده بود و من متوجه نشده بودم عصر هم باهاش جلسه داشتیم بقیه دوستان هم از صبح هی مسیج می‌زدن که جلسه تشکیل میشه ؟ گفتم نمی‌دونم والله فقط دکتر با من تماس گرفته که حالا من زنگ زدم پیشنهاد میدم بهشون کنسل کنیم زنگ زدم استادم کارش رو گفت که همانا طرح سوالات کلاسش بود😭😭 دیگه منم گفتم لطفا امروز جلسه رو کنسل کنید گفت باشه مشکلی نداره به بقیه هم خبر دادم و همه کلی خوشحال شدند. ساعت چهار زدم بیرون و یه خرده تو راه عکس گرفتم. رسیدم از خستگی چشام باز نمیشد آلنی هم قرار بود دیر بیاد ده دقیقه خوابیدم بعدش هم بلند شدم لباسهای که شسته بودم ( البتهامن که نه ماشین لباسشویی عزیزمون زحمت کشبده بود😀) را تا زدم گذاشتم سر جاشون و خونه رو مرتب کردم. میخواستم شام ماکارونی بپزم که آلنی نذاشت گفت غذا داریم بزار همینا رو بخوریم دیگه یه قهوه خوردیم یه خرده نشستیم حرف زدیم و آهنگ گوش دادیم تا موقع شام بشه. که دیگه خبر دادن فردا هم  دیر میریم ما هم دیگه تا دوازده بیدار موندیم. صبح بیدار شدم فرنی پختم آلنی هم که عاشقش و دید کلی ذوق کرد😀 برای امشب هم با همون مایه ماکارونی که دیروز آماده کردم یه ماکارونی مشتی میپزم. سوالاتی که استاد فرمودن رو هم باید تا آخر امشب بفرستم براشون. 

خیلی وقت از خواهرزاده نگفتم بهتون. هر روز عصرها که میرسم خونه زنگ میزنم اول شروع می‌کنه احوالپرسی هر روز می‌پرسه خاله کجایی؟ عمو کجاست؟ بعد که چک کرد اگه حال داشته باشه شروع می‌کنه اتفاقات از صبح رو تعریف می‌کنه حال نداشته باشه میگه خدافظ خاله جون سلام برسون😀 بعد هم تا مامانش بتونه گوشی رو از دستش بگیره قطع کرده بعدش هم برمیگرده به مامانش میگه خاله با شما کاری نداشت خودش گفت خداحافظ بهم 😂😂😂 اون روز حوصله اش سر رفته بود نمیزاشت قطع کنم هی میگفتم خاله جون خداحافظی بکنیم می‌گفت نه حرف بزنیم خلاصه یه ساعتی از هر چیزی که به ذهنم می‌رسید باهاش حرف زدم آخرش هم با قول اینکه عمو اومد باز بهت زنگ میزنم قطع کرد شب هم زنگ زدم خانم رفته بود گردش با باباش و خونه نبود. دلم براش تنگ شده ببینم تعطیلی بیست و دو بهمن فرصت میشه بریم ببینمش امیدوارم جلسه دفاع پروپوزال دقیقا نیفته همون زمان😐

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۶ ، ۱۰:۲۲
مارال آلنی

سلام دوستان اولین شنبه بهمن ماه تون بخیر باشه. به به عجب بارونی هم میاد ایشالا که تا چند روز بارون ادامه داشته باشه برف هم بیاد کلی و بریم برف بازی😂 من بالاخره نفهمیدم آخر هفته ها برای اینکه استراحت کنی و شروع هفته رو شارژ باشی یا برای اینکه بری تفریح کنی و شنبه صبح خسته تر از کل هفته باشی😀 قرار بود این آخر هفته رو سبک برگزار کنیم البته قرار بود خ.ش ۲ که شنبه وقتودکتر داشت از پنج شنبه بیان ولی برنامه شون عوض شد و چون مهمون داشتن گفتن نمیان. ما هم چهارشنبه رو طبق قرارمون که تفریح و گردش در جاهای مختلف تهران هست اول رفتیم سمت ونک و همینطوری الکی الکی بنده دو تا شلوار راحتی و یه لباس برای مهمونی گرفتم😉 یه ذرت مکزیکی هم خوردیم که خیلی چسبید. بعدش رفتیم سمت یه جای جدید همون نزدیکیا که نمیدونم چرا تا الان حتی از اون قسمت با ماشین هم رد نشده بودیم یه خرده قدم زدیم و هی مردد بودیم که بریم کافی شاپ یا اینکه شیرینی بگیریم برگردیم کافی شاپ خودمون 🤣🤣 در نهایت هم قرار شد بریم کافی شاپ مارال بانو رفتیم شیرینی گرفتیم و رفتیم سمت خونه ولی رسیدیم خونه سفارشمون از قهوه به چایی تغییر یافت. شب هم دیگه از خستگی ولو شدیم. پنج شنبه صبح بیدار شدیم و به رسم آخر هفته ها صبحونه مخصوص رو تو قهوه خونه مارال میل کردیم😂 بعدش هم دوربین سفارش داده بودیم که رسید و برای ناهار قرمه سبزی بار گذاشته بودم. خ.ش ۳ پیشنهاد داد بریم پیش اونا ما هم جمع کردیم قرمه سبزی رو هم زدیم زیر بغلمون رفتیم و تا شب اونجا بودیم و .کلی هم با نی نی شون که حسابی دلبر شده بازی کردیم و خوش گذشت شب تا برسیم خونه ساعت یک بود خوابیدیم و جمعه روز تمیزکاری اساسی خونه بود آلنی نشست پای درسش منم شروع به جمع و جور و شستشو شدم اول یه دور ماشین ظرفشویی روشن کردم. بعد اتاق خواب رو جمع کردم و تی کشیدم بعدش پذیرایی رو راست رو ریست کردم یه دور لباس ریختم. برای ناهار خورشت هویج داشتیم اونم مقدماتش رو انجام دادم. یه دور ماشین ظرفشویی رو روشن کردم برای رسوب زدایی. ظرفهایی که مونده بود رو هم خودم شستم دیگه تا ساعت سه که ناهار بخوریم همش سرپا بودم ‌‌ ولی کلا  بسیار خوشحال بودم یکی دو تا از کابینت‌ها رو هم مرتب کردم شاید هم بشه استارت خونه تکونی حسابش کرد😉 حبوبات خیس کرده بودم که آش رشته بپزم ولی عصر آلنی پیشنهاد داد بریم استخر دیگه سریع آماده شدیم رفتیم و یه خرده بدنسازی رفتم و دو ساعتی هم شنا کردم بعدش هم رفتیم شام و اینقدر گشنمون بود که باورم نمیشد غذا هم بسیار چسبید کلا. بعدش هم که دیگه دیر خوابیدیم و صبح بیدار شدم خسته بودم و دیدم خیلی حالم اکی نیست خبر دادم دیر میام ولی خوابم نبرد که پاشدم صبحونه آماده کردم دو تایی خوردیم و نه و نیم رفتیم سرکار😀 

تا اینجا رو نوشتم و الان آخرین دقایق همون شنبه اول پست😀 برف برف برف می باره😍😍 پرده رو زدیم کنار و دارم به رقص دونه های برف نگاه میکنم و تو دلم آرزو میکنم فردا دانشگاهها رو تعطیل کنند😂 همچین سرخوشی هستم من یعنی🤣 یعنی میشه به نظرتون؟ آلنی پیشنهادش اینکه تعطیل نشد هم به استاد خبر بدیم به دلیل حجم برف نمی‌تونیم بیایم😂😂 آخه واقعا رواست تو همچین روزی بنده ۱۲ ساعت در فضای بسته باشم😣 در چنین روزی باید بریم با یار قدم بزنیم و هوای تمیز نفس بکشیم و یه کافی شاپ پیدا کنیم و یه قهوه داغ بخوریم و کلی حرف بزنیم و برنامه ریزی کنیم. 

امشب آش رشته پختم و حسابی چسبید تو هوای سرد یه پیاده روی زیر برف هم رفتیم که از ترس سر خوردن با سرعت لاک پشتی راه می‌رفتیم نه واقعا این طراح بوت فکر نمیکنه طرف باید با اینا تو برف راه بره چرا باید سر باشه آخه🤔 الان مسأله اصلی اینکه فردا کفش چی بپوشم که هم گرم باشه هم سر نباشه هم پاشنه نداشته باشه هم رنگش به ست لباسم بیاد😂😂

پ.ن عنوان پست رنگهایی بود که برای روزهای گذشته حس میکردم😉

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۶ ، ۱۱:۴۸
مارال آلنی