مارال و آلنی

از عشق سخن باید گفت

مارال و آلنی

از عشق سخن باید گفت

مارال و آلنی

پاییز که میشه درونگراتر میشم سفر میکنم به اعماق وجودم و غروب‌های پاییزی با خودم خلوت میکنم یه جورایی انگار دارم شروع میکنم جوجه هام رو بشورم ببینم چند چندم با خودم 😂 اصلا هم مهم نیست میگن جوجه ها رو آخر پاییز می‌شمرند من از همون اول پاییز شروع میکنم به حسابرسی 😉 

بله خلاصه اینکه همیشه این حال و هوا رو دوست دارم. 

الان دیدم این تو پیش‌نویس هام بوده که اول پاییز شروع کردم به نوشتن و تا همینجا بیشتر ادامه ندادم فکر کنم میخواستم همون قضیه خود شناسی اینا رو بهتون بگم که به سرانجام نرسیده الان دیدم افسوس خوردم که نصفه ولش کردم الان هم هیچی ازش یادم نمیاد 🙈 ولی اجازه بدین  همین رو پست کنم خودم دوستش داشتم😁

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۷ ، ۲۳:۳۱
مارال آلنی

سلام امیدوارم همگی خوب باشین و حسابی از این روزهای بارونی پاییزی لذت ببرین. 

نمیدونم چه میشود مرا که یهو سرم به قدری شلوغ میشه که فرصت نوشتن اینجا رو پیدا نمیکنم. امسال پاییز هم دوست داره با سرعت تمام حرکت کنه و من الان باورم نمیشه که اواخر آبان ماهه و من هنوز تعداد عصرهای پاییزی که قدم زدم انگشت شمار تعداد قهوه های عصرگاهی که تو کافه مارال ژ😉 خوردیم به تعداد انگشتهای یک دست هم نمی‌رسه . تعداد کتابهایی که خوانده ام هم همینطور. از کارهای پاییزی که انجام میدادم خیلی هاش امسال جا مونده و یادم میاد که قرار بود برای یه سری از دوستان قدیمی اینجا با گفتن از پاییز و حس و حالم ؛حال و هوای بهتری رو بسازم اینم اضافه کنید به کارهای نکرده پاییز امسالم و میتونم این لیست رو حالا حالا ها ادامه بدم. چند روز پیش داشتم فکر میکردم که اتفاقات کوچک زندگی رو فراموش کردم و خیلی وقت بهشون توجهی نکردم و چقدر ناراحت شدم که اینقدر درگیر بودم که اینا رو فراموش کردم و نکنه دیگه شادی اون اتفاقات و حس خوب کارهای روتین کوچک رو دیگه هیچوقت نتونم تجربه کنم. داشتم فکر میکردم نکنه مسیر رو اشتباه رفتیم و الان تو بیراهه باشیم. چی شد که اینطوری شد ؟ 

ولی میدونین چیه این روزها بیشتر از هر چیزی به خودشناسی رسیدم این روزها کلی وقت گذاشتم برای شناخت خودم و شناخت آدمها یا بهتر بگم حسها و افکار آدمهای اطراف خودم. پیشرفت خوبی هم داشتم یه جاهایی هم کلی از دست خودم حرص خوردم ولی سریع یادم افتاده که باید با خودم مهربان باشم قرار نیست همچنان تو تله کمال طلبی منفی گیر کنم. بله این روزهایی که خیلی خیلی تحت فشار بودم فهمیدم که دچار این تله هستم یه سری فایل در این مورد خریدم و با آلنی عصرهای پاییزی گوش دادیم و صحبت کردیم یه جاهایی اینقدر حس کردیم داره ما رو میگه که با تعجب همدیگه رو نگاه کردیم یه جاهایی به همدیگه دلداری دادیم که اشکال نداره هنوز هم دیر نیست یه جاهایی حرص خوردیم. همه اینا تو یه زمانی بود که من تو محیط کارم باید تلاش می‌کردم حق خودم رو بگیرم و نگم از زیرآب زنی هایی که این مدت علیه ام انجام شد و از بدی هایی که از یه سری آدمها دیدم یه جاهایی سکوت کردم گفتم میسپارم به زمان تا خودتون متوجه بشین یه جاهایی وایسادم و جنگیدم و کوتاه نیومدم و دیدم که وقتهایی که وایسادم طرف مقابل چند قدمی برگشت عقب هر چند به این امید بود که بعداً جور دیگه تلافی کنه و همچنان میدونم تلاسهاشون ادامه داره و تو همین اتفاقات با آدمهای جدیدی آشنا شدم کسایی که بهم یادآوری میکردن هنوزهم میشه به آدمها اعتماد کرد هنوز هم هستن کسانی که انسانیت رو خوب بلدن. در نهایت هم با کمک همین آدمها و البته رو شدن شخصیت واقعی یه سری آدمهای دیگه فکر میکنم تا حدی موضوع حل شد هنوز هم نمیتونم بگم کامل چون تو این چند وقت حداقل چند بار تا این مرز  حل شدن رفتم و یهو دوباره همه چیز خراب شد. باور کردنش سخته ولی تو این مدت سر همین موضوع خیلی خیلی کوچک جابجایی من یه عده تهدید شدن که برای خودم باور کردنی نبود البته که دلیلش این بود که تبدیل به جنگ قدرت شده بود براشون. (بزارین حالا ریز این اتفاقات رو بعدا شاید تعریف کردم) 

تو این روزها آلنی همیشه کنارم بود و تو هر موضوعی کلی دلداری داد و راهنمایی میکرد و ساعتها و ساعتها حرف زدیم و حرف زدیم. توی خود شناسی شناخت آدمها انگار یهو یه پله بزرگ رو طی کردیم انگار زمانش بود که این مرحله رو هر دو با هم رد کنیم. 

تو این مدت به جز دو تا آخر هفته تقریبا یادم نمیاد آخر هفته ای تنها تو خونه بوده باشیم و همش تقریبا مهمون داشتیم یه هفته هم بالاخره تونستیم بعد از مدتها یه سفر بریم شیراز که خیلی عالی بود و کلی گشتیم ولی بنده از روز دوم سرما خوردم و کل چهار روز تب داشتم که تا الان بی سابقه بود برام این یه خرده باعث شد بی‌حال همه جا حضور داشته باشم عکس ها هم که عالی شدن چشمام اینقدر بی‌حال که دلم میسوزه برای مارال تو عکس😂 این هفته هم مهمون داریم و هفته بعدی هم باید بریم تبریز بعد از مدتها ولی امیدوارم ادامه آذر ماه برامون کندتر پیش بره. 

درس و دانشگاه هم که هست و بعضی وقتها یه تصمیمات اساسی میگیرم ولی باز بعدش هی برنامه عوض میشه. 

بزارین تا این پست که در طی سه روز هم نوشته شده به سرنوشت پستهای نا تمام ارسال نشده قبلی دچار نشده رو تا همینجا ارسال کنم تا باز بیام بگم براتون. شماها تعریف کنید ببینم چه خبرها بوده تو این مدت اصلا؟ 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۷ ، ۰۸:۰۶
مارال آلنی

سلام دوستان خوبین؟

وای واقعا داره پاییز میاد فصلی که عاشقشم فصلی که همیشه برام پر از تصمیمات و افکار جدید بوده پیش به سوی فصل عاشقی😊

 خب بزارین از ادامه پست قبل بگم. جمعه تصمیم گرفتم پاشم کیک بپزم و برای شام هم استیک بزارم و آلنی اومد حسابی بوی کیک و غذا مستش کنه. وسطهای کار کیک بودم آلنی زنگ زد که دوستمون زنگ زدن که بریم بیرون منم گفتم سرکارم پیشنهاد دادن بیان دنبالت تو رو ببرن که تنها نمونی. گفتم کار دارم خونه و نمیتونم الان برم بیرون قرار شد زنگ بزنه بگه که نمی‌رم. کیک رو گذاشتم تو فر یهو گفتم بزار زنگ بزنم به دوستامون بیان با هم کیک رو بخوریم زنگ زدم و اتفاقا خوشحال شدن و گفتن میان شام رو هم به جای استیک ریسکی 😂( مطمین نبودم چیز خوبی از آب در بیاد ) ماکارونی گذاشتم و تا اونا برسن کیک آماده بود ماکارونی رو هم آبکش کرده بودم. چند دقیقه بعد آلنی هم رسید و خلاصه یه دورهمی یهویی شکل گرفت که خیلی هم خوش گذشت و اینطوری عصر دلگیر جمعه تبدیل به خاطره خوب شد کلی هم با کوچولوشون بازی کردم و خلاصه حسابی خوش گذشت بعد رفتن اونا هم همه جا رو تمیز کردم و خوابیدیم. 

روزهای هفته آلنی همچنان درگیر کار بود منم یه روزش که حوصله ام سر رفته بود تنهایی خودم رو دعوت کردم کافی شاپ و یه خرده با خودم گپ زدم و برنامه ریزی کردم و با کلی آرامش برگشتم خونه قبلش یه خرده بهم ریخته بودم که حالا بزارین بعدا میگم موضوعش چی بود. روزهای دیگه هم که شرکت و کار و کارهای خونه. این سه روز تعطیلی رو آلنی باز باید می‌رفت سرکار و من هی فکر میکردم که قطعا حوصله ام سر می‌ره و حالا چطوری این سه روز رو تو خونه بگذرونم. 

امروز صبح بعد از خوردن صبحونه آلنی رفت سر کار منم پاشدم که سفره رو جمع کنم و ظرفهای ماشین رو خالی کنم بعد خیلی یهویی خودم رو وسط خونه تکونی دیدم و الان دارم فکر میکنم قطعا نمی‌رسم سه روزه کارها رو تموم کنم که😂 حالا گفتم این هفته فعلا فقط آشپزخونه رو تموم کنم و اتاق ها رو بزارم برای وقتی که میخوام لباس زمستونی ها رو در بیارم. خلاصه اینکه صدای من رو از وسط خونه شلوغ و بهم ریخته می‌شنوید بیرون داره باد شدیدی میاد و دارم فکر میکنم اگه بارون بیاد باید کارها رو ول کنم و برم زیر بارون قدم بزنم حتما.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۷ ، ۱۳:۱۵
مارال آلنی

یادم نیست چند وقت بوده که جمعه ای رو تنها نبودم یادم نیست که اصلا چند وقت که روزی رو از صبح تا شب تو خونه تنها نبودم. امروز برای اولین بار آلنی جمعه رفته سر کار و اتفاقا دیروز هم جز معدود پنج شنبه هایی بود که سرکار بود. به خاطر شلوغی هفته پیشمون این هفته هر روز صبح تا نه شب سرکار بوده حتی پنج شنبه و جمعه. برای دیروز با دوستم قرار گذاشته بودم از صبح تا شب که آلنی بیاد. امروز ولی بعد مدتها صبح آلنی رو بدرقه کردم برگشتم کارهای خونه رو انجام دادم نشستم پای لپ تاپ به مرتب کردن فایلها, دقیقا شلوغی ذهنم و روزهام تو همه فایلهای ذخیره شده این چند وقت اخیر نمود داره و هر چی مرتب میکنم تموم نمیشه فعلا دارم فایلهای مهمتر رو مرتب میکنم. 

نمیدونم به خاطر حال و هوای پاییزی بود یا تنهایی که حال و هوای غربت بهم دست داد😀 نشستم به فکر کردن و تصمیمات جدید گرفتن به برنامه ریزی و ... سعی کردم لذت ببرم از این روز. 

زیر آفتاب پاییزی دراز کشیدم مطالعه کردم و سعی کردم ذهنم رو مرتب کنم و از فردا با برنامه تر ادامه بدم. دارم فکر میکنم ادامه روز رو چکار کنم چهار تا گزینه دارم.

پاشم کوله دوربین رو بندازم رو دوشم و برم عکاسی 

پاشم کوله لپ تاپ رو بندازم رو دوشم و برم تو یه کافه دنج بشینم و کارهام رو ادامه بدم

پاشم یه کیک بپزم برای وقتی که آلنی میاد که بشینیم با هم کیک و قهوه بخوریم و گپ بزنیم. ( مارال تنبل در مورد این گزینه نظرش اینکه برم شیرینی فروشی و چند تا دسری خوشگل بخرم و بیام. سمت نوستالژیک ذهنم میگه هیچی نمیتونه جای بوی کیک که تو خونه میپیچه رو بگیره حتی بهترین و خوشگلترین شیرینی ها) 

پاشم برم خرید کنم برای خونه برای مهمونی که احتمالا هفته بعد مجبوریم که داشته باشیم ( اینجا باز مارال تنبل میگه بیخیال مهمونی باش و استراحت کن حتی اگه مهمونی هست که از مدتها پیش جور نشده و حتی اگه معلوم نباشه باز سری بعدی کی جور بشه البته این مارال به نظرم منطقی هم میاد خیلی هم تنبل نیست😂 بیشتر مارالی که داره سعی می‌کنه خودش الویت اول تصمیماتش باشه) 

پست بعدی میگم بالاخره چکار کردم😉

پاشین نور بپاشین به عصر جمعه تون😊

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۷ ، ۱۸:۰۱
مارال آلنی

در راستای عنوان پست قبلی من و آلنی هر دو عاشق شهریور و مهر هستیم ولی اینقدر این ماهها سرمون شلوغه و سریع میگذرند که هیچی نمی‌فهمیم از روزهای دوست داشتنی و هوای ملسشون. الان واقعا نمیدونم این ۱۸ روز شهریور کی گذشته که من هیچی یادم نمیاد در این حد سرمون شلوغ بوده که برای اولین بار هر دومون سالگرد عروسیمون رو فراموش کردیم ودیروز با تبریک فامیل ها یادم افتاد🙈 در این حد درگیر بودیم و هستیم یعنی. این روزها به جز دو بار که اونم با کلی تلاش تونستیم نیم ساعت تو روز خالی کنیم برای پیاده روی که هر دومون عاشقش هستیم بقیه روزها به کارهای روتین وبدو بدو گذروندیم قطعا اوضاع آشفته مملکت هم بی تاثیر نیست و هر روز فکر و فکر و فکر بی نتیجه. 

کل هفته پیش خونمون مهمون بوده و من هنوز فرصت نکردم بهم ریختگی ها رو جمع و جور کنم و بهم ریختگی سفر هفته پیش هم بهش اضافه شده و الان اوضاعی داره دیدنی دیروز عصر زود رفتم خونه که بتونم تا حدی کارهاش رو انجام بدم ولی رسیدم خونه بیهوش شدم بعدش هم که بیدار شدم از گشنگی داشتم پس میفتادم آلنی سریع غذا گرم کرد خوردم یه خرده حالم جا اومد. امروز عصر هم که باید برم دانشگاه و قطعا دیر برمی‌گردم پس فعلا تا فردا خونه باید به همون شکل باقی بمونه. در طی هفته پیش کمبود خوابی داشتم شدید واقعا خسته بودیم هر دو و فکر کنید با اون خستگی مجبور شدیم یه سفر دو روزه فشرده هم بریم و دو تا مراسم رسمی هم شرکت بکنیم خدا خیر بده خ.ش ۲ رو که پنجپشنبه رفتیم خونه اونا و بعد از ظهر خوابیدیم وگرنه که مراسم جمعه امیدی نبود حتی بتونیم سرپا وایسیم. پنج شنبه شب ساعت سه خوابیدیم و جمعه هفت بیدار شدیم و کلی هم کار بود دیگه در حد توانم کمک کردم واقعا نمیتونستم بیشتر کاری بکنم ناهار مراسم بود و دیگه تا برگردیم خونه وسیله ها رو جمع کنیم و راه بیفتیم ساعت شش عصر بود. یه چیزی که این روزها کم خوابیم رو تشدید می‌کنه اینکه هر ساعتی که شب خوابیده باشم بدون هیچ دلیلی ساعت پنج صبح بیدار میشم و خوابم نمی‌بره و دیگه پا میشم میام سرکار یه روزهایی حتی تصمیم گرفتم ساعت کوک نکنم و بخوابم و اگه دیر بیدار شدم مرخصی بگیرم ولی نمیشه که نمیشه. نمیدونم به خاطر درگیری ذهنی هست یا اینکه بدنم به ساعت کم خواب تو شب عادت کرده!!! 

ولی با همه اینا سعی میکنم این روزها آهنگ گوش بدم نفس عمیق بکشم و شده حتی چند دقیقه تو روز رو لذت ببرم از همه چیز . آلنی به شدت استرس مقالاتش رو داره که هنوز هیچ جوابی نگرفته و استاد سخت گیرمون که هر روز استرسش رو بیشتر می‌کنه بابا یکی بیاد بگه نه تحریم ها و اکسپت نشدن مقالات تقصیر ماهاست نه اوضاع اقتصادی مملکت که باعث میشه کل روز بدویبم برای یه لقمه نون و آخر شب خسته تر از همیشه برگردیم خونه و همه فقط انتظار دارند و انتظار !!! نمیدونم کی قرار انتظارات ما را پاسخ بده تو این دنیا به جرات میگم به جز چندین نفر انگشت شمار از اطرافیان که این روزها به خاطر بودنشون شاکر خدا هستیم بقیه فقط دارن بار روی دوشمون رو زیاد میکنند خ.ش ۲ و خ.ش ۳ و شوهراشون این روزها بیشتر از پدر و مادر دلسوز درکمون میکنند و یه جاهایی خیلی زیاد کمک میکنند برامون قوت قلب هستند تو این روزها.  داداشم داره کلی از کارهای بانکی و... رو تو این روزهای شلوغش برامون انجام میده مامانم هر روز زنگ میزنه که من نگرانتونم اینقدر کار میکنید و اینقدر سرتون شلوغه و استراحت کنید به خودتون برسید خواهرم و خواهرزاده ام که میتونم بگم همین ته مونده انرژی رو از تماسهای هر روز اونا دارم میگیرم هر سری که با وروجک حرف میزنم به خودم میگم هنوز باید امید داشته باشی به خاطر بچه هایی که هستن. بقیه وقتهایی یادمون میفتن که کاری دارند که براشون انجام بدیم از خرید قرص های کمیاب برای یکی تا قبول زحمت برای پذیرای مهمونهایی که به هر دلیلی تهران کاری براشون پیش اومده و انتظار دارند که بی چون و چرا پذیراشون باشیم تا انتظار شرکت در مراسم هاشون بی کم و کاست تا سوالهای بی پایانشون و حتی توضیح خواستن ازمون برای تصمیمات مون که این روزها منی رو که تو این مواقع خیلی صبور بودم رو به جوش میارن تا.... انتظارات قطعا تموم نمیشه ولی ما یه روزی تموم خواهیم شد میدونم همه روزهای سختی می‌گذرانیم ولی این روزها مهمترین ویژگی انسانها اینکه بتونند همدیگه رو درک بکنند. 

خب بریم سراغ تعریف کردنی ها 😀 تا الان تعریف کردنی نبود چی بود پس 😂😂 عرضم خدمتتون که چهارشنبه رفتیم سمت ولایت آلنی اینا شبش خونه خ.ش ۲ بودیم بعدش هم بیهوش شدیم از خستگی پنج شنبه قبل از ظهر مراسم بود رفتیم اونجا برگشتیم خونه خ.ش ناهار خوردیم و همگی غش کردیم شب دوباره مراسم بود و دوباره جمعه ظهر حالا اینکه این همه مراسم چی بود بماند از حوصله من توضیح دادند و از حوصله شما خوندنش خارج قطعا فقط بدونید کلا مراسم بودیم و خستگی راه و روزهای قبلش هم بود دیگه باهامون. جمعه عصر هم که اومدیم سمت تهران با کلی خستگی قبل راه افتادن اینقدر خوابم نیومد که گفتم عمرا دووم بیارم تا تهران و یه جا نگه میداریم می‌خوابیم ولی افتادیم تو جاده شروع کردیم به گپ زدن و خواب هردومون پرید و کلی هم تو راه خوش گذشت بهمون حس میکردیم بار سنگینی از رو دوشمون برداشته شده و برگردیم خونه آن شالله روزهای آرومتری خواهیم داشت. 

در مورد اوضاع شرکت هم که فعلا اتفاق جدیدی نیفتاده فقط میدونم بین مدیریت ها دارن چک و چونه میزنند و قرار شده هر کدوم قیمت پیشنهاد بدن تا من تصمیم بگیرم که البته کار سختی شده واسه من چون اون واحدی که کمتر تمایل دارم فهمیده و میخواد حقوق پیشنهادیش رو بالاتر ببره فعلا منتظرم ببینم چی پیش میاد. امیدوارم تا آخر این هفته مشخص بشه دیگه چون با اینکه اینجا با همکارام رابطه ام خیلی خوبه ولی خب به وضوح دارم میبینم که مدیرم داره شرایط رو برام سخت‌تر بکنه ولی خب مهم نیست برام فقط یه لبخند تاسف برای کارهایی که می‌کنه می زنم و رد میشم. 

راجع به قرارداد خونه هم فعلا بسته شد و این پروژه هم تا حدی به سرانجام رسید فعلا. 

اگه بهم نخندین باید بگم دلم سفر میخواد😂 حالا دعوام نکنید تا نوع سفرش رو بگم شاید بهم حق دادین تو این شلوغی ها دلم بخوادش🤗 دلم میخواد برم تو دل طبیعت خلوت بعد چند روزی به دور از شهر و تکنولوژی و... اونجا باشم البته اگه ممکن باشه میخوام چند تا کتاب دوست داشتنی با خودم ببرم بعد صبح بیدار شم نفس عمیق بکشم یه کش و قوسی به خودم بدم بعد برم چایی بزارم صبحونه بخوریم بعد بشینم به کتاب خوندن وسط کتاب محو تماشای طبیعت بشم بعد برم تو رویا غرق بشم یه لبخند گوشه لبم بشینه از اون رویا بعد برگردم دوباره کتاب بخونم ظهر با آلنی ناهار بپزیم بخوریم و بعدش هم همونجا یه چرت بزنیم عصر بریم قدم بزنیم بدویبم و بخندیم و چایی بخوریم عکاسی کنم و شب که شد تو سکوت آرامش طبیعت غرق بشیم با هم از روزهای آینده و گذشته حرف بزنیم و نقشه بکشیم. بعد اصلا تو اون چند روز جواسمون نباشه دلار چند شده خونه چقدر گرون شده وسایل اولیه چرا نایاب شدن و... 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۷ ، ۱۰:۲۴
مارال آلنی

شهریور دوست داشتنی از راه رسیده و صبح ها که میام بیرون یه نسیم خنکی صورتم رو نوازش میده. مکالمه هر روز صبح من: 

سلام صبح قشنگم سلام روز قشنگم به به عجب روزی عجب هوایی پیش به سوی یه روز عالی و پربار. 

صبح ساعت هفت میرسم شرکت صبحونه میخورم و شروع کارهای همیشگی. این روزها حس میکنم حجم مطالبی که بلد نیستم اینقدر زیاد که باید کلی وقت بزارم برای یادگرفتن و همش حس میکنم باید بیشتر تلاش کنم این حس با توجه بیشتر از طرف همکارها و مدیران بیشتر هم میشه و خلاصه یه لیست بلند بالا دارم از مطالبی که باید بخونم. این لیست فقط هم مطالب مرتبط با کارم نیست حتی مطالب روانشناسی و ارتباطی رو هم شامل میشه😉جلسه با مدیرعامل هفته پیش برگزار شد و نتیجه دوره عالی بوده و گفت همانطور که حدس میزدم الان مدیرها دنبال شما هستن برای جابجایی و دیگه نیازی نیست درخواستی از طرف من بهشون مطرح بشه چند تا از واحدها رو مطرح کرد و قرار شد فکر کنم جواب بدم یکی دو تا پیشنهاد هم داشتم که استقبال کرد و قرار شد روشون کار بکنم. حالا قرار شده به زودی با اون چند تا مدیری که درخواست دادن جلسه بزارم ولی خب خودم تقریبا یه تصمیم اولیه بر اساس شناخت خودم گرفتم حالا باید ببینم چی پیش میاد با تغییر واحدم فیلد کاریم بیشتر به موضوع پایان نامه ام نزدیک میشه و خب خیلی کار پایان نامه رو برام راحتتر می‌کنه. میدونم که همه اینا لطف خداست و امیدوارم که ظرفیت این توجهی که این روزها داره بهم میشه رو داشته باشم. خب بریم سراغ بقیه اتفاقات.

این روزها درگیر خونه و تصمبم امسالمون برای خونه بودیم که کلی ازمون انرژی گرفت مخصوصا آلنی که می‌دیدم این روزها همش ذهنش مشغوله ولی بالاخره چهارشنبه تصمیمون رو تا حدی برای تمدید قرارداد برای یه سال دیگه گرفتیم و البته فعلا راجع به شرایط کلی با صاحب خونه  یه توافق اولیه داشتیم و البته یکی از دلایل تصمیم این بود که اگه قرار بود تصمیم دیگه ای هم می‌گرفتیم زمان برای اجرا کردنش نداشتیم. امسال مامان و دو تا از دایی های  آلنی رفتن حج و این هفته برمی‌گردن و سه چهار روزی خونه ما می‌مونند و آخر هفته هم باید بریم ولایت آلنی در همین راستا برای برگزاری مهمانی. راستش علیرغم همه مخالفتها مون با این رسم و رسومات متاسفانه باید شرکت بکنیم 😣 قرار بود مامانم اینا هم بیان و از اینجا با هم بریم ولایت آلنی اینا ولی با توجه به تغییر برنامه مامان آلنی اینا که به دلیل فاصله بین رسیدن و مهمانی قرار شد تهران بمونند چند روزی, قرار شد بیان همینجا ببیننشون و برگردند تبریز. 

تا اینجا رو شنبه نوشتم و امروز دوشنبه است. 

خب عرضم خدمتتون که شنبه عصر صاحب خونه خجسته و خیلی باانصافمون!!! زنگ زد و گفت نظرم عوض شده ما هم گفتیم اکی بلند میشیم شما بسپر خونه ات رو. شنبه با مامانم و بابام رفته بودیم خرید آلنی هم مستقیم از شرکت اومد پیشمون و گفت صاحب خونه اینطوری گفته و باید برم دنبال خونه. اعصابمون که خیلی خرد شده بود از صاحبخانه ولی جلوی مامانم اینا سعی کردیم به روی خودمون نیاریم. تا کوچکترین اکی به طرف میدیم فکر می‌کنه حالا که مشتری هست بزار قیمت رو ببرم بالاتر. اون شب به آلنی گفتم بیخیال شو بزار فردا میری دنبال خونه خرید کردیم بعدش هم شام رفتیم بیرون که خیلی چسبید. دیروز یکشنبه آلنی رفت دنبال خونه و دو تا مورد پیدا کردیم یکی با فاصله سه تا ساختمون ازمون و یکی هم واحد بغلیمون که خالی بود و هر دو قیمتشون از قیمت صاحب خونه ما پایینتر بود دیشب زنگ زدیم بهش که ما مورد پیدا کردیم و بلند میشیم دوباره گفت که نه من قیمت رو میارم پایین😐 بعد پایینتر هم که میاد قیمت متریش باز از قیمت دو تا مورد دیگه بالاتر چون اونا بزرگتر هستن ولی خب می‌دونه به خاطر هزینه جابجایی ما با یه اختلاف کوچک هم همینجا می‌مونیم آلنی بهش میگه بابا جان تصمیمت رو بگیر دیگه حالا دیشب احساس خطر کرده بود که ما بلند شیم مشتری گیر نیاره یا مشتری خوب گیرش نیاد گیر داده بود همین فردا عصر بریم برای قولنامه آلنی هم هی می‌گفت بابا من فردا مهمون دارم بزار پس فردا به زور راضیش کردیم خلاصه یه روز صبر کنه. 

و الان ادامه داستان چهارشنبه بعد از ظهر دارم مینویسم😁

خب عرضم خدمتتون که دوشنبه روز بسیار بسیار شلوغی بود شبش که دوازده نفری مهمون داشتم ظهر هم مامان و دایی آلنی قرار بود برسند و من هم نمی‌تونستم مرخصی بگیرم. صبح رفتم یه جلسه بلافاصله بعدش مدیر عامل زنگ زد که از دو تا معاونت دیگه پیشنهاد داری و در مجموع چهار تا پیشنهاد کاری بود و گفت همین الان جلساتت رو هماهنگ میکنیم برو صحبت کن و هیشکی هم در جریان نباشه خلاصه پشت سر هم رفتم باهاشون صحبت کردم و قرار شد تا فردا تصمیم بگیرم از شانس خوبم مدیر خودم هم شرکت نبود و راحت رفتم جلسات رو که البته تقریبا همه هم در جریان قرار گرفتن. این وسط یکی از معاون ها خیلی اصرار داشت و نگم براتون که این چند روزه اینقدر از طرف کارشناسان و خودشون لطف داشتند بهم خودم شرمنده شون شدم ولی متاسفانه انتخاب من یکی از واحد‌های معاونت دیگه بود ولی خب بهشون قول دادم تو یه قسمت کارشون بهشون کمک کنم. شرایط سختی بود و هنوز هم تموم نشده فعلا. حالا بزارین دوشنبه رو تعریف کنم تا بگم بعدا چی شد. تا ساعت دو اینا پشت سر هم جلسه رفتم آلنی رفت بود دنبال مامانش اینا فرودگاه و بهش گفتم بره از بیرون غذا بگیره برای ناهار خودم هم بعد جلسات سریع مرخصی گرفتم رفتم سمت خونه آلنی اینا تازه رسیده بودن پذیرایی کردیم و ناهار بعدش مهمونها خوابیدن و من تازه کار اصلیم شروع شد که شب مهمون داشتم. آلنی رفت خرید منم قیمه رو بار گذاشتم و زرشک پلو با مرغ آلنی اومد میوه ها و وسایل سالاد رو شست و رفت خوابید بنده خدا از ساعت شش صبح در حال بدو بدو بود و خیلی خسته بود. کارهای غذا رو انجام دادم آلنی هم یه ساعت بعد بیدار شد میوه ها رو چید و برنج رو هم آبکش کردم که خ.ش اینا رسیدن یه سری از فامیلها هم که گفته بودن میخواد بیان دیدن م.ش چون ولایت نمیتونستن بیان دیگه مهمونها رسیدن مشغول پذیرایی شدم خ.ش هم که بنده خدا بچه اش از وقتی رسیدن شروع به گریه کرد و بغلش بود تا ساعت نه که بالاخره خوابش برد بعدش اومد کلی برای کشیدن غذا و اینا کمکم کرد خلاصه شام رو هم خوردیم و من واقعا پاهام رو حس نمی‌کردم ظرفها رو چیدم تو ماشین بقیه رو هم خ.ش زحمت کشید شست منم جمع و جور کردم و بقیه غذاها رو گذاشتم تو یخچال و بالاخره ساعت ۱۲ یه سری مهمونها رفتن. ساعت یک بیهوش شدم و ساعت شش هم بیدار شدم دیگه خوابم نبرد هفت اومدم سر کار م.ش و مهمونها هم خونه موندن بودن و دیگه نا نداشتم خودم وسیله صبحونه براشون بچینم جای همه چیزی رو نشون دادم که خودشون زحمتش رو بکشن. صبح رفتم جلسه و بعدش میخواستم با مدیرمون راجع به پیشنهادات کاری و اینکه من دارم بهشون فکر میکنم صحبت کنم که بر طبق انتظار خیلی بد برخورد کرد کل حرفهایی که باید رو بهش گفتم. در نهایت گفتم  ا اینکه قبلا خودش چندین بار تو شرکت از این جابجایی ها داشته و قطعا به من حق میده😁 که البته گفت مال من فرق می‌کرده که البته خودش هم میدونست داره چرت و پرت میگه خلاصه با وجود اینکه من خیلی دوستانه باهاش صحبت کردم و گفتم که هنوز هم من تصمیمی اعلام نکردم و به نظرم برخوردتون خوب نیست عین بچه ها از دیروز قهر کرده 😆 دو سه تا هم کار انجام داده که خیلی بچگانه بود و راستش تو تصمیم مصمم ترم کرد و به خودش هم گفتم که مطمین شدم دارم درست تصمیم میگیرم. بعدش هم رفتم پیش مدیر عامل و تصمیم رو گفتم قرار شد تا دو سه روز آینده شرایط دقیق رو مشخص کنند برای قرارداد جدید بهم اعلام کنند و حکم جدید رو برام بزنند هنوز هم مدیرم نمیدونه قرار کدوم واحد برم یعنی خیلی تلاش کرد من چیزی بهش بگم که منم گفتم فعلا دارم فکر میکنم. به نیروهای زیر مجموعه خودم جریان رو گفتم که فرصت داشته باشند فکر کنند و تصمیم بگیرن. 

این پست طلسم شده انگار بیشتر از یک هفته از شروع به نوشتنش میگذره و هنوز دست نشده اجازه بدین تا همینجا پست کنم بقیه رو تو پست بعدی بگم بهتون😀

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۷ ، ۱۰:۰۶
مارال آلنی

سلام  کسی اینجا هست هنوز؟ چه خاکی گرفته اینجا رو ،صاحبخانه به شدت شلوغ بوده و امروز بعد از مدتها حس می‌کنه زندگی با آرامش تمام جریان داره و خدا رو شکر می‌کنه که روزهای شلوغ گذشته رو تونسته خوب پشت سر بگذاره. به شدت همه چیز آروم تو این لحظه حتی با اینکه اولین پنج شنبه ای هست که مجبور شده به خاطر کارهای عقب افتاده این چند وقت بیاد شرکت. شرکت خلوت و اون واحد شلوغ هر روزه سکوتی داره که دلنشینه. ابی داره میخونه و   من خوشحال خوشحالم. خب میدونم خیلی وقت نبودم و قرارمون این نبود آخرین بار اواخر خرداد باید نوشته باشم فکر کنم. 

این مدت کلی اتفاق تو شرکت برام افتاده و بالاخره دیروز این دوره سخت تموم شد و من تونستم نفس راحتی بکشم. نمیدونم قبلا تا کجا براتون تعریف کرده بودم ولی حالا کلیتش رو تعریف میکنم. 

گفتم که از طرف مدیرعامل یه جلسه ست شده بود و بعد از یه بار کنسلی چند وقت بعد باز تماس گرفتن از دفترش و من اینسری با توجه به تجربه جلسه قبلی گذاشتم ده دقیقه مونده به زمان جلسه به مدیرم گفتم که نتونه بره باز داد و بیداد راه بندازه😂 خب گفتم الان میرن از جانب من چیزی به مدیرعامل میگن بزار یه بار خودم برم ببینم چی میگه . جلسه اول صحبت کلی شد و فقط بهم گفت برو همه معاونت ها خودت سر بزن و میدونم پتانسیل شما خیلی بالاتر از این حرفهاست چند وقت بعد مجددا جلسه ست کردن و پیشنهاد برگزاری یه دوره رو بهم داد تو شرکت گفتم فکر میکنم خبر میدم. موضوع مربوط به پایان نامه ام بود ولی خب میدونستم کار سنگینیه و باید کلی وقت بزارم ولی در نهایت تصمیمم بر این شد که اکی بدم قبل از دادن اکی نهایی رفتم به مدیرمون گفتم که از نظر شما مشکلی نداره اونم در ظاهر گفت نه😀 منم رفتم اکی رو دادم و سه روز رو برای برگزاری دوره ست کردم و از اون روز شبانه روزی در حال مطالعه و آماده کردن اسلایدها و... بودم و واقعا این روزها سخت بود خیلی سخت آلنی مثه همیشه کنارم بود و کلی کمکم کرد خیلی زیاد هم تو کارهای خونه و هم تو کارهای مربوط به همین ارایه. 

آهان یادم نیست اینم گفته بودم یا نه که چند وقت قبلش یه پروژه هم از جانب معاون بهم پیشنهاد شد که چون دیدم تو شرکت سرش دعواست قبول نکردم. خب مدیرم یه مدت به کل رفتارش با من تغییر کرده بود و روی چند تا از همکارها هم تاثیر گذاشته بود و فضای کار برام سنگین شده بود روزهای سختی بود ولی خب بر اساس تجربه های قبلیم صبر کردم و سعی کردم بقیه خودشون به مرور بدونند که من هیچ کاری خلاف اخلاق و قوانین انجام ندادم و با هماهنگی خود مدیر هم کار رو قبول کردم. ولی مدیر پیش معاونت هم موش دونده بود و تو یکی از جلسات رسمی معاون گفت که مارال خانم گله دارم ازتون. گفتم چرا؟ گفت چرا بدون هماهنگی با من درخواست دوره از طزف مدیر عامل رو قبول کردین شما باید از طرف معاونت ما این دوره رو برگزار می‌کردین این دوره تو ایران برگزار نشده تا الان خیلی و مدیرعامل کلی تو جلسات میگه که ما قرار یه دوره خفن برگزار کنیم و من اونجا فهمیدم پرسیدم کی هست این دوره رو برگزار می‌کنه و تازه فهمیدم شما هستین. مدیرمون هم تو جلسه بود و گفتم که من با مدیر صحبت کردم و فکر میکردم ایشون به شما منتقل میکنند و نمیدونستم باید جدا با خود شما صحبت میکردم. مدیر هم اولش اصلا هیچی نمی گفت بعد که دید خیلی من دارم با آرامش و با اعتماد جواب معاون رو میدم و معاون داره راضی میشه سریع اومد گفت بله به من گفته بودن ولی خیلی سریع اتفاق افتاد😂😂 در نهایت معاون برگشته میگه باشه گله نه ولی باز یه خرده ناراحتم از دستتون حالا معاونمون یه آقای هفتاد ساله است که کلا خیلی هم تعامل باهاش راحت نیست ولی خب با من خیلی خوب بوده و برعکس اینکه سرپرست‌های دیگه چندین بار درخواست جلسه داشتن و قبول نکرده بود من دو باری که باهاش کار داشتم همون روز وقت میداد بهم البته من نمیدونستم که با بقیه اینطوریه بعدها فهمیدم که کلا وقت نمیده به کسی. بله خلاصه تو اون جلسه یه خرده گلایه کردن ولی خب گزارش کارهایی که از وقتی سرپرست شده بودم تو واحد رو شنید کلی تعجب کرده بود و گفت باید این کارها رو تو کل شرکت پرزنت کنیم حتما و میخواست یه هفته مونده به این ارایه سنگینم جلسه رو ست کنه که گفتم اگه امکان داره جلسه عقب بندازین من واقعا سرم شلوغه😂 اصلا هم پررو نیستم😉 تو همون جلسه چند تا از همکارها گفتن که مارال خانم از وقتی اومده تاثیر زیادی داشته و انگار همه کلی رشد کردند چون واقعا بی دریغ یاد میده وواز طرف دیگه انگار فرهنگ واحد رو راجع به کار عوض کرده و تو بقیه گروهها هم تونسته کیفیت کار رو تغییر بده این صحبت ها بارها از طرف نیروهای خودم هم به مدیر و معاون انتقال داده شده و الان اعضای بقیه گروهها کلی درخواست دارن که بیان تو گروه من کار کنند ولی فعلا با هیشکی موافقت نمیکنه مدیرمون چون می‌دونه دیگه کسی نمیمونه تو گروههای دیگه😀   خلاصه این هفته شنبه و دو شنبه و چهارشنبه روزهای ارایه بود و حجم کار هم خیلی بالا بود و خب منم استرس داشتم. و هی می‌شنیدم که رفتن به مدیرعامل اعتراض کردن که چرا از فلان واحد باید همچین دوره ای برگزار بشه و مدیرعامل هم همشون رو ضایع کرده بود که مطمینم یکی از بهترین دوره ها خواهد بود. و خلاصه علیرغم رد شدن درخواست خیلی ها برای شرکت تو دوره (مدیرعامل نظرش این بود که برای شرکت تو این دوره افراد خاص باید انتخاب بشن😉) سی نفری ثبت نام نهایی شده بودن جلسه اول ده نفر هم بیشتر از ثبت نامی ها سر کلاس بودن و خدا رو شکر جلسه اول عالی بود و علیرغم استرس قبلی خیلی با اعتماد به نفس شروع کردم و همه چیز عالی بود جلسه دوم یه سری ها باز جدید اضافه شده بودن به کلاس😀 من کل هفته شبها چهار ساعت بیشتر نخوابیدم و علاوه بر اینها کلی جلسه هم داشتم که چون میدونستم مدیرمون دنبال بهانه است همه رو هم شرکت کردم که کارهام خیلی عقب نیفته. بعد از جلسات اینقدر با انرژی حرف زده بودم که صدام کامل می‌گرفت و تا فرداش صدام در نمیومد😂 دیروز آخرین جلسه بود و فیلم دو جلسه قبل رو هم منتشر کرده بودن و رفتم دیدم خوب بود 😊 یکی از مدیرهای خیلی خفنمون هم دیروز لینک فیلم ها رو تو گروه عمومی شرکتمون گذاشت و گفت من خیلی از مدرس این دوره سرکار خانم مارال تعریف شنیدم و توصیه میکنم حتما فیلم ها رو ببینید. تا الان هم از طرف دو تا از معاونت های دیگه بهم پیشنهاد پست جدید رو دادن ولی خب فعلا به هیچکدوم جوابی ندادم و منتظرم که ببینم خود مدیرعامل چی میگه چون قرار بود بعد از دوره ها یه جلسه باز با هم داشته باشیم. 

پ.ن این پست هم مثه پست قبلی مدتها قبل نوشته شده ولی منتشر نشده سعی میکنم پست بعدی رو به زودی بزارم😊

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۷ ، ۱۱:۵۴
مارال آلنی
همین الان که خدمتتون هستم خودم رو از وسط کلی شلوغی و مشغولیت‌های ذهنی کشیدم بیرون دست خودم رو گرفتم آوردم تو خونه و الان تو خونه پر از آرامش مون نشستم و حس میکنم کم کم داره اون شلوغی ها و مشغولیت‌های از ذهنم بیرون میرن و آرامش این خونه داره به منم منتقل میشه. خوشحالم که گوشه دنجی تو این شهر دارم که تو هر حالتی شده برام یه جای امن و پر از آرامش. 
این روزها دارم تلاش میکنم تعداد پرونده های باز ذهنم رو کم کنم تنها راهش هم اینکه یه مدت رو خیلی فشرده کار کنم تا یه سری پرونده ها بسته بشن. 

پ.ن این پست خیلی وقت پیش نوشته شده ولی شاید به دلیل همون شلوغی ها لحظه آخر فرصت و مجال ارسال و انتشار پیدا نکرده الان دلم خواست منتشرش کنم. 
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۷ ، ۱۸:۰۴
مارال آلنی

خب بزارین تا یادم نرفته یه چیزی که تو پست قبل یادم رفته بود رو بگم اون شبی که تو کمپ کنار ساحل چادر زده بودیم هوا که تاریک شد اطراف پر بود از کرم شب تابی که در حال پرواز بودن کلی نور تو آسمون می‌دیدیم که در حال حرکت بود و صحنه بسیار زیبایی بود نزدیکتر که اومدن دیدیم کرم شب تاب هستن همگی خیلی خیلی زیبا بود😊 

خب تا اونجا گفتم که رسیدیم ترابوزان و شام خوردیم و خوابیدیم. 

چهارشنبه 

صبح ساعت هفت از خواب بیدار شدم باید برای روزمون برنامه فشرده ای میچیدم که هم بتونیم دیدنی های ترابوزان رو ببینیم و هم به خرید برسیم شبش رو تصمیم داشتیم بریم کمپی که تو ییلاقات ماچکا از قبل پیدا کرده بودیم. نیم ساعت بعد آلنی هم بیدار شد وسیله ها رو جمع کردیم آماده 

شدیم و به سمت مسجد ایا صوفیه رفتیم صبحونه نخورده بودیم ولی به خاطر کمبود وقت نمیخواستیم بریم جای دیگه ای تو شهر کنار مسجد یه کافه بود که با خوشحالی رفتیم و نیمرو با سوجوک سفارش دادیم با چایی ناب ترکی خوشمزه بود و خیلی چسبید. بعد از صبحونه رفتیم مسجد رو گشتیم.    مسجد بزرگی نبود ولی بنای سنگی قشنگی داشت از محوطه مسجد نگاه که میکردی دریا زیر پات بود و ویوی عالی داشت کلی عکس گرفتیم و به سمت خانه آتاتورک به راه افتادیم. عمارتی سفید رنگ بالای کوههای سرسبز فضای بیرون عمارت بسیار سرسبز بود کل عمارت سه طبقه بود. جذابترین بخش برای من آشپزخونه بود ظرفهای چینی و مسی خوشگل با یه میز و یخچال کوچک قدیمی. تصور اینکه روزگاری کلی نون و کیک و غذای خوشمزه تو اون فضا پخته شده حس خوبی به آدم میداد. بعد از اونجا رفتیم قلعه ترابوزان رو دیدیم و بعد رفتیم سمت بازار محلی. قدم زدن تو بازار محلی دیدن میوه ها و سبزی های تازه که خیلی مرتب چیده شده بودن فروشنده ها و زنها و مردهایی که برای خرید اونجا بودن چک و چونه زدنشون   و ... نشان از جاری بودن زندگی داشت. بعد از کلی گشت تو بازار محلی خرید میوه و دیدن مسجد بزرگ بازار رفتیم به سمت مرکز خرید. خب با توجه به بالا رفتن مبلغ لیر قدرت خرید ما کمتر شده بود و با توجه به سفر پاییز که کلی خرید کرده بودیم قرار گذاشتیم که فقط چیزهایی که لازم داریم رو بخریم و هر جایی هم که مبلغی که در نظر گرفته بودیم تموم شد خرید رو تموم کنیم😂 برندهایی هم که می‌خواستیم بریم رو مشخص کردیم. دو تا مغازه رو گشته بودیم که چشممون خورد به مادو دوست داشتنی سریع رفتیم سفارش یه کونفه و بستنی دادیم ترکیبی که از اولین باری که خوردیم عاشقش شدیم کونفه داغ و شیرین همراه با پنیر کشدار و بستنی یخ 😋😋 بعدش به ادامه خرید پرداختیم جنس‌هایی که با لیر هزار تومنی اون موقع به نظرمون خیلی ارزون بود الان گرون بود به نظرمون و کلی حرص خوردیم از بابت وضعیت اقتصادی جامعه. مرکز خرید تنها جایی بود که کلی ایرانی دیدیم جاهای دیگه خیلی به ندرت دیده میشدن ولی موقع خرید فهمیدیم که تعداد ایرانی هایی که ترابوزان هستن خیلی زیاد. رفتیم ناهار خوردیم یه حساب کتاب کردیم و دیدیم که کلا از مبلغی که در نظر داشتیم خیلی باقی نمونده برامون دو تا چیز روکه خوشمون اومده بود و تصمیم خریدش رو به آخر موکول کرده بودیم رو میتونستیم بخریم سریع رفتیم اونا رو گرفتیم و تصمیم گرفتیم به سمت کمپینگ حرکت کنیم ولی قبلش نیاز به تبدیل دلار به لیر داشتیم با کلی ترافیک رفتیم مرکز شهر به امید اینکه قطعا اونجا مغازه دویز پیدا میشه که رسیدیم اونجا دیدیم که کلا دو تا اونجا دویز هست که هر دو هم تعطیل بودن یه ویزا کارت داشتیم که دیگه رفتیم از اون برداشت کردیم به اجبار و به سمت ماچکا و کمپینگ لیورانی راه افتادیم. بر اساس گوگل مپ ما تقریبا پنجاه دقیقه تا اونجا راه داشتیم و تقریبا یک ساعت تا اذان و غروب آفتاب مونده بود می‌خواستیم قبل از تاریکی حتما برسیم که دوباره خاطره شب اول باتومی برامون تکرار نشه. ولی این تبدیل پول یه خرده وقتمون رو گرفت. به ماچکا رسیدیم و بعد از ماچکا باید یه خزده جاده رو ادامه می‌دادیم و میپیچیدیم تو یه جاده فرعی به اول جاده فرعی رسیدیم یه جاده روی کوه با شیب فراوان و پر از چاله چوله و خاکی و به زور یه ماشین میتونست رد بشه حس میکردم بریم اون جاده هر لحظه امکان داره با اون شیب  ماشین برگرده عقب و هیچ جای مانوری هم نداریم و جاده هم پر از سنگلاخ 😂 یه نگاه به همدیگه کردیم و گفتیم قطعا این جاده رو نمیریم تو راه یه کمپ سایت دیگه دیده بودیم گفتیم بریم ببینیم اونجا چطوره با کلی ترس و لرز رفتیم توش و هیشکی نبود شبیه خانه ارواح بود اصلا. سریع به سمت ماچکا راه افتادیم دوباره کلی سایت رو چک کردیم که ببینیم مسیر دومی که گفته چطوریه که البته گوگل بر اساس اون بهمون آدرس نمی‌داد خودمون به راه افتادیم و هوا تاریک شده بود دیگه یه راهی رو ادامه دادیم رسیدیم به یه دو راهی یه خونه ای بود که چراغاش روشن بود و پنجره هاش باز بود و یه خانمی کنارش نشسته بود به آلنی گفتم نگهداره ازش بپرسم اجازه بدین یه پرانتز در مورد ارتباط برقرار کردن با مردم بگم  من تو ترکیه خیلی راحت متوجه می‌شدم صحبتهاشون رو خودم هم می‌تونستم به همون ترکی منظورم رو برسونم بهشون و خیلی مشکلی نداشتیم تو ارتباط برقرار کردن ولی خب انگلیسی تقریبا اصلا بلد نبودن وواگه  ترکی بلد نبودم شاید سخت میشد برامون. از خانمه پرسیدم فلان جا رو میشناسی روستا رو می‌شناخت ولی کمپ سایت رو نه پسرش رو صدا زد اومد گفت آره میشناسم و مسیر رو درست اومدین و همین مسیر رو ادامه بدین پرسیدم مسیر آسفالته گفت آره که البته در ادامه دیدیم اشتباه گفته و فقط تا یه جایی آسفالت بود . تو گوگل مپ بهش مسیری که می‌خواستیم بریم رو نشونش دادم گفت درسته برین جلوتر تابلو هم داره گفتم الان تو این موقع سال کمپ سایت فعال هست گفت بله هست. هوا کاملا تاریک بود و ما مسیر رو ادامه دادیم آلنی نگران بود و می‌گفت اگه رسیدیم بسته بود یا اگه دیدیم جو خانوادگی نیست برمیگردیم و قطعا نمیمونیم. جاده خاکی شده بود و کوهستانی یه طرف کوه ترسناک در شب بود  وویه طرف هم دره ترسناکتر بود. هیچ ماشینی رو تو جاده نمی‌دیدیم و این یه خرده ترس رو بیشتر میکرد. رسیدیم به جایی که اولین تابلو محل کمپ رو دیدیم و مسیر بر خلاف اون چیزی بود که تو گوگل مپ می‌دیدم ولی چون دیدیم در ادامه باز با هم تقاطع دارن  هر دو جاده گفتیم احتمالا اینکه تابلو میگه بهتر باشه و   بقیه راه رو با همون تابلو ادامه دادیم یه جا رسیدیم که تابلو افتاده بود مونده بودیم الان چکار باید کرد🙄 قشنگ عین این فیلمهای ترسناک بود وضعیتمون😫 آلنی در نقش قهرمان😂😂 پیاده شده همه جا تاریک تاریک بود هد لامپ و چراغ قوه ها رو درآورده بودم که پیاده شدیم اطراف رو ببینیم پیاده شد و بر اساس بررسی تابلو نظر مهندسی داد که تابلو با توجه به جهت نوشته ها و جهت فلش قطعا باید دست چپی باشه و همون مسیر رو ادامه دادیم نگران این بودیم که اگه بخوایم شب برگردیم چه باید بکنیم. ولی مسیر رو ادامه دادیم با همون وضعیت دره و کوه و یه جاهایی حس میکردیم هر دو طرفمون دره هست حتی😂😂ماشین سکوت بود سعی کردم با آهنگ یه خرده انرژی بدم به هر دومون ولی اصلا نمی‌فهمیدم چی میخونه😂 با تصور اینکه قطعا فردا صبح با دیدن مناظر زیبا احساس امنیت خواهیم کرد و آنقدرها هم ترسناک نیست قطعا ؛ مسیر رو ادامه دادیم و و هر دومون استرس داشتیم ولی نگرانی آلنی بیشتر بود بایت احساس مسیولیتی که داشت منم هی بهش روحیه میدادم که نگران نباش مطمینم به یه جای خوب میرسیم. یه ماشین از سمت مقابل اومد جاده تنگ بود و با توجه به دره و دید کم خیلی نمیشد راحت رد شد. ولی دیدن ماشین برامون قوت قلب بود اونجا وایسادیم تا رد شد و ما هم مسیر رو ادامه دادیم دقیق نمیدونم چقدر تو این جاده بودیم ولی از نظر ما خیلی خیلی طولانی بود. رسیدیم به جایی که تابلو ورودی کمپ بود ولی ما هیچ نوری نمیدیدیم بر اساس جهت باید یه جاده فرعی رو می‌رفتیم سمت پایین ولی تاریکی مطلق بود و ما می‌گفتیم قطعا اگه رسیده بودیم نور دیده میشد پیاده شدیم چند متری پیاده رفتیم جلو باز چیزی ندیدیم  تاریکی مطلق بود و بنظر میرسید  تا مفرسخ ها آبادی وجود نداره.به آلنی گفتم برگردیم با ماشین بریم اینطوری مطمین تره برگشتیم با ماشین اومدیم و بعد از یه پیچ کوچولو رسیدیم به جایی که چند تایی ماشین پارک بودن😍😍 بهترین تصویر بود برامون بعد از اون همه استرس ولی هنوز مطمین نبودیم که اون محیط برامون اکی هست یا نه پیاده شدیم و صدای صحبت چند نفر میومد یهو دیذیم صدای خانواده و بچه میاد قطعا نشانه امنیت کامل بود برامون به همدیگه نگاه کردیم و لبخند زدیم که چقدر ما ترسیدیم الکی اینجا کلی بچه هست😁 رفتیم سمت یه چادر سیاه بزرگ که نورداشت واردش شدیم دیدیم چند تا خانواده کلی صمیمی کنار بخاری نشستن بله هوا در این حد سرد بود اونجا که بخاری روشن بود. یه خانم مهربونم اومد جلو و با لبخند اسم همسرش رو صدا کرد که بیا مهمونامون اومدن ما گیج بودیم سلام و علیک کردیم و دور بخاری نشستیم تا گرم بشیم خانمه برامون چایی ریخت همسرش اومد سمت ما یه آقای بسیار مهربون و شاد و اجتماعی خوشآمد گفت بهمون و پرسید از کجا اومدین و چطوری اینجا رو پیدا کردین. براشون توضیح دادم  که از بوکینگ کمپ رو پیدا کردم ووبعدش هم رفتم کل سایتشون رو خوندم و تصمیم گرفتیم بریم بمونیم همه خوشآمد گفتن بهمون آقاهه پرسید شما زنگ زده بودین امروز گفتم نه ما تماس نگرفتیم گفت ا پس ما یه مهمون دیگه هم داریم چون امروز زنگ زدن که میان ولی هنوز نرسیدن ازمون پرسیدن جاده چطور بود گفتم خیلی بد گفتن نه جاده اینجا روز اصلا ترسناک نیست و چون شب اومدین سخت بوده پرسیدن کدوم جاده رو اومدین براشون توضیح دادم گفتن خب جاده ای که بهتر بوده رو اومدین و فهمیدیم اون جاده ای که اول می‌خواستیم بریم و متصرف شدیم جاده خیلی بدی بودهو شانس آوردیم نرفتیم از اونجا⁦☺️⁩ بعد اون همه استرس دیدن خانواده پذیرایی گرمشون و فضای صمیمی که اونجا وجود داشت بهترین چیزی بود که میتونست اتفاق بیفته یه خرده نشستیم باهاشون صحبت کردیم و بعد رفتیم که جای کمپینگ رو بهمون نشون بدن رفتیم و گفت هر جایی که تو این فضا دوست دارین فرقی نداره اطمینان هم داد که هیچ خطری وجود نداره شبها و حیواناتی که تو اون منطقه هستن خطرناک نیستن و در حد سنجاب و روباه و اینا هستن فقط. چادر رو برپا کردیم برگشتیم پیششون بقیه داشتن میرفتن و فقط خانم و آقای مالک اونجا موندن با یه آقایی که آفرود سوارشون بود. داشتیم می‌خوابیدم که صدای ماشین اومد حدس زدیم اون گروه که گفتن رسیدن ولی اینقدر خسته بودیم نا نداشتیم پاشیم ببینیم چه خبره. هوا سرد بود و ما با کیسه خواب و کلی تمهیدات خوابیدیم ولی خیلی شب سردمون نشد خدا رو شکر. صبح یه بار با صدای پرنده ها که کنسرت راه انداخته بودن بیدار شدم هوا روشن بود و گفتم احتمالا دیر شده یه نگاه به ساعت موبایلم کردم تو خواب و بیداری با محاسبه اختلاف ساعتی گرجستان و ترکیه فهمیدم ساعت تقریبا چهار صبح ترکیه است ولی هوا روشن بود‌.  آهان بحث ساعت شد بزارین این رو بگم ما دو تا گوشی ها و ساعت ماشین هر کدومشون زمان یه کشور رو تو طول سفر بهمون نشون میداد ساعت ماشین که به وقت ایران بود ساعت گوشی آلنی ترکیه بود و ساعت گوشی من گرجستان رو نشون میداد😂😂 حالا بر اساس جایی که بودیم و اختلاف ساعتها کلی محاسبه میکردم . حال هم نداشتم هر جایی با ساعت خودش چک کنم محاسبات رو هر سری انجام میدادم اگه گوشی دم دست نبود😂😂  بله دیدم ساعت چهار صبح و با خوشحالی به خوابم ادامه دادم ولی سمفونی پرنده ها تمومی نداشت دوباره ساعت شش و نیم بیدار شدم دوباره خوابیدم تا ساعت هشت اینا که دیگه بلند شدیم یه زوج دیگه رو دیدم که اونا هم داشتن قدم میزدن حدس زدم همونایی هستن که قرار بود بیان. کمپ سایت کلی کلبه داشت برای اجاره و محل مخصوص چادر زدن و اگه کاروان هم بود باز همون محل کمپ میکردن. ما شب کلبه ها رو دیدیم ولی ترجیح دادیم از چادر خودمون استفاده کنیم. ولی کلبه ها هم بسیار تمیز و مرتب بود. اطراف رو گشت زدیم و دیدیم که صاحب کمپ هنوز خبری ازش نیست عکس گرفتیم و یه سری کارهامون رو انجام دادیم تا ساعت نه اینا که بیدار شدن اونا هم گفت صبحونه میخواین گفتم بله قطعا شبش هم شام نخورده بودیم و بسیار گشنه بودیم. گفت تا نیم ساعت دیگه صبحونه آماده است و یه صبحونه عالی برامون درست کرد شامل نیمرو و یه نوع املت محلی و کره و پنیر محلی عسل و مربا خیار و گوجه و یه غذایی به اسم قویماق که شبیه همون کاچی خودمون بود ولی توش پنیر داشت و شیرین هم نبود قاعدتاً  با یه کتری و قوری چایی خوشمزه و ما بعدش فهمیدیم که خودشون روزه هستند و خب ازشون عذرخواهی کردیم ولی خانمه خیلی خوش برخورد گفت هیچ مشکلی نداره ماها باید برای چرخوندن اینجا پول دربیاریم و از اینکه سفارش بدین خوشحال هم میشیم. آقاهه خیلی خیلی زرنگ بود قشنگ عین فرفره می‌چرخید و کار میکرد به جز آشپزی که به عهده خانمش بود بقیه رو خودش انجام میداد زدن چمن ها تمیز کردن سرویس ها و حموم سرو کردن غذا تمیز کردن و همه کارها به جز آشپزی رو با سرعت بالایی به تنهایی انجام میداد صبحونه خوشمزه رو‌خوردیم و بسیار چسبید بهمون بعدش هم اون گروه دیگه که شب اونجا بودن که اهل ترکیه هم بودن اومدن برامون میوه شسته بودن آوردن که خیلی چسبید توضیح دادن که دیشب تو راه گم شده بودن و گفتن آفرین به شما که تونستین بیاین اینجا رو پیدا کنید و دلیل اینکه شب هم دیر رسیده بودن همین بوده که گم شده بودن تو راه. یه خرده با هم صحبت کردیم بعدش رفتیم اطراف گشتیم و دوش گرفتیم و برای اون گروه آجیل برداشتیم بردیم کلی خوششون اومده بود و تشکر کردن. بعدش دوربین رو برداشتیم و به سمت جاده راه افتادیم تا اطراف رو ببینیم عالی بود مناظرش گل‌های زیبا و درخت‌های بلند و هوای مطبوع و کلبه های زیبا گشت زدیم و بارون نم نم شروع شد یه خرده ادامه دادیم و گفتیم برگردیم تا بارون تندتر نشده برگشتیم و تا ما رسیدیم بارون شدید شد رفتیم تو چادر و بارون رو تماشا کردیم خدا رو شکر از چادر مطمین بودیم و نگران بارون نبودیم ولی بارون شدیدی بود و یک ساعتی بی وقفه اومد و بعد دوباره تبدیل به نم نم شد بارون که قطع شد اول رفتیم یه کتری چایی خوشمزه ازشون گرفتیم خوردیم و با توجه به صبحونه هیچ میلی هم به ناهار نداشتیم بعدش اومدیم یه خرده چادر رو که خیس شده بود تمیز کردیم و دستمال کشیدیم زیر انداز رو کامل تمیز کردیم آفتاب در اومد و ابرهای زیبایی که بین کوهها گیر کرده بودن و میخواستن فرار کنند رفتیم کلی عکس گرفتیم و مناظر زیبای ابرها رو تماشا کردیم😍 . بعدش اومدیم وسایل اضافی رو جمع کردیم که فردا صبح زود راه بیفتیم به سمت ایران. برای افطار رفتیم پیش خانواده دوست داشتنی. مهمون های دیگهای هم داشتن بزارین یه خرده راجع به کارشون بگم. خب همون‌طور که گفتم یه سری کلبه داشتن که اجاره میدادن خودشون هم یه کلبه برای خودشون داشتن یه سیاه چادر بزرگ بود که وسطش بخاری بود که دورش تخت‌هایی به صورت گرد چیده شده بود بعد کنارها میزهای مستطیلی با صندلی چیده شده بودن برای غذا خوردن و... یه آشپزخونه داشتن بسیار مرتب و کابینت چوبی داشت اجاق گاز وسط آشپزخونه بود و اونجا آشپزی رو انجام میدادن. یه نفر بود که هر روز گوشت و مواد غذایی مورد نیاز رو براشون می‌خرید میآورد. بیرون هم یه فضای بزرگی رو تخت و میز اینا چیده بودن که تو فضای باز بتونی بشینی و غذا بخوری. سه دسته مشتری داشتن یه نوعی که برای شب موندن میومدن و حالا یا کلبه اجاره میکردن یا چادر میزدن که قیمتهاش متفاوت بود یه دسته مشتری هایی بودن که به عنوان رستوران میومدن اونجا و باید مثلا برای افطار از قبل رزرو میکردن و تعداد نفرات میگفتن و هر روز یه غذای سنتی طبخ میشد برای همه یه عده هم بودن که میومدن فقط از فضای اونجا استفاده کنند و خودشون کباب اینا درست میکردن و فقط هزینه ورودی میدادن. چیز جالبش برامون نحوه برخورد اینا با مهمون های افطار و با کسایی بود که اونجا شب میموندن از همون شب اول به ما گفت شما عین خانواده ما هستین و هر کاری داشتین بگین بهمون و هی میومد صحبت میکرد  برامون توضیح میداد چه کارهایی کرده و چطوری اونجا رو ساختن.. البته همون اندازه که راحت بودن به همون اندازه هم به حریم شخصی احترام میزاشتن. برای مهمون های افطار شون هم برخورد جالبی بود به محض اذان غذا رو براشون سرو میکردن از قبل هم یه چیزهایی رو چیده بودن روی میزها و سرعت سرو آقا دست تنها عالی بود برای اون تعداد به همه که غذا دادن یه میز هم برای خانواده خودشون همونجا آماده کردند به محض اینکه غذای مهمون ها تموم میشد چایی رو اون وسط برپا میکرد و می‌گفت بیاین بشینین دور هم و چایی می‌ریخت و حرف میزد با همه شون و کلا یه جمع خانوادگی براشون تشکیل میداد و ما شب قبل موقع چایی خوردن رسیده بودیم و اونایی که اونجا بودن مهمون های افطار بودن. افطار غذای خوشمزه محلی رو‌خوردیم پلو بود با یه خورشتی که شامل گوشت و سیب زمینی بود ولی خیلی خوشمزه بود و کلی چسبید بهمون. یه شیشه شربت سکنجبین داشتیم که برای افطارشون دادیم  و میوه داشتیم و شستیم بردیم اونجا که همه دور هم بخورن اون گروهی که اون شب اونجا بودن تولد داشتن و کیک تولد هم خوردیم دورشون بعد داشتن صحبت میکردن و متاسفانه دیدشون نسبت به ایرانی ها خوب نبود و فکر میکردم ایرانی ها عرب هستند همشون هم میگفتن عرب ها پول نفت دستشون هست و قدر نعمت رو نمیدونن. خیلی ایران رو نمی‌شناختن فقط این صاحب کمپ می‌گفت چند وقت پیش چند نفر از ایران اومدن اینجا ولی خیلی اذیتشون کرده بودن حالا ما خیلی دیگه نپرسیدیم چی بوده قضیه حدس زدیم با توجه به مسلمان بودنشون احتمالا هموطنانمان کاری کردن که دید اینا بد شده در ادامه هم میگفتن که شما خیلی خوب بودین و دید ما رو نسبت به ایرانی ها تغییر دادین😀 راجع به ایران براشون صحبت کردیم و فکر میکردن ایران هم بیابان و ماها جنگل ندیدیم ما براشون توضیح دادیم که کلی جنگل زیبا داریم و دریا داریم تو کشورمون و کلی براشون جالب بود راجع به نظام حاکم ایران پرسیدن و ما هم بهشون گفتیم حساب مردم رو از نظام جدا کنند😂😂 اونا هم تایید کردند که انسانیت فراتر از مرزها و سیاستهای حکومت‌ها می‌تونه آدمها رو به هم نزدیک کنه. یه چیز جالب هم آقاهه گفت که خیلی برامون جالب بود گفت آلنی خیلی آدم متواضعی هست و کلی ازش تعریف کرد که جالب بود برامون با همون برخوردها تو زمان کوتاه و بدون اینکه حتی زبون آلنی رو متوجه بشن تونسته بود همچین شناختی رو با دقت تشخیص بده و این نشون دهنده تجربه اش در شناخت شخصیت آدمها و ارتباطات زیادی بود که داشت. خب تشخیصش هم کاملا درست بود و این رو همه راجع به آلنی میگن😀 بله خلاصه تا پاسی از شب باهاشون صحبت کردیم و بعدش هم حساب و کتاب و خداحافظی چون صبح قبل بیدار شدن اونا می‌خواستیم راه بیفتیم. 

فردا هم صبح زود به سمت ایران راه افتادیم ناهار رو تو ارزروم خوردیم و عصر هم مرز رو خیلی راحت رد کردیم و شب هم رسیدیم تبریز و دوباره بازی و شادی با وروجک خاله😍

آخیش تموم شد بعد از این میتونم باز روزانه ها رو ثبت بکنم😀

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۷ ، ۱۷:۵۷
مارال آلنی

خب اولا امروز اومدم دیدم پست قبلی کلی اشتباه تایپی داشت و فکر کنم یه جاهایی شاید اصلا جمله مفهوم نبوده باشه اینا همش تقصیر گوشی که خودسر کلمات رو تصحیح می‌کنه و مثلا صلاح میدونه به جای میگروس بنویسه میکروسکوپ😂😂 ولی خب از اونجایی که یه بار که یه کلمه رو بهش یاد بدم سری های بعدی از این شیطونی ها نمیکنه ترجیح میدم این گزینه فعال باشه چون در کل خوب تصحیح می‌کنه غلط‌های تایپی رو😀 خلاصه اینکه ببخشید که اون روز فرصت نکردم ادیت کنم و بعد پست کنم. 

خب تا اونجایی گفتم که دوشنبه بعد از تحویل اتاق و خوردن ناهار خوشمزه تو رستوران محبوبمون به اسم بلوار قدیمی تصمیم گرفتیم دوباره شانسمون رو برای پیدا کردن کمپ سایت تو ساحل ماسه های سیاه امتحان کنیم. قبلش بزارین بگم اون شب اول که تو اون جاده ترسیده بودیم هی میگفتم که من مطمینم که اگه این جاده تاریک نباشه اصلا ترسناک نیست و به نظرم که ما الان تو یه جاده قشنگ هستیم و هی با این جمله به خودمون امید میدادم و به آلنی میگفتم تصور کن برسیم اون محل رو پیدا کنیم و شب رو کنار ساحل بخوابیم که البته اون شب محقق نشد😀 بعد از ناهار با این تصمیم که یا میریم اون محل رو پیدا میکنیم و یا کلا میریم سمت تفلیس و ترابوزان رو بیخیال میشیم و دو روز تفلیس می‌مونیم و برمیگردیم سمت ایران راه افتادیم. البته من با تفلیس خیلی موافق نبودم چون یه جایی تو ترابوزان داشتیم که دوست داشتم حتما بریم ببینیم. راه افتادیم و اینسری کلی از سایت اون کمپ سایت اطلاعات جدید گیر آوردیم ولی متاسفانه همچنان پین تو گوگل مپ مشکل داشت راه افتادیم یه جایی قبل از پیچیدن تو فرعی یه رستوران دیدیم و به آلنی گفتم بیا پیاده بشیم از اینا بخوایم کمکمون کنه رفتیم یه آقای جوون اومد جلو که شباهت بسیار زیادی به صابر ابر داشت اصلا باور کردنی نبود شباهتش😂 شروع کردیم به انگلیسی باهاش صحبت کردن اونم دست و پا شکسته جواب میداد ولی بالاخره منظورمون رو متوجه میشد و ما هم متوجه می‌شدیم چی میگه😀 بزارین داخل پرانتز اینم بگم که این چند روز ما خیلی راحت با مردم گرجستان ارتباط برقرار کردیم رستوران‌هایی که توریست زیاد داشتن که معمولا انگلیسی رو حتی بهتر از ما بلد بودن جاهایی هم که انگلیسی نمیدونستن خیلی وقت میزاشتن و کمک میکردن به یه طریقی😀 بله خلاصه با بدل صابر ابر 🤣 کلی صحبت کردیم دقیقا جایی که می‌خواستیم بریم رو نمی‌شناخت ولی خب کلی راهنمایی کرد ولی متاسفانه داده هاش برامون جدید نبود یهو به ذهنم رسید ازش خواهش کنیم به شماره ای که از کمپ داریم زنگ بزنه و از خودشون کمک بخواد چند بار با سیم کارت خودمون زنگ زدیم و نشد و یهو یه شماره دیگه بهمون زنگ زد که حدس زدم از همونجا باشن و‌گوشی رو دادیم به آقاهه که گرجی باهاشون صحبت کنه و بعد از کلی صحبت کردن بالاخره گفت فهمیدم و اون طرف هم شماره پلاک ماشین و مدل ماشین رو گرفت و گفت من جلوی در وایمیستیم منتظرشون و براشون دست تکون میدم. حالا بگذریم که سر انتقال این دست تکون دادن برای ما آقاهه چقدر بامزه منظورش رو با انگلیسی دست و پا شکسته بهمون فهموند و چقدر خوش گذشت این مکالمه بهمون در نهایت فهمیدیم که چکار باید بکنیم و راه افتادیم به سمت اونجا جاده فرعی که همون شب کلی ترسیده بودیم جاده یه روستای بسیار آروم با مردمی شاد بود و کلی هم توریست در حال رفت و آمد تو جاده بودن و اصلا آرامش و امنیت موج میزد تو روزش😂 ما میدونستیم جایی که میخوایم سمت دریا هست ولی شماره پلاکی که اون آقا بهمون گفته بود فرد بود و سمت روبرو رو نشون میداد که البته خود پلاک رو هم پیدا نکردیم دوباره از همون شماره کمپ سایت بهمون زنگ زدن و با اینکه خیلی سخت انگلیسی صحبت میکردن ولی فهمیدیم میگن که با ماشین اومدن دنبال ما 😍 کلی ذوق کردیم و گفتن دیدیم شما رو و اومدن و ما دنبالشان راه افتادیم و دیدیم پلاک رو اشتباه متوجه شده بود اون آقاهه و همون سمت دریا هست دو تا آقایی که اومدن دنبالمون روس بودن و رسیدیم اونجا یه آقایی اومد جلو و سلام گفت و معرفی کرد خودش رو که تاجیک هست و دست و پا شکسته فارسی صحبت میکرد باهامون  می‌گفت چون چند سال خونه نرفتم فارسی رو فراموش کردم یه خرده باهاش صحبت کردیم و بالاخره جای چادر زدن رو انتخاب کردیم به جز ما اون موقع یه ماشین کاروان و پنج شش تایی هم چادر بود سریع محل رو آماده کردیم و بعدش رفتیم کنار ساحل که عالی بود آفتاب و ماسه های سیاه و براق و ملتی که زیر ماسه های داغ خودشون رو دفن کرده بودن خاصیت درمانی داشت ماسه هاش مثه اینکه و به خاطر همین توریست زیادی میان اونجا. ساحل باتومی سنگریزه بود و اینجا تنها ساحل ماسه ای نزدیک به باتومی بود. کل روستا هم هتل و آپارتمان اینا بود تقریبا. اون شب مسیر اولی که رفته بودیم رو خیلی جلو رفته بودیم و در واقع وسط همون مسیر بود و اصلا مسیر دومیه اشتباه بوده. یه خرده کنار ساحل نشستیم و چایی خوردیم و غروب تماشا کردیم. بعدش قبل تاریکی اومدیم بریم دوش بگیریم که خیلی جالب بود تجربه حموم با آب داغ تو دل طبیعت و زیر آسمون و درخت‌های بلند واقعا هیجان انگیز بود یه قسمت دوشها بود و یه قسمت هم اون طرف تر سرویس های بهداشتی دوش ها رو خیلی جالب ساخته بودن با کمترین امکانات جوری بود که قسمت دوش از قسمت رختکن جدا بود و همه رو با تیرک و از این گونی ها ساخته بودن و هیچگونه مصالح خاصی استفاده نکرده بودن ولی در عین حال بسیار زیبا بود زیرش رو یه سری موزاییک چیده بودن و اگه نمی‌ترسین بگم که کلی هم کرم و مارمولک دیدیم که همینطور خوش و خرم اون اطراف گشت میزدن😂 ولی اصلا ترسناک نبود و اتفاقا خیلی هم دوست داشتنی بودن. خلاصه رفتیم دوش و من زیر آب داغ با نگاه به آسمون آبی زیبا با ابرهای سفید خوشگل کلی کیف کردم. کمپ یه آشپزخونه داشت با کلی ظرف و... که ما چون خودمون ظرف داشتیم کلا دست نزدیم ولی خب به خاطر صرفه جویی در مصرف  گازهای خودمون که تقریبا گرون هم هستن از اجاق گاز همونجا استفاده کردیم برای شام کته با تن ماهی بار گذاشتم بقیه افراد تو کمپ هم داشتن آشپزی میکردن پاستا و... یه خرده باهاشون صحبت کردیم ولی از اونجایی که بیشتر روس بودن کلا خیلی علاقه به تعامل نداشتن یهو دیدیم صدای یه آهنگ از محمد علیزاده میاد😂😂 کار دوست تاجیکمون بود و باهاش صحبت کردیم می‌گفت خیلی به آهنگهای ایرانی علاقه داره و همیشه گوش میده. شاممون آماده شد خوردیم و بالاخره تونستیم شب رو کنار دریا تو کمپ بخوابیم و اینقدر خسته بودیم که سه سوت خوابمون برد. صبح زود بیدار شدیم و برنامه این بود که زودتر بریم سمت مرز و برگرذیم ترکیه ولی نیاز بود وسایل ماشین رو یه دور مرتب بکنیم و کلی ازمون وقت گرفت تموم که شد رفتیم دوش گرفتیم که فرش بریم سمت ترکیه و بعد از خداحافظی و گرفتن شماره دوست تاجیکمون راه افتادیم تو همون روستا یه جا که کلی خاچاپوری و غذاهای خوشمزه دیگه داشت نگه داشتیم و جالب که یه خانم نونوایی تو یه روستا میتونست با انگلیسی باهامون ارتباط برقرار کنه لوبیا و شکر رو نمیدونست انگلیسی شون چی میشه و هی توضیحاتی میداد که نمی فهمیدیم بعد از کلی فسفر سوزوندن هر دو طرف که فهمیدیم منظورش اینکه توی این خمیر لوبیا هست یه گرجستانی اومد و بهش به گرجی گفت از اینایی که لوبیو داره و ما فهمیدیم الکی تلاش کرده و همون به زبون خودشون می‌گفت ما میفهمیدیم😂😂 خلاصه برای صبحونه کلی از خوشمزه جاتش خریدیم و راه افتادیم. تو راه برگشت بودیم که یه جا دیدیم پلیس پشت سرمون و علامت داد که نگهداریم وایسادیم گفتیم مشکلی پیش اومده گفت نه فقط میخوایم مدارکتون رو چک کنیم و گفت بیمه که ما گفتیم بیمه تا جایی که خبر داریم تو کشور شما اجباری نیست گفت نه قانون جدیدمون اجباریه و از اول این ماه جریمه داره خلاصه هر چی ما گفتیم که همچین قانونی نبوده و ما چک کردیم اونم حرف خوش رو زد. ما برای ترکیه برای ماشین بیمه پانزده روزه از ایران گرفته بودیم بیمه شخصی هم برای هردومون گرفته بودیم ولی بر اساس یافته هامون گرجستان نیاز به بیمه ماشین نبود. خلاصه اینکه جریمه شدیم و به سمت باتومی راه افتادیم باید جریمه رو قبل از عبور از مرز پرداخت میکردیم ولی گفتیم بریم ببینیم اصلا چی نوشته تو این بر گه چون کلا گرجی بود و ما مطمین نبودیم که درست جریمه کردن یا الکی یه چیزی نوشته رفتیم سرکنسولگری ایران تو باتومی که کلی خوب برخورد کردن و گفت جریمه بیمه هست ولی آره حق با شماست و اجباری نبوده این بیمه و ما الان زنگ می‌زنیم پیگیری می‌کنیم که زنگ زدن مرکز پلیس و بهشون گفتن قانون جدید و اونجا گفتن ما هم در جریان نبودیم اصلا ولی مثه اینکه اجباری شده 🤔حالا به نظرتون جا داره بهشون یه خسته نباشید بگیم که خب شما دقیقا اونجا چکار میکنید اگه قرار نباشه قوانین جدید اونا رو هم در جریان قرار بگیرین و به هموطنان بگین 😂😂 دیگه کاریش نمیشد کرد و کلی عذرخواهی کردن و اینکه انشالله به جز این یه مورد بقیه سفر بهتون خوش گذشته باشه و خاطره خوبی از سفر به اینجا داشته باشین. رفتیم بانک سریع جریمه رو پرداخت کردیم. آهان یه چیز دیگه معمولا وقتی بیمه اجباری باشه موقع ورود از مرز حتما بیمه رو ازتون میخوان و اگه نداشته باشین اجازه ورود نمیدن تو مرز گرجستان از ما همچین چیزی رو نخواسته بودن اصلا و ما به خاطر همین شک کردیم. مرز ترکیه بدون بیمه مهر ورود ماشین رو نمی‌زنن اصلا. خلاصه رفتیم سمت مرز و موقع خروج از مرز گرجستان گفت بیمه گفتم نداریم گفت باید داشته باشین گفتم این رو باید موقع ورود میگفتین نه الان که داریم خارج میشیم 😤 البته چون دیگه جریمه رو پرداخت کرده بودیم کاری نداشتن بهمون ولی فهمیدیم اگه جریمه هم نمی‌شدیم موقع خروج حتما این کار رو میکردن ولی خب به نظرم روندش مسخره بود موقع خروج. صف سمت ترکیه شلوغ بود و هوا هم بسیار گرم بود و من اون لحظه داشتم به این فکر میکردم که الان من در واقع تو هیچ کشوری نیستم مهر خروج گرجستان خورده و مهر ورود به هیچ جایی رو ندارم و در واقع توی وضعیت بی مکانی هستم 😂😂 تریپ فلسفی گرفته بودم خلاصه و بالاخره وارد ترکیه شدیم و آلنی هم بیرون منتظرم بود و راه افتادیم سمت ترابوزان. تو مسیر چند تا جای دیذنی و چند تا کمپ بود که از قبل در آورده بودیم یه جا هم بعد از ترابوزان بود که حتما می‌خواستیم بریم و ولی اون شب دیر شده بود و باید میزاشتیم برای فردا شب.تو راه رفتیم سمت اوزون گل که به نسبت شلوغ بود و البته جالب بود که بیشتر توریستهاش عرب ها بودن گشت زدیم و میوه هایی که تو راه گرفته بودیم رو شستیم و خوردیم و کلی عکس گرفتیم. جای قشنگی بود ولی خیلی بکر نبود و تصمیم گرفتیم شب رو اونجا نمونیم و بریم به سمت ترابوزان.دقیقا موقع اذان و افطار رسیدیم میدون اصلی شهر ترابوزان و حال و هوایی داشت دیدنی کل خیابون میز و صندلی رستوران ها بود ‌ومردم هم منتظر افطار بودن یه خرده همونجا قدم زدیم و لذت بردیم از حال و هواشون بعد رفتیم  شام یه جا اسکندر کباب خوردیم😋 یه گشتی تو مرکز خرید زدیم ولی به شدت خسته بودیم و از طرفی قرارمون این بود که خیلی وقت برای خرید نزاریم رفتیم یه جا تو ترابوزان پیدا کردیم و شب همونجا موندیم. 

خب فکر کنم داره طولانی میشه و بهتر همینجا این پست رو ارسال کنم بقیه ایشالا پست بعدی😀

ادامه دارد 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۷ ، ۱۲:۲۳
مارال آلنی