مارال و آلنی

از عشق سخن باید گفت

مارال و آلنی

از عشق سخن باید گفت

مارال و آلنی

بزارین اول از همه ازتون عذرخواهی کنم به خاطر این مدت که احتمالا کلی به اینجا سرزدین و آپ نبوده و اگر احیانا نگران شدین که واقعا شرمنده هستم. تصمیم نوشتن این پست هم اگر چه از قبل بود ولی دلیل نوشتن الآنم پیغام دوست عزیزی که نگران شده بود و بهش قول دادم که حتما زودتر پست بزارم😊 

خب بعد از توضیحات اولیه سلام به همه تون. طاعات و عبادات همگی قبول باشه و امیدوارم همگی خوش و خرم باشین. ما هم خوبیم خدا رو شکر. یادم نیست آخرین بار کی نوشتم ولی خب خیلی وقت شاید یک ماه بیشتر شده باشه نه؟🤔 عرضم به خدمتتون که اتفاقاتی تو کارم افتاده که هر چند خیلی خوب بوده ولی به شدت سرم شلوغتر شده و درگیریم خیلی بیشتر شده و معمولا از صبح ساعت هفت تا شش هفت عصر رو سرکار هستم و هنوز هم کلی کار هست که نمیدونم کی میرسم انجام بدمشون. البته خدا رو شکر این سر شلوغی ها رو دوست دارم ولی زمان کم میارم خب همیشه. 

گفته بودم که برای تعطیلات تو فکر سفر هستیم در نهایت بعد از کلی بالا پایین کردن دو تا گزینه موجود تصمیم بر این شد که سفر زمینی به ترکیه و گرجستان رو بریم. خب یه سری کارها نیاز بود قبلش انجام بدیم که کلی دوندگی داشت از طرف دیگه دوست داشتیم تجربه سفر کمپینگی رو داشته باشیم و کلی نیاز به سرچ داشت و ما با توجه به درگیری های کارمون هیچکدوم فرصت این کار رو نداشتیم شبها هر دو مشغول جستجو و تهیه لیست بودیم😂 بالاخره برنامه رو ریختیم و با کلی دوندگی چهارشنبه عصر راه افتادیم سمت تبریز. دلم برای وروجکمون تنگ شده بود اونم هی زنگ میزد که خاله جون کجایی ولی ما دیر راه افتاده بودیم و ساعت یک شب رسیدیم و خوشگل خاله خوابیده بود. تو خواب کلی بوسش کردم صبح که بیدار شد چشماش رو که باز کرد برق خوشحالی تو چشماش دیونه ام کرد اصلا بلند شد پرید بغلم و تا نیم ساعت هی بوسم میکرد. تا عصر باهاش کلی بازی کردم ولی عصر که فهمید ما میخوایم بریم کلی ناراحت بود اصلا جگرم کباب شد وقتی هی نگام میکرد می‌گفت خاله نرو دیگه 😭😭 مامانش اینا به خاطر اینکه بهونه نگیره قبل ما پاشدن که برن بیرون هی اصرار میکرد که خاله بیا ماشین ما با هم بریم بیرون به هر سختی بود خداحافظی کردیم و به سمت مرز راه افتادیم. به خاطر اینکه به شلوغی مرز نخوریم دیرتر راه افتادیم از مرز بازرگان باید میرفتیم. رسیدیم کارهای خروج رو انجام دادیم و خدا رو شکر خیلی سریع انجام شد و به راحتی مرز رو رد کردیم. جمعه صبح زود بیدار شدیم و به سمت گرجستان راه افتادیم ترکیه دو تا مرز با گرجستان داره که یکیش برای ما نزدیکتر بود ولی شب قبل تو مرز یه نفر گفت جاده خوبی نداره و خطرناکه و نمیدونم راهزن داره😂😂 و از اون جاده نرین حالا ما میدونستیم خیلی اینطوری که ایشون میگن نیست و امنیت خوبی داره هر دو کشور ولی خب دیگه گفتیم ریسک نکنیم و به طرف مرز سارپی راه افتادیم. برای صبحونه ارزروم نگه داشتیم و می‌خواستیم سیم کارت ترکیه بگیریم که چون زود رسیده بودیم هنوز سیستم هاشون باز نشده بود ما هم بعد از یه گشت کوچک تو شهر و به خرید از میگروس رفتیم سمت یه جایی برای صبحونه که خیلی خوب بود بعدش دوباره رفتیم برایرسیم کارت که چون گرون بود بیخیال شدیم کلا راه رو ادامه دادیم سمت آرتوین جاده بین ارزروم و آرتوین کوهستانی بود ولی بیشتر جاها تونل زده بودن و اغراق نیست اگه بگم نزدیک هشتاد تا تونل رد کردیم یعنی همینطور پشت هم تونل بود. کلا ترکیه پر از تونل بود. با توجه به صبحونه زیاد و تنقلاتی که خوردیم میل به ناهار نداشتیم و بیخیالش شدیم بعد از ظهر رسیدیم آرتوین بنزینمون کم بود و رفتیم پمپ بنزین چند لیتر بنزین زدیم که همون چند لیتر با توجه به قیمت بنزین و قیمت لیر کلی شد. لیتری ۶.۳ لیر بود تقریبا ولی بنزینشون با برکت بود انگار و کلی طول کشید همون چند لیتر تا تموم بشه😂 تو اکثر پمپ بنزین‌ها شون هم با دو لیر میشه ماشین رو کامل بشوری و ما هم همونجا ماشین رو شستیم تو جاده به خاطر بارون خیلی کثیف شده بود و با ماشین تمیز به سمت گرجستان ادامه دادیم راه رو. به هوپا که رسیدیم از یه رو‌گذر رد شدیم که اولین دیدارمون با دریای سیاه بود و رو‌گذر یه زاویه ای داشت که حس میکردی با سرعت داری به سمت دریا میری  ساعت شش مرز بین ترکیه و گرجستان بودیم صف نسبتا طویلی بود. به خاطر اینکه ماشین به اسم من بود تو مرز باید خودم پشت ماشین می‌بودم آلنی رفت به سمت سالن خروج با ماشین که داشتم میرفتم همون موقع یه گروه چهل پنجاه نفره دوچرخه سوار ایرانی اومدن که از مرزرد بشن و به خاطر همونا که عملا صف هم واینستادن و هر دوچرخه هم به اندازه یه ماشین طول می‌کشید کارش تو صف وایسادم. مدت زیادی گذشته بود و از آلنی خبر نداشتم. بالاخره کار خروج از ترکیه بعد از کلی انتظار انجام شد و تو صف ورود سمت گرجستان بودم یهو دیدم از سالن یکی داره دست تکون میده نگاه کردم دیدم آلنی و اینقدر اون لحظه خوشحال شدم که حس میکردم یه جدایی سخت تموم شده. من کلا به جز انتظار زیاد مشکل خاصی برام نداشت ولی آلنی کلی نگران شده بود که نکنه به وسیله های ماشین گیر داده باشن و نکنه وسیله ها رو خالی کنند و من دست تنها بمونم ولی خب کلا تو این سفر رفت و برگشت تو هیچ مرزی سر وسیله ها اذیت نکردن قبلا چون تجربه مرز رازی رو داشتیم و اونجا خیلی اذیت میکنند به خاطر مزخرف بودن سیستم خودشون که عملا هیچ دستگاهی ندارن و همه جا رو به سیستم سنتی میگردن و کلا مرزش قانون نداره. ولی مرز بازرگان خیلی خوب بود و برخورد ها و نظمش هم عالی بود به نظرم. مرز گرجستان هم که کلا با دستگاه اشعه خیلی راحت میگردن و کلا خیلی برخوردشون خوب بود. بله داشتم میگفتم اون لحظه دیدن آلنی انگار بهترین اتفاق بود برام کلی هم با ایما اشاره از همون راه دور با هم صحبت کردیم و خندیدیم. دیگه پنج دقیقه بعد کار منم تموم شد و بالاخره وارد خاک گرجستان شدیم آلنی یه بخشی از پولمون رو تبدیل به لاری کرده بود و خیالمون راحت بود. رفتیم سمت باتومی. عصر رسیدیم باتومی و اولش یه گشتی تو شهر زدیم و محلهای اصلی رو شناسایی کردیم سیم کارت گرجستان رو خریدیم و یه رستوران سرچ کردیم برای شام. خب به عشق تعریفهایی که شنیده بودیم اولین سفارشمون خاچاپوری بود رستوران خیلی شیک و پیک بود ولی خاچاپوری دقیقا عین پیتزای بدون مواد بود یعنی خمیری که روش پنیر ریخته باشن. البته با قیمت نسبتا بالا و اینقدر برای ما غذای  سنگینی بود که نفری دو قاچ خوردیم و بقیه اش موند. همونجا فهمیدیم که رستورانها شون معمولا نوشیدنی رو با قیمت بالا سرو میکنند و ما برای یک نوشابه کوکا کوچک ده تون پول پرداخت کردیم😐  تجربه خوبی برای اولین غذا نبود ولی خب سیر بودیم😀 آدرس دو تا کمپ رو داشتیم برایشب یکیش نزدیک باتومی بود و یکیش با باتومی فاصله یک ساعت و نیم داشت حدودا ولی خب به نظر جای بهتری میومد بر اساس آدرس گوگل راه افتادیم شب شده بود و ما هر دو به خاطر راه طولانی خسته بودیم به شدت. همه جا تاریک بود و جاده دو طرفه و تا حدی پر پیچ و خم بود از یه جایی به بعد هم افتادیم تو یه جاده فرعی که کمی ترسناک بود کلی رفتیم و رفتیم و همه چیز برامون وهم انگیز بود بر اساس پین گوگل رسیدیم به ته یه جاده و ما محلی که می‌خواستیم رو ندیده بودیم شب تاریک ته یه جاده که به هیچ جایی راه نداره و خستگی ما آلنی یه بررسی کرد و گفت فکر کنم از این جاده فرعی هم بتونیم بریم دور زدیم برگشتیم جاده اصلی و بعد پیچیدیم تو جاده فرعی جدید که از قبلیه هم ترسناک تر بود اونم تا تهش رفتیم و باز ترس و خستگی بیشتر شد😐 دوباره برگشتیم به سمت کمپ دوم رسیدیم نا نداشتیم هیچکدوم مون از خستگی غش کردیم تا صبح فردا. شنبه صبح بیدار شدیم برای صبحونه با وسایلی که برده بودیم یه نیمرو با پنیر خوردیم و هوا آفتابی بود کامل تصمیم گرفتیم اول بریم یه سر مرکز خرید ببینیم چه خبر که تو همون نگاه اول دیدیم همه برندهای ترک و قیمتها هم بالاست و دیگه سریع برگشتیم رفتیم بلوار قدیمی گشت زدیم برای ناهار رفتیم یه رستورانی به اسم قلب باتومی فضای قشنگی داشت و محله ای هم که توش بود یه محله قدیمی بود و کلا حس خوبی داشت قیمتهاش با توجه به حجم غذاش بالا بود ولی بهتر از رستورانی بود که شب قبل رفتنه بودیم. بعد از ناهار رفتیم سمت برج الفبا و مجسمه علی و نینو رو دیدیم قبل از غروب رفتیم تله کابین و رفتیم بالا ویوی قشنگی داشت کلی عکس گرفتیم و غروب آفتاب رو تماشا کردیم.  برای شام رفتیم یه رستوران به اسم خانه خینکالی و انواع خینکالی ها رو سفارش دادیم بدک نبود ولی با ذایقه ما سازگار نبود با توجه به خمیری بودنش. شب هم برگشتیم و باز از خستگی غش کردیم. یکشنبه صبح برای صبحونه رفتیم یه کافی شاپ مرکز شهر املت سفارش دادیم ولی چون کلا نون نداشت خوردنش برامون سخت بود ولی کافه خوبی بود در کل و دوستش داشتیم. بعدش یه خرده تو همون مرکز شهر قدم زدیم و برای اون شب شک داشتیم که چکار کنیم هوا یه خرده ابری بود و نگران بودیم بریم دوباره سمت اون محل کمپ که سری پیش پیدا نکردیم و به خاطر بارون نتونیتم بمونیم اصلا تصمیم گرفتیم اون شب بریم هتل سریع تو بوکینگ سرچ کردم و یه هتل پنج ستاره که کلی هم تخفیف خورده بود رو رزرو کردیم و رفتیم از نزدیک هم دیدیم اکی بود وسیله ها رو گذاشتیم تو اتاق و رفتیم یه رستوران روبروی همون هتل که جز رستورانهای معروفشون هم بود غذاش بسیار خوشمزه بود و قیمتهاش هم به نظرم خیلی معقول بود تنها عیبش این بود که یه خرده طول می‌کشید آماده سازی غذا ولی خب در مجموع خوب بود. بعد از ناهار رفتیم هتل استراحت کردیم کلی و عصر هم رفتیم کنار ساحل و غروب آفتاب رو تماشا کردیم و باز کلی عکس گرفتیم آرامش دم غروبش خیلی خوب بود و کلی انرژی گرفتیم برای شام دوباره رفتیم همون رستورانی که روبروی هتل بود و انتخاب اینسری مون خیلی خوشمزه تر هم بود دو نوع کباب بود که قیمت و کیفیت عالی داشتن. یکیش پیشنهاد خود گارسون بود که اونم عالی بود فقط برای ما حجمش زیاد بود ولی به زور خوردیم دیگه😀 شب هم یه خرده همون اطراف قدم زدیم و برگشتیم خوابیدیم. دوشنبه صبح بیدار شدیم وسیله ها رو‌جمع و جور کردیم از هتل و تا اتاق رو تحویل بدیم ساعت یازده شد بعدش باز مستقیم رفتیم همون رستوران محبوبمون😂 برای دومین بار گفتم بزار خاچاپوری رو امتحان کنم شاید اون رستوران خیلی خوب نبوده و چقدر خوب شد این تصمیم رو گرفتیم خاچاپوری به شدت خوشمزه بود و ما عاشقش شدیم یه نون به شکل قایقی مانند بود که روش پنیر ریخته بودند و بعدش هم تخم مرغ عسلی که خیلی خوشمزه بود و چسبید بهمون یه غذا شبیه شیشلیک هم سفارش داده بودیم که اونم عالی بود. بعد از ناهار تصمیمون برای رفتن به اون کمپ سایت که شب اول رفته بودیم قطعی شد و راه افتادیم. اما اینسری روز رفتیم ببینیم اون جاده خوففناک چی بود. 

اجازه بدین. تا همینجا. رو پست کنم تا بدقول  نشم😀باز بقیه اش رو تو پست بعدی می‌نویسم. 

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۲۷
مارال آلنی

سلام خدمت همه دوستان خوبین؟ چه میکنید با فصل بهار و زیبایی های بی اندازه؟ امیدوارم  کلی خاطرات خوب از بهار ۹۷ براتون به یادگار بمونه. ما هم خدا رو شکر خوبیم و زندگی میکنیم زندگی 😀 یادم نیست آخرین بار کی نوشتم احتمالا جمعه هفته پیش بوده باشه🤔 کار که به همان شیوه قبل دارم ادامه میدم فعلا ولی سرم خیلی شلوغ تر شده و تو شرکت از صبح همش در حال بدو بدو هستم عصرها هم دیرتر برمی‌گردم. آخر هفته که چهارشنبه هم تعطیل بود ما می‌خواستیم بریم سفر ولی شب چهارشنبه عقد یکی از فامیلها تو کرج دعوت شدیم که خب باید شرکت میکردیم و کم کم داشتیم سفر رو بیخیال می‌شدیم ولی هی سرچ کردیم تا بالاخره یه جای به صرفه با توجه به اینکه یه روز رو از دست می‌دادیم پیدا کنیم . چون سفر جدی شد دیگه مجبور شدیم کیسه خواب رو هم که تو برنامه این ماه نبود بگیریم🙈 هر چند قیمتها تو ایران بیش از حد گرون بود و تصمیم گرفتیم فعلا یه چیز برای فصلهای گرم بگیریم تا بعدا برای زمستان ایشالا از سفرهای خارجی یه چیز خفن بگیریم. بعد از کلی بالا پایین کردن از یه سایت سفارش دادیم که با تبدیل قیمت دلار چهار و دویست هم قیمتهاش ارزونتر از قیمتهای واقعیش بود😂 سفارش دادیم و فرداش دیدیم همون سایت یهو همه قیمتها رو حدود چهل درصد برد بالا. یه کد تخفیف هم تو اینستاشون پیدا کردم و با تخفیف خرید کردیم.   فردا دیدیم با اون پولی که ما دو تا رو خریدیم میشه یه دونه از همون کیسه خوابها رو گرفت یه کیسه خواب خفن هم بود که دوست داشتیم و لی به دلیل قیمت بالا نگرفتیم فرداش کلی گرونتر شده بود و کلی افسوس خوردیم که نخریدمش😐 اینجا وطن عزیزمون هست و در عرض یه شب قدرت خریدمون نصف میشه. چهارشنب صبح زود بیدار شدم خونه رو‌جمع و جور کردم وسیله های سفر رو جمع کردیم و عصر هم رفتیم سمت کرج مراسم ساعت یازده اینا تموم شد و از همونجا مستقیم راه افتادیم سمت مقصد تصمیم داشتیم تا رودبار بریم شب اونجا بمونیم و صبح بریم سمت مقصد ترسیدیم نصفه شب رسیدن و کمپ زدن کنار دریاچه سخت باشه ولی فرداش که دریاچه رو دیدیم پشیمون شدیم که یه شب کنارش بودن رو از دست دادیم. نصفه شب رودبار خوابیدیم صبح زود بیدار شدیم یه سری خرید کردیم و رسیدیم کنار دریاچه برای صبحونه یه املت دبش در هوای ملس خوردیم بعدش عکاسی کردم و اینقدر فضا قشنگ بود که عکسها عالی شدن😀 بعدش یه خرده رو به دریاچه نشستیم و چایی خوردیم و کتاب خوندیم بعد دست به کار شدیم برای ناهار. من کته رو گذاشتم آلنی هم آتش ردیف کرد برای کباب کردن تکه های مرغ جوجه کباب نبودا رون درسته بود گذاشتیم لای توری و آروم پخت و کباب شد و اون لحظه اون صحنه ای که تو پست قبل گفتم اتفاق افتاد بوی کته بلند شده بود با بوی کباب و بعد سفره پهن کردیم و خیلی با اشتها خوردیم و خیلی خیلی چسبید. عصر هم چرت زدیم بعدش پاشدیم به کارهای دانشگاه پرداختیم تا شب که هوا تاریک شد و عکس نقاشی با نور تمرین کردم که از اونجایی که خیلی نقاش خوبی هستیم😂😂 عکسها خوب نمیشد دیگه بیخیال شدیم برای شام کنسرو تن و لوبیا برده بودم بعد از شام هم وسیله ها رو‌جمع و جابجا کردیم و رفتیم که بخوابیم. بارون شروع شد و من همش استرس داشتم بارون شدید بشه و یهو بیدار شیم ببینیم روی آب هستیم به جز ما سه تا خانواده دیگه هم اون شب کنار دریاچه بودن که البته تا نصفه شب با صدای بلند آهنگ نداشتن بخوابیم بعدش دیگه خوابیدیم من هی بیدار میشدم و می‌دیدم همچنان بارون ادامه داره ولی خب چون کیسه خواب داشتیم اصلا سردمون نشد و خیلی خوب بود آلنی هم که تخت خوابیده بود نزدیکیای صبح بیدار شدم بارون بند اومده بود دو ساعتی با خیال راحت خوابیدم ساعت هفت و نیم هم بیدار شدم آلنی رو هم بیدار کردم رفتیم یه خرده قدم زدیم برگشتیم چایی دم کردم و صبحونه رو آماده کردم خوردیم و بعد از یه خرده استراحت پاشدیم به جمع کردن وسیله ها چون بارون اومده بود باید حتما چادر و زیراندازش رو تمیز و خشک میکردیم و یه ساعتی طول کشید. ساعت دوازده بود از اونجا راه افتادیم از اونجایی که بنده ارادت خاصی به رستوران شورکولی دارم یهو تصمیم گرفتیم بریم ناهار رو رشت بخوریم که از همون اول فهمیدیم اشتباه کردیم ولی دیگه راه برگشت نداشتیم🙈 لاین برگشت ترافیکی بود دیدنی ولی دیگه رفتیم ناهار رو خوردیم برای برگشت گفتیم بهتر از یه راه جدید بریم تا تو ترافیک هم نمونیم شنیده بودیم جاده چمستان به دیلمان خوشگل رفتیم اون سمتی که کلی هم تو جاده کیف کردیم آبشار لونک هم توقف کردیم و رفتیم شرایط کمپ اونجا رو هم دیدیم برای دفعات بعدی ایشالا😂😂 بعد از دیلمان دو تا راه داشتیم برای رسیدن به اتوبان بعد ما اصرار داشتیم که حالا که این مسیر رو اومدیم دیگه یه جوری نشه خیلی ضرر بکنیم و برگردیم قبل از رودبار اینا بیفتیم تو اتوبان که باز ترافیک داشته باشیم. با همین استدلال بر خلاف نظر محلی ها تصمیم گرفتیم جاده فرعی رو انتخاب کنیم😂 جاده بیشترش خاکی بود و هی هر چی می‌رفتیم خلوتتر بود ولی ما هم پررو هی شاد بودیم و چایی و تنقلات می‌خوردیم جلوتر رسیدیم به یه اکیپی که چند تا ماشین بودن و از روی پلاکهاشون فهمیدیم اونا هم دارن میان سمت تهران دیگه کلی خوشحال شدیم که حداقل تنها نیستیم تو جاده اگه اتفاقی افتاد ما که کل مسیر رو گوگل مپ اومدیم ولی اونا یه لیدر داشتن که جلوتر می‌رفت و سر همه دو راهی ها وایمیستاد تا بقیه برسن بهش. لیدر ما هم مپ جان بود که خیلی سریع بهترین راه رو بهمون میگفت. دیگه اینقدر طولانی شد مسیر که ساعت یازده رسیدیم خونه 😂 مستقیم هم رفتیم برای خواب حتی وسیله ها هم به جز یخچالی ها بقیه رو دست نزدیم. 

چهارشنبه آخرین جلسه کلاس عکاسیه و امتحان دارم هنوز شروع به خواندن نکردم 😁 آخر هفته هم مهمون داریم و اینقدر این چند وقت کم مهمون داشتیم کلا از دستم در رفته چه کارهایی باید انجام بدیم حالا امیدوارم فرصت بکنم بگم برای تمیزکاری یکی بیاد کمکم وگرنه که با توجه به اینکه چهارشنبه هم تا دیروقت سرکلاسم پنج شنبه سخت همه کارها رو برسم انجام بدم. 

برنامه یه سفر هیجان انگیز برای تعطیلات خرداد داشتیم که با این وضعیت دلار فعلا نمی‌دونیم چکار کنیم. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۱:۲۴
مارال آلنی

سلام خوبین دوستان؟

یکی به من بگه این روزها چطور اینقدر سریع میگذرن و من متوجه نمیشم آخه. برنامه این روزهای اینطوریه صبح ساعت شش تا ششو نیم  بیدار میشم سریع آماده میشم زیر بارون بهاری قدم زنان میرم سمت شرکت ساعت هفت میرسم شرکت اول میرم صبحونه میخورم بعد هم کار شروع میشه تا ساعت چهار پنج اینا که تموم بشه برمی‌گردم خونه یا باید درس بخونم یا باید برم تمرین عکاسی ساعت هشت اینا که این کارها تموم میشه سریع شام درست میکنم میخوریم و دیگه ساعت ده به بعد تقریبا نای بلند شدن ندارم تا یازده میخوابم تا صبح بهاری دیگری که با ذوق بیدار بشم. 

اما اهم اتفاقات😂 دیروز مجددا از دفتر مدیر عامل زنگ زدن که نیم ساعت دیگه بیا بالا جلسه گفتم باشه حالا بماند که کلی کلنجار رفتم که چطوری به مدیر بگم که باز جلسه رو کنسل نکنه. بالاخره تصمیم گرفتم دم رفتن بگم که دیگه نتونه کاری بکنه همین که به مدیر گفتم و اونم با دلخوری گفت باشه برو تو آسانسور دوباره مسیول دفترش زنگ زد که یه خرده جلسه عقب افتاد و زنگ میزنم مجددا گفتم اکی. حالا مدیرمون هم اعصابش خرد بود یعنی از صبح در حال دعوا با همه بود منم که سعی کردم خیلی جلوی چشمش آفتابی نشم البته اکی بود باهام و راجع به عکاسی اینا رفتم باهاش صحبت کردم برای عصرش که کلاس داشتیم که گفت نمیام من. بالاخره زنگ زدن و رفتم بالا مدیرعامل گفت امروز دوباره قراردادتون اومد دستم یادم افتاد جلسه سری پیش فرصت نشد و گفتم دوباره جلسه هماهنگ کنند باهاتون منم یه خرده راجع به کار پایان نامه اینا براش توضیح دادم که گفت خیلی عالیه و حتما تو شرکت نیاز داریم بهش و چند تا پیشنهاد راجع به یه سری مشکلات شرکت میخواست که یه چیزهایی گفتم ولی نیاز به فکر بیشتر داشت و شماره موبایلش رو داد و گفت تماس بگیرین باهام و بیاین بعدا که باز با هم صحبت بکنیم گفتم چشم. در ادامه هم گفت من اصلا اینکه مدیرتون بگه این نیروی من و اینا رو قبول ندارم و نمیزارم تو شرکت اینا مطرح بشه و نیروی خوب  متعلق به کل شرکت هست گفتم من هر جایی بتونم کمک بکنم و کاری از دستم بر بیاد خوشحال میشم خلاصه که گیر کردم بین جنگهای قدرت و امیدوارم جون سالم به در ببرم و متاسفانه اصلا از این کارها خوشم نمیاد و ترجیح میدم که به دور از این حاشیه ها که البته متاسفانه کم کم داره تبدیل به اصل میشه تو شرکت ها باشم. فعلا خودش مستقیم در مورد جابجایی پیشنهاد نداد ولی خب گفت برین واحد‌های دیگه رو ببینید و هر جا پیشنهادی داشتین مطرح بکنید حتما. به مدیرم با جزییات نگفتم موضوع جلسه رو گفتم یه جلسه بود در مورد رزومه و کارهای دکتری اینا صحبت کردیم. یکی از همکاران هم هست که اتفاقا هم رشته من هم هست و یه خرده دوست نداره هیشکی به جز خودش پیشرفت کنه فهمیده بود رفتم با مدیر عامل جلسه و هی اومده بود بتونه از من حرف بکشه منم کلا به روی خودم نیاوردم فعلا ترجیح میدم خیلی تو شرکت سر و صدا نکنه چون میدونم خیلی ها منتظر هستن شروع کنند به اذیت فعلا تو وقتهایی که سرم خلوت باشه روی موضوعاتی که مدیرعامل گفته کار میکنم ببینم چی میشه در ادامه. 

اما خبر مهم دوم😀 این هفته قرار بود تمرینهای عکاسی رو تحویل بدیم و خودم خیلی از کارم راضی نبودم بردم تحویل دادم و استاد کلی تعریف کرد و گفت عالی بوده کارت منم کلی ذوق کردم و میخوام بیشتر تمرین بکنم و فعلا یه مدت خودم مطالعه کنم باز اگه نیاز بود دوره های بعدی رو هم ثبت نام بکنم. فعلا هر جا میرم یه کوله با تجهیزات عکاسی بهم وصله😀 

اما خبر بعدی گفتم که میخوایم تجهیزات کمپینگ رو خرد خرد تکمیل کنیم این ماه نوبت اجاق سفری و شارژر فندکی بود. یه اجاق دو شعله خوشگل دیده بودم اندازه یه کیف سامسونت بود جمع و جور و پر کاربرد و هر چی می‌گشتم موجود نبود جایی خلاصه هی چشم دنبالش مونده بود و هی رنکینگها رو می‌دیدم که جز بهترین هاست و قیمتش هم به نسبت موارد مشابه عالی بود. خلاصه اینکه عاشقش شده بودم ولی دیگه کم کم داشتم خودم رو راضی میکردم از مدلهای دیگه انتخاب کنم تا اینکه دیروز یهو تو جستجوهام رسیدم به یه سایتی که دیدم اون مدلی که عاشقش شدم رو موجود داره و قیمتش هم معلوم بود با دلار قبل بود و هنوز گرون نکرده بودم😀 دیگه سریع سفارشدادم ولی سایتش جوری بود که موقع پرداخت شک کرده بودم که الان اگه نفرستند چی🙈 شماره آلنی رو داده بودم و نیم ساعت دیگه زنگ زد که گفتن امروز عصر میرسه دستتون😍 شب اومدم و به وصال اجاق جدیدم هم رسیدم باشد که کلی سفرهای خوب باهاش بریم و من هی وایسم پای گاز آشپزی کنم😂😂  اصلا تصور اینکه یه جا کمپ کنی بعد برای ناهار بوی کته بلند بشه با کباب هیجان انگیز واقعا😋 یه یخچال کوچک ماشین  هم مامانم اینا دارن که مدتهاست هی می‌گفت این رو برای شما نگهداشتم ولی ما چون لازم نداشتیم نیاورده بودم الان اینسری میخوام بگم بیارن برامون و خونه کوچک جدبدمون مجهزتر بشه هی😂 یه سرویس خواب هم بگیریم تمومه دیگه ایشالا😀 

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۳:۳۵
مارال آلنی

آخرین جمعه و آخرین روز از اولین ماه سال ۹۷ داره به آرومترین و دوست داشتنی ترین شکل ممکن سپری میشه و من خوشحالم و دارم فکر میکنم چکار کنیم که تعطیلات هم به سفر و تفریح بتونیم برسیم هم به انجام کارهای خونه و کارهای دانشگاه و...🤔 میدونین چیه این هفته که خونه بودیم میگم چه خوب کلی کار مفید انجام دادم کلی آرامش داشت آخر هفته مون و خوشحالم که هفته بعد را پرانرژی تر شروع خواهم کرد از طرف دیگه هفته های که سفر میریم هم خوشحالم که تجربه جدید کسب میکنیم. توازن برقرار کردن بین اینا در حال حاضر جز سخت‌ترین کارهاست برامون و داریم تلاش میکنیم با نظم بتونیم به همه کارها برسیم و همیشه از اون لحظه ای که توش هستیم لذت ببریم. قطعا اگه درس نبود خیلی راحتتر میتونستیم بین اینا توازن برقرار کنیم ولی قطعا تر اگه بچه بود این کار خیلی سخت‌تر از الان هم بود حتی 😂 تصور بچه و درس با هم رو ترجیح میدم که کلا نداشته باشم چون غیر قابل حل میشه دیگه چون اصلا فضای جواب نداریم که😂😂

مشکلی که دارم اینکه ذاتا آدم منظمی نیستم و هی باید به خودم فشار بیارم تا نظم رو رعایت کنم و اینطوری میشه که به مرور خونه بهم می‌ریزه و نیاز به یه زمان هایی دارم که بتونم کلش رو دوباره وقت بزارم و تمیز کنم. خب باید اعتراف کنم آلنی بیشتر از من نظم رو رعایت می‌کنه🙈 امسال تصمیم جدی گرفتم برای منظم بودن و باید حتما بتونم نهادینه بکنم درون خودم. یه مشکل دیگه که چند وقت اخیر داشتم اینکه خیلی زود خسته میشدم خودم فکر میکردم آهن بدنم کم شده ولی منتظر موندم تا برم آزمایش بعد اگه نیاز بود قرص بخورم دیروز بالاخره صبح رفتیم آزمایش رو دادیم و نگم که آزمایشگاه اینقدر نزدیک بود و اینقدر کارمون زود تموم شد که خودمون از اینکه از عید هی به تعویق انداخته بودیم خجالت کشیدیم. خ.ش که داشت آزمایش رو تو دفترچه بیمه ها مون می‌نوشت گفت تاریخ میزنم که مجبور بشین تا آخر فروردین برین انجام بدین😂( در این حد شناخت داره ازمون یعنی) ما هم دقیقه نود رفتیم انجام دادیم بالاخره ژ😀 حالا جوابش بیاد ببینیم اوضاع جسمی چطوره و ببینم دلیل خستگی هام همون کمبود آهن هست یا نه؟ 

برم یه خرده بخوابم که بعدش پاشیم بریم دیدن یکی از دوستامون که قبل از عید عزادار شدن و هی هماهنگ نمیشد بریم خونشون تا بالاخره امروز اکی شد .

تا یادم نرفته بزارین اینم بگم دیروز برای اولین بار سوتلاچ درست کردم برای امروز صبحونه و خیلی خوشمزه بود ترکیه خورده بودیم و آلنی عاشقش شده بود تا بالاخره خودم دیروز براش پختم که البته خیلی هم راحت بود شبیه شیر برنج خودمون هست . سرچ کنید دستوزش تو نت هست. 

چشام داره بسته میشه😀


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۷ ، ۱۵:۰۳
مارال آلنی

یکی از فانتزی های من و آلنی اینکه یه روزی یه کمپر خواهیم داشت و کاری که بشه تو سفر انجام داد یا تعطیلی زیاد داشته باشه و با کمپرمون می‌زنیم به دل جاده و خیلی جاها رو می‌گرذیم. بر خلاف خیلی ها سفر جاده ای با ماشین شخصی برامون خیلی جالب و هیجان انگیز و پر از خاطرات خوب. این فانتزی جدیدا هی تو ذهن آلنی پررنگتر شده بود تا حدی که این اواخر به این نتیجه رسیده بود خرید کمپر رو به بعد از خرید خونه موکول نکنه و از همین الان بره دنبالش و طی یه سال آینده بخرتش حتی ماشینش رو هم انتخاب کرده بود😂 نظر من این بود که باید هر کاری رو از صفر شروع کرد و کم کم براش هزینه و رشد کرد یعنی نظرم این بود اول یه چادر خوب بخریم با تجهیزات و یه مدت ببینیم سبک زندگیمون باهاش میخوره یا نه بعدش یه کمپر کوچکتر بخریم حتی اگه یه سری امکانات رو توش نداشته باشه و بعد همینطور به مرور کمپر رو بزرگتر و مجهزتر کنیم و حتی تلاش کنیم کارمون رو هم تو همین راستا تغییر بدیم😀 همه اینا تو ذهنمون بود و تیر خلاص رو یه مقاله ای زد که اون روز آلنی پیدا کرد و برام فرستاده بود مقاله راجع به این بود که چیزی که بیشتر به آدمها حس خوب میده و تو یادشون میمونه اون حس‌ها اینکه تجربه های جدید داشته باشند و هزینه کردن برای تجربه های جدید خیلی بهتر از هزینه برای کالاهای جدید چون طبق مطالعات حس خوبی که از خرید یه جنس داریم نهایتا یه مدت کوتاه طول می‌کشه و بعد از یه مدت هم کلا یادمون می‌ره ولی حسی که مثلا از تجربه یه سفر تجربه یادگرفتن عکاسی و... داریم خیلی بیشتر و موندگارتره و حتی می‌تونه مسیرهای جدیدی رو تو زندگی به رومون باز کنه و تصمیمون برای تجربه کمپینگ نهایی شد😀چندین بار  دیگه راجع بهش صحبت کردیم تا در نهایت تصمیمون رو گرفتیم که فعلا با چادر شروع کنیم. خب تا اینجا فعلا تصمیمون قطعی شده بود ولی زمانش رو هنوز مشخص نکرده بودیم. 

خب از طرف دیگه ما از همون اول عید گفته بودیم برای این تعطیلات برنامه سفر بریزیم ولی هفته پیش یکی از فامیلهای دور آلنی اینا که نزدیک تهران زندگی میکنند اصرار داشت که تو این تعطیلات بریم پیش اونا که خب بعد از کلی اصرار اونا که شب بمونید و چند روز بیاین در نهایت گفته بودیم پنج شنبه ناهار و شام میریم پیششون ولی شب برمیگردیم و قرار بود پسرخاله آلنی هم باشه و اصلا از همون اول هم قرار اینطوری ست شده بود. سه شنبه شب پسرخاله آلنی خبر داد که من نمیتونم بیام و خب ما هم پیشنهاد دادیم پس بهتر کلا کنسل کنیم قرار رو بزاریم برای یه زمان دیگه میزبان هم قبول کرد. 

چهارشنبه صبح داشتیم می‌رفتیم سرکار به آلنی گفتم چکار کنیم آخر هفته رو گفت هر جور تو برنامه ریزی کنی من اکیم. 😎اول یه سرچ کردم برای سفر چند تا هتل هم چک کردم تو شهرهای کاندید که بیشتر پر بودن و یهو به سرم زد برم چند تا چادر ببینم. من چند تا گزینه برای آلنی فرستادم که خیلی هم قیمتاشون بالا نبود بعد آلنی یه گزینه فرستاد که چرا این نه🤔 که خب قیمتش بالاتر بود بعد من گفتم خب اگه قرار باشه اینقدر هزینه کنیم چرا این یکی نه و اینطوری یه خرده هم من قیمت رو بردم بالا😂😂 خلاصه مرحله به مرحله رفتیم تا رسیدیم به گزینه هایی خفنناک😂😂 تو سایتهای مختلف گشتیم و خب دو تا از مدلها موجود نبودن چند تا از مغازه های منیریه هم زنگ زدیم موجود نداشتن چیز خوبی٬ در نهایت موند یه گزینه با قیمت بالا🙈 بعد از کلی بالا و پایین در نهایت تصمیم گرفتیم بخریمش😀 یکی از فاکتورهای مهم برای آلنی ارتفاع بود که بتونه راحت توش وایسته و راه بره و خوب خیلی از گزینه ها به همین دلیل حذف میشدند😂 سفارش دادیم قرار شد تا شب برسونن دستمون. و اینطوری شد که اولین سفر کمپینگی ما شروع شد. عصر چهارشنبه کلاس داشتم و رسیدم خونه نا نداشتم دیگه هیچ کاری بکنم خوابیدیم تا صبح پاشیم کارها رو انجام بدیم. 

پنج شنبه صبح بیدار شدم خونه رو مرتب کردم وسیله های سفر رو‌جمع کردم آلنی هم بیدار شد و دیگه تا جمع و جور کنیم و تصمیم بگیریم در مورد مقصد ساعت یازده شد. راه افتادیم ولی هنوز در مورد مقصد شک داشتیم 😂 آلنی نگران بود خیلی شلوغ باشه من نگران بودم اینقدر خلوت باشه که کمپینگ خطرناک باشه😂😂 ناهار رو تو راه خوردیم و هی حرف زدیم و نقشه کشیدیم و از جنگلهای سرسبز گذشتیم تا رسیدیم دریاچه شورمست. اون موقع که رسیدیم نه شلوغ بود نه خلوت ولی میدونستیم یه سری ها قبل شب برمی‌گردن و تعداد کسایی که شب کمپ میکنن خیلی زیاد نیست یه دور زدیم تا بالاخره محل کمپ رو انتخاب کردیم که البته خیلی هم حرفه ای نبود انتخابمون😂 چچادر رو برپا کردیم من رفتم چند تا عکس گرفتم چایی خوردیم استراحت کردیم و گپ زدیم‌. هوا تاریک شد و ذغال ها رو آتش زدیم و برای شام سوجوک کباب کردیم که خیلی هم خوشمون نیومد البته چون ناهار رو هم دیر خورده بودیم گشنمون هم نبود😂 باز شب کنار آتش چایی خوردیم و یه سگ که اسمش گرگی بود هم نگهبانمون شده بود برای گشت زنی که اومدن اسمش رو گفت مسیول اونجا و بهش گفت گرگی امشب مواظب اینا باش😀 هر چی هم بهش شام دادیم نخورد گرگی خان و یه جا جلوی چادرمون انتخاب کرد و دراز کشید. دیگه خسته بودیم و رفتیم که بخوابیم اولش که صدای افرادی که اونجا کمپ کردن بودن میمومد که با صدای بلند در حال خواندن آهنگ بودن و کیف میکردن. در چادر رو به دریاچه بود و از پنجره و بالای چادر آسمون قشنگ رو می‌دیدیم. دیگه با خیال راحت از داشتن نگهبان خوابیدیم که البته یکی دو بار با صدای پارس نگهبان از خواب پریذیم و دوباره خوابیدیم نصفه شب بود که حس کردم صداهای عجیب غریبی میاد با ترس بیدار شدیم و دیدیم یه گاو گنده کنار چادرمون وایساده یه نگاه کردم دیدم سگ نگهبان مون نیست و گفتم احتمالا این آقا گاوه نگهبان جدبدمون هست دیگه شیفت ها جابجا شده بود😂😂 دوباره خوابیدیم و باز با صدای وحشتناک چند تا گاو دیگه که نزدیک چادر بودن بیدار شدیم 😂 بله اشتباه کار این بود که محل کمپمون درسته ویو قشنگی رو به دریاچه داشت ولی نزدیک قسمت مال رو کوهها بود و شب تا صبح گاوها اون اطراف بودن😂 حالا البته گاو که ترس نداشت تنها نگرانیمون این بود یهو بیاد سمت چادر بعد پاش پیچ بخوره و بیاد رو کلمون😂😂 ولی خب ما خوابیدیم تا صبح ساعت هفت بیدار شدم و کم کم گروههایی که یه روزه اومده بودن رسیدن و خب هی از جلوی چادر ما که رد شدن وایسادن و کلی راجع بهش حرف زدن که این چادر چه خفنه و هی اومدن جلو برندش رو ببینن چیه و هی خلاصه تعریف کردن که دیگه نذاشتن بخوابیم که😂 بیدار شدیم یه صبحونه عالی زدیم و یه گشتی اون اطراف زدیم بعدش هم جمع کردیم که راه بیفتیم همون موقع که داشتیم جمع میکردیم یه گروه اومدن که خانمهایی با سن های بالا بودن یکیشون اومد گفت چرا دارین جمع میکنید؟ گفتیم میخوایم بریم دیگه گفت چه زود😂 گفتیم شب اینجا بودیم آخه. با تعجب نگاهمون میکرد شما دو تا جوون شب اینجا خوابیدین؟ گفتیم بابا اینجا نگهبان داره سگ نگهبان مون رو هم که صبح دوباره برگشته بود پیشمون بهشون نشون دادیم کلی نصیحت کرد که کارتون خطرناک بوده و دیگه این کار رو نکنید ما هم لبخند زدیم و گفتیم خطر نداره بابا ما کمپینگ رو دوست داریم😂😂 خلاصه دیگه جمع کردیم و راه افتادیم سمت دریا برای ناهار سرچ کردم و تو مسیر یه رستوران خوب پیدا کردم که واقعا هم غذاش عالی بود. بعد از ناهار رفتیم کنار دریا یه زیرانزیرانداز پهن کردیم رو به دریا و چایی خوردیم و لذت بردیم از صدای موج ها بعد پاشدیم رفتیم ببینیم برای شب کمپ پیدا میکنیم یا نه دو تا گزینه داشتیم اولی جنگل سی سنگان بود که واردش شدیم و نگم که اینقدر شلوغ بود کلا اعصاب آدم خرد میشد از اونجا اومدیم رفتیم سمت سد آبی آویدر که اونجا هم خیلی شلوغ بود البته حدس می‌زدیم تا شب خلوتتر بشه ولی باز هم اون تجربه تو طبیعت خوابیدن رو نداشت برامون آلنی پیشنهاد داد برگردیم همون شب که فردا هم به کارهای دیگه برسیم  هم تو ترافیک روز آخر گیر نیفتیم راه افتادیم سمت تهران. جاده نسبتا خلوت بود و کلی تو جاده حرف زدیم تا بالاخره ساعت یازده رسیدیم خونه و از خستگی بیهوش شدیم. 

خب اگه بخوام راجع به تجربه اولین کمپینگ بگم حس  خوابیدن توتو طبیعت با کمترین امکانات بسیار تجربه خوبی بود شب چادر رو با یه چراغ کوچک روشن کرده بودیم بعد با صدای موسیقی با منظره آسمون کیف میکردیم.   تو ایران خیلی کمپینگ حرفه ای جا نیفتاده و به نظرم بهتر جاهایی که طبیعت بکرتری دارند برای کمپ انتخاب بشه چون جاهای دیگه بسیار شلوغ و اصلا اون حس خوب رو نداره. در ادامه میخوایم با اکیپ های  که به طور تخصصی میرن جاهای بکر همراه بشیم و با چند نفر هم صحبت کردیم و قرار شده از برنامه های بعدیشون اگه برنامه مون اکی بود باهاشون همراه بشیم. فعلا یه لیست داریم از تجهیزات مورد نیاز که باید به مرور برای خریدشون برنامه ریزی کنیم. 





۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۷ ، ۱۲:۰۹
مارال آلنی

سلام دوستان سال نوتون مبارک خوبین خوشین؟ تعطیلات خوش گذشت؟ عجب شنبه ای بود امروز به زور از رختخواب دل کندم ولی به محض اینکه از در خونه اومدم بیرون با دیدن هوای ملس بهاری کلی ذوق زده شدم و خوابم پرید دیگه😀 

خب اگه بخوام از تعطیلات بگم راستش خیلی در حدی که انتظار داشتم خوش نگذشت شاید هم انتظارم از تعطیلات زیاد بود. تعطیلات اول رو که ولایت آلنی اینا بودیم تو مسیر کلی راجع به برنامه های سال آینده صخبت کردیم و سال ۹۶ رو بررسی کردیم و بهترین قسمتش این بود که تو زمینه های مربوط به اصللح فتار خودمون تونسته بودیم خیلی خوب تصمیماتی که داشتیم را عملی کنیم ووهر دو مون از تغییرات خودمون و همدیگه کاملا راضی بودیم😃 برای سال جدید هم اهداف جدیدی رو نوشتیم که امیدوارم باز بهشون عمل کنیم 😊 مامان آلنی  به خاطر مراسم قبل از سال تحویل رفت خونه بابا بزرگش و ما  و خ.ش ۳ اینا تنها بودیم و هفت سین هم نچیده بودن و در کل سال تحویل بدون شور و حالی بود. نمیدونم رسم جاهای مختلف چطوریه ولی ما معمولا هفته قبل از سال کسایی که او اون سال عزیزی رو از دست داده باشن مراسم برگزار میکنند و دیگه شروع سال مراسم به شکل عزاداری برگزار نمیشه ولیورسم آلتی اینا کاملا متفاوت و اول فروردین مراسم داشتن مسجد و از صبح تا عصر اونجا بودیم تنها قسمت خوبش این بود که وسطها با آلنی رفتیم یه جایی عکاسی کردیم. شب هم برگشتیم خونه و دیگه روزهای بعد اتفاق خاصی نیفتاد فقط در حد چند دقیقه عید دیدنی خونه دو تا از خ.ش ها رفتیم. یکی دو باری هم رفتیم عکاسی کردیم. یکی دو روز هم به خاطر اینکه خ.ش ۴ به خاطر راحتی خودش بچه اش رو می‌آورد می‌ذاشت خونه م.ش و بچه اون یکی خ.ش رو اذیت میکرد جو سنگین میشد خب به نظرم تو این سن واقعا نباید بچه رو تنها بدون پدر و مادر اینطوری طولانی مدت جایی بزاری بری مخصوصا اینکه یه بچه دیگه هم بود و مدیرتیش سخت بود برای همه. خلاصه اینکه گذشت دیگه. آهان فقط یه کادو عیدی گرفتم که خیلی برام هیجان انگیز بود و تصمیم داشتم خودم بخرم . شوهر خ.ش ۳ بسیار اهل کادو دادن هست و همیشه هم کادوهایی که میده چون خیلی با دقت انتخاب می‌کنه چیزهایی هست که اون موقع لازم داری البته خب شاید در مورد ما که روابطمون بیشتر هم هست بیشتر این اتفاق میفته امسال بهم سه پایه کادو دادن که برای عکاسی به شدت بهش نیاز داشتم و کلی ذوق کردم باهاش😀 چهارم برگشتیم تهران و چهار روز تهران بودیم و سرکار رفتیم و همه عصرهای اون روزها هم در حال گشت و گذار بودیم ساعت کاری ما کم شده بود ولی آلنی تغییری نکرده بود من کارم تموم میشد با همکارام میرفتم عکاسی تا وقتی که آلنی کارش تموم بشه و دوباره با هم می‌رفتیم بیرون😀 یه روز هم رفتم یه کوله پشتی عکاسی گرفتم و دیگه تجهیزاتم داره تکمیل میشه یه لنز جدید هم گرفتم🙈 چقدر هم کلا گرونه همه تجهیزاتش😐 آخر هفته هم رفتیم سمت تبریز و چند روزی مهمونی دعوت بودیم و دو سه بار هم با خانواده رفتیم گشت و‌گذار. بقیه اش هم که همش با وروجک بودم و کلا از بغلم پایین نمیومد و به زور از دستش در میرفتم که چند تا عکس بگیرم. ولی حسابی استراحت کردم و تقریبا هیچ کاری نمی‌کردم 🙈 پنج شنبه صبح هم راه افتادیم سمت تهران به قزوین که رسیدیم تصمیم گرفتیم بریم یه گشتی تو شهر بزنیم رفتیم بازار قدیمی و خیلی خوب بود سه ساعتی گشت زدیم و عکس گرفتم و رفتیم یه کافی شاپ که منوی جالبی داشت و یه خرده نشستیم و بعدش هم اومدیم سمت تهران و آخر شب بالاخره رسیدیم خونه وسیله ها رو آوردیم تو سریع یه دوش گرفتم و بیهوش شدیم. جمعه صبح زود بیدار شدم و صبحونه خوردیم و وسیله های سفر رو جابجا کردیم و یه ناهار با عجله هم پختم که اصلا جالب نشد آلنی هم قبلش گفته بود دلم برای دست پختت تنگ شده ولی خب دیگه آشپزی حوصله میخواد😆 عصرش برای تعویض یه خریدی باید می‌رفتیم پالادیوم و چقدر هم شلوغ بود بعدش هم گفتیم بریم یه سر هایپر خرید کنیم که کلی هم پیاده شدیم بابت خریدها اینقدر که هی جنسهای گرون هیجان انگیز داره و ما هم هر دو گشنه بودیم و حتی چیزهایی که نمی‌خوریم هم می‌دیدیم هوس میکردیم. خیلی هم تعداد خریدمون زیاد نبود اصلا ولی کلی پول دادیم و اومدیم بیرون برگشتیم خونه شام سالاد آماده کردم ولی بعدش دیگه خسته بودیم و خونه بهم ریخته موند و الان فقط منتظرم کارم تموم بشه برم خونه پنجره ها رو باز کنم یه آهنگ شاد بزارم و خونه رو مرتب کنم و گلدونها رو تغییر بدیم. امسال بر خلاف هر سال که تعطیلات که برمیگشتیم حال گلهامون خوب نبود امسال همشون سرحال بودن و کلی هم جوونه زدن که دیروز دیدم کلی ذوق زده شدم و الان باید بریم گلدون یه سری هاشون رو تغییر بدیم. 

ایکاش چند روزی هوا همینطور بارونی باشه😍


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۷ ، ۱۲:۴۶
مارال آلنی

سلام دوستان اولین روز از آخرین هفته آخرین ماه سال 96 هوا ابری و بارونی خوشگلتون بخیر😊 چه هوایی بود محشر صبح با سرعت لاک پشتی اومدم که بتونم بیشتر از هوا لذت ببرم. شماها چه میکنید؟

خب عرضم به خدمتتون که همین الان مدیرم گفت که مدیرعامل رزومه شما رو دیده خیلی خوشش اومده وگفته من این نیرو رو لازم دارم وومی‌خواسته شما رو جابجا بکنه ببره جای دیگه ولی من رفتم گفتم من ایشون رو با کلی زحمت پیدا کردم و از دستشون نمیدم.  الان بین دو تا معاونت با مدیرعامل دعوا هست گویا و جالب اینکه بنده تو حاشیه قرار گرفتم😂 میخوام برم بهشون بگم میخواین اول نظر خودم رو هم بپرسین🤣 راستش خوب از جهت تخصص کاری تغییر فکر میکنم به نفعم باشه ولی از جهت محیط کاری و مدیر ٬جایی که الان هستم رو ترجیح میدم. نمیدونم کدومش به نفعم امیدوارم که هر چی که خیر هست پیش بیاد. ولی ترجیح میدادم اجازه بدن پیشنهادات کامل مطرح بشه و خودم انتخاب کنم ولی خب به مدیرم هم حق میدم که نخواد به راحتی نیروش رو از دست بده ولی امیدوارم اینطوری نباشه که بخواد جلوی پیشرفتم رو تو شرکت بگیره . خب فعلا که دیگه انگار باید ببینم در آینده چی پیش میاد. یه خرده دلخور شدم از مدیر ولی فعلا به روی خودم نیاوردم گذاشتم تو جای مناسب ازش استفاده کنم😉 ببینم با این وضعیت تو قرارداد جدید به تعهداتش عمل می‌کنه یا نه و قطعا اگه نکنه منم مجبور میشم جور دیگه برخورد بکنم دیگه😀

آخر هفته خیلی خوش گذشت وای اینقدر حال داد بعد از مدتها استرس درس رو نداشتیم و فقط خوش گذروندیم. چهارشنبه شب رفتیم بیرون برای خرید عیدی ها که چیز خاصی پیدا نکردیم و فقط برای خودمون خرید کردیم و  برگشتیم. پنج شنبه صبح ساعت شش و نیم بیدار شدم آلنی قرار بود با دوستش بره بازار گل و صبح زود راه افتاد منم با همکارام قرار صبحونه داشتم ولی خب خیلی وقت داشتم تا قرار پا شدم یه خرده جمع و جور کردم برای ناهار هم یه سری کارها رو انجام دادم بعدش هم آماده شدم رفتم صبحونه بعد از صبحونه هم رفتیم تمرین عکاسی و خیلی خوش گذشت دوازده اینا رسیدم خونه همون موقع دوستمون زنگ زد پیشنهاد استخر داد بهش خانمها هم قرار شد جدا برن یه استخر دیگه بقیه کارهای ناهار رو آلنی انجام داد منم سریع کارهای خونه رو انجام دادم ناهار خوردیم و ساعت سه و نیم رفتیم استخر اولش بدنسازی کار کردم که فهمیدم دست چپم خیلی ضعیف و تقریبا نمی‌تونستم حرکات رو باهاش درست انجام بدم بعدش هم رفتیم شنا و تا ساعت هفت بودیم بعدش برگشتیم خونه دوستامون یه خرده پیشمون بودند و بعدش رفتند ما هم میوه خوردیم و دیگه شام رو بیخیال شدیم. یه بسته داشتیم که قرار بود برامون بفرستن ساعت هشت و نیم زنگ زد که ارسال کرده بعد ساعت نه و خرده ای گفت فکر کنم الان برسه یه خرده گذشت و نرسید زنگ زدم  گفتم شماره طرف رو بده زنگ بزنیم آلنی زنگ زد کجایی گفت مگه عجله دارین میارم خب دیگه!😱 بعد جایی که گفت نزدیک مبدا بود  و انگار هنوز راه نیفتاده بود بهبفرستنده زنگ زدم گفتم زنگ بزن پشتیبانی بگو همچین اتفاقی افتاده و پشتیبانی گفته بود تحویل بسته رو زده که😏 گفتم یا این طرف چند تا بسته همزمان گرفته یا معتادی چیزی هست خلاصه بعد از کلی پیگیری طرف اومد با کلی تاخیر و به جای یه عذرخواهی ساده طلبکار هم بود که چقدر عجله دارین قیافه طرف هم انگار تابلو بوده واینستاده که آلنی حرفش رو بزنه بسته رو انداخته رفته! اینم از خدمات شرکتهای داخلی حالا زنگ زدیم گفتیم ثبت کردند ولی از اون روز هنوز از طرف اسنپ باکس برای یه عذرخواهی ساده هم تماس نگرفتن اولا خب اینکه باید یه سری بررسی اولیه قبل از جذب اینا توسطاسنپ باید انجام بشه که متاسفانه نمیشه و همینطور کنار خیابون دارن جذبشون میکنند از طرف دیگه باید بیاد روی لوکیشن اینا برای تحویل و زهمینطور زمان تحویل نظارت کنه که باز اینکار رو هم درست انجام نمیدن حالا همه اینا به جهنم طرف سفر رو قبول کرده نمیتونه اول اون رو برسونه بعد بره دنبال کارهای خودش. لخاصه که یه خرده اعصابمون رو بهم ریخت الکی الکی.

 جمعه برنامه تجریش گردی داشتیم صبح بیدار شدیم صبحونه خوردیم و جمع و جور کردیم و رفتیم تو دل شلوغی رسیدیم اونجا گشنمون بود😂😂 یه خرده رفتیم تو کوچه پس کوچه های بازار تجریش که تا حالا نرفته بودیم و چقدر هم حس خوبی داشت کلی قدم زدیم و اومدیم ناهار رفتیم اطمینان که خیلی وقت بود تعریفش رو شنیده بودیم ولی اصلا خوب نبود به نظرم خیلی هم شلوغ بود. یه خرده چرخیدیم اونجا بعد رفتیم ارگ رسیدیم آلنی خسته بود در نتیجه رفتیم کافی شاپ برای استراحت 😂😂😂 یعنی نیم ساعت راه می‌رفتیم یک ساعت استراحت میکردیم. برای مامان آلنی می‌خواستیم یه چیزی بگیریم برای درآوردن لباس مشکیش مامانم هم گفته بود یه چیزی هم از طرف من بگیرین بعد مگه چیزی پیدا میشد رفتیم یه روسری خوشمون اومد گفت سیصد تومن 🙄 آخه مگه چه خبره کل روسری ها سیصد چهارصد بود به آلنی میگفتم باید یارانه بدن از این به بعد برای حجاب این چه وضعیه خب آخه ملت مجبور میشن به استفاده از روسری بعد قیمتها هم نجومی😏 بعد از کلی گشتن تونستیم یه روسری پیدا کنیم و فقط کلی برای غذا هزینه کرده بودیم😀 بعدش رفتیم سمت خانه و آشپزخانه و بالاخره تونستم عیدی خ.ش ها رو بگیرم و خیالم راحت شد برای مامانم اینا هم همون چند روز عید که تهران هستیم میرم میگیرم چون الان واقعا قیمتها غیرمنطقی و بازار هم به شدت شلوغ و نمیشه چیز خوبی پیدا کرد. دیگه برگشتیم خونه یه خرده استراحت کردیم و بعدش هم لالا. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۶ ، ۱۱:۳۳
مارال آلنی

این روزها به شدت کم خواب شدم  دیشب ساعت دوازده خوابیدم و صبح ساعت پنج بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد پاشدم دوش گرفتم و کلی وقت گذروندم تا ساعت شش شد آماده شدم و با همکارم قرار گذاشتم که بریم شرکت صبحونه بخوریم.( شرکت هر روز صبحونه میده ولی خب من خیلی نمیرم دلیلش رو هم نمیدونم 😂😂 نون تازه و صبحونه گرم و سرد هم داره) خلاصه امروز برای اولین بار رفتم صبحونه یه دونه نیمرو خوردم با چایی اومدیم بالا ساعت هفت و ده دقیقه بود تازه 🤣و شروع به کار کردیم. کم کم خستگی به چشام غلبه کرد و سریع یه قهوه خوردم که بتونم بیدار بمونم😀 امشب هم مهمونی تولد یکی از دوستامون دعوتیم خدا بخیر بگذرونه شب چطور می‌خوام بیدار باشم. 

دیروز یه اتفاق عجیب افتاد مدیر عامل شرکتمون جدیدا عوض شده و خب مدیر جدید یه آدم بسیار شناخته شده تو حوزه کاریش هست ولی یه خرده با معاونت مربوط به ما از قبل یه مشکلاتی داشتن و دارن که البته تو ظاهر نیست همه اینا در خفا هست😀 صبح از دفتر مدیرعامل به موبایلم زنگ زدن که مدیر میخواد باهاتون یه جلسه داشته باشه عصر. منم گفتم اکی میام. بعد فکر کردم که چرا اینا به موبایلم زنگ زدن و چرا مدیرم از قبل چیزی نگفته بود بهم. حدس زدم جلسه هماهنگ نشده باشه ولی خب من از نظر اخلاق حرفه ای باید به مدیرم میگفتم رفتم ازش پرسیدم در جریان همچین جلسه ای هستین گفت نه! اولش یه خرده قاطی کرد که یعنی چی باید سلسله مراتب رعایت بشه منم گفتم اکی من مشکلی ندارم خودتون پیگیری کنید و نتیجه هر چی شد به من بگید اگه صلاح نمیدونین نمیرم. اولش یه خرده گفت آره الان زنگ میزنم ولی خب فهمیدم که جراتش رو نداره و الکی گفته یک ساعتی یه خرده عصبانی بود بعد رفتم باهاش حرف زدم و غیر مستقیم گفتم که من حواسم هست و هنوز معلوم نیست میخواد چی بگه من میرم و بعدش با هم صحبت میکنیم. بعدش دیگه اکی شد و رفته بودن بیرون برامون عیدی هم گرفته بود یه چیزی رو برای همه گرفته بود ولی یه چیز دیگه رو فقط برای چند نفر خاص گرفته بود که منم جز اونا بودم😀 دیگه تا عصر بودم و عصر رفتم بالا دفتر مدیرعامل مسیول دفترش گفت بیرون جلسه داشتن و متاسفانه تو ترافیک گیر کردن احتمال داره دیر برسند یه خرده منتظر موندم و اون روز جلسه هیات مدیره هم داشتند دیگه قرار شد اگه اون روز دیر رسید برای یه روز دیگه باز هماهنگ کنه خبر بده که نشد در نهایت هم. از مسیول دفترش پرسیدم موضوع جلسه رو شما میدونین؟ گفت رزومه تون رو دیدن خوششون اومده و میخواستن یه جلسه خصوصی باهاتون داشته باشن و صحبت کنند منم گفتم باشه😂😂 حالا فعلا تو خماری هستم برم ببینم چکارم داره . یکی از دوستام که میشناستش میگه بر اساس شناخت من ازش جلسه مثبت و به نفعت خواهد بود ولی خب تا وقتی نرم پیشش معلوم نیست شاید هم میخواد بگه خداحافظ شما😉 ولی خب مدیرم از دیروز نگران هستش از طرفی نمیتونه حرفی بزنه رو حرف مدیرعامل از طرفی با توجه به روال اینجا اونم حدسش اینکه احتمالا پیشنهاد خاصی داره برام البته جلوی من به روش نمیاره. حالا فقط دارم دعا میکنم قبل عید جلسه برگزار بشه که کل تعطیلات تو خماری نمونم بعدش هم بیایم و مدیرعامل کلا یادش بره قضیه😂😂 

دیروز ظهر باز مرخصی گرفتم رفتم دانشگاه و بالاخره آرین مراحل پروپوزال هم تموم شد مدارک رو تحویل دادم و خیالم راحت شد یه سر هم رفتم پیش استادم و ادامه کار رو با هم برنامه ریزی کردیم و قرار شد با همین فرمون و با همین سرعت برم جلو😂😂 فرمون رو هستم ولی سرعت سخت واقعا خطرناکه اصلا با سرعت بالا😁 عصر هم با دخترخاله ام قرار داشتم که با این جلسه یهویی که پیش اومد هی قرارمون تغییر کرد در نهایت هم که رفتم یه ساعتی هرچی زنگ می‌زدم جواب نمی‌داد دیگه اعصابم رو بهم ریخت بیخیالش  رفته بود اتاق پرو بعد من یه ساعت یه لنگه پا وایساده بودم آخه یک ساعت می می‌ره تو اتاق پرو😐 بعدش هم قرار بود بیاد یه چیزی از خونه بهش بدم برگشتیم خونه سریع شام پختم شام خوردیم و رفت منم بیهوش شدم دیگه. اینقدر این بچه های جدید تو فامیل مون پر توقع هستن دلم برای اون موقع های خودمون می‌سوزه و حتی الانمون😆 بعد جالب اینکه کل سرویس‌ها رو از پدر و مادرشان میگیرن و همیشه هم شاکی هستن یعنی دیشب به دخترخاله ام گفتم من جای مامان باباتون بودم یه جوری ادبتون میکردم که قدر بدونید این همه خدمتی که بهتون میدن رو. بهش گفتم امیدوارم اون روزی که میفهمین باباتون براتون چه کرده دیر نشده باشه. 

چهارشنبه سوری همه مبارک باشه ما امروز یه ساعت زودتر تعطیل میشیم و میرم ببینم میتونم خواب دیشب رو جبران کنم یا نه. امیدوارم امشب به همه خوش بگذره و هیچ اتفاق ناراحت کننده ای وسط این شادی ها برای کسی نیفته. 


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۶ ، ۰۹:۲۲
مارال آلنی

سلام سلام صد تا سلام هزار و سیصد تا سلام

مارالی خوشحال و خجسته در خدمتتون هست که داره حس شیرین پوچی رو تجربه می‌کنه😁 مگه پوچی شیرین هم داریم استاد؟ بله که داریم پوچی شیرین بعد از اتمام هر مرحله سخت از درس سراغ آدم میاد و با حجم عظیمی از زمان روبرو میشی که نمیدونی باید چکار کنی و اینطوری حس پوچی بهت دست میده که خیلی هم شیرین و دوست داشتنیه😀 برای بنده علاوه بر کم شدن حجم زیادی از کارها کم خوابی هم پیش میاد و الان این روزها شبها دیروقت میخوابم ووصبخ زود بیدار میشم😁 با   اینکه باورش سخته ولی بالاخره دفاع تموم شد. تا لحظه آخر میگفتم اساتید نمیان و کنسل میشه 😀 کل هفته پیش رو هر روز دانشگاه بودم برای انجام کارها به جز دوشنبه بقیه روزها سرکار هم رفتم و تا دیروقت هم بودم که کارا رو انجام بدم ‌. هی همکارام میگفتن تو استرس نداری میگفتم نه استرس چی رو داشته باشم کلا اینقدر آروم و بیخیال بودم که نگران بودم سر جلسه پشیمون بشم از بی‌خیالی زیادم😂 چهارشنبه ساعت دو و نیم مرخصی گرفتم اومدیم وسایل پذیرایی رو از خونه برداشتیم با آلنی رفتیم دانشگاه من یه مرور نهایی کردم اسلایدها رو آلنی هم کارهای پرینت اینا رو انجام داد یکی از استادها هم به خاطر بارون دیر رسید دیگه اون اومد شروع کردم و خب ارایه ام خیلی بهتر از اون چیزی بود که انتظار داشتم استادها سوال کردن که خب خیلی خوب جواب دادم چند تا هم پیشنهاد خوب داشتن که خیلی در ادامه بهم کمک می‌کنه و عالی بود یکی دو جا هم که یکی از استادها گیر الکی داد من دلایل رو گفتم و خب اینقدر تو اون حوزه مطالعه کرده بودم که با اینکه استاد حوزه تخصصیش بود قبول کرد و گفت حرفم رو پس میگیرم استادم هم کلی حال کرده بود از روند جلسه یه جاهایی خیلی خوب دفاع کرد در نهایت هم دو تا از داورها گفتن موضوع جالب و پیشنهاد دادن که برم پیششون در ادامه یکیشون رو با استادم صحبت کردم که به عنوان مشاور دوم انتخاب کنم. تقریبا نزدیکیای هشت جلسه تموم شد با آلنی وسیله ها رو جمع کردیم و خسته ولی پرانرژی برگشتیم خونه آلنی که می‌گفت خیلی با تسلط بود جلسه ات و کاملا معلوم بود روی موضوع تسلط کامل داری😉 داور خارجی سخت گیرم هم که همه میگفتن اذیت می‌کنه خیلی اکی بود فقط گفت یه  سری نکات گفت که برای ورود به میدان حواست باشه ولی گفت با توجه به اینکه فعلا تو مرحله پروپوزال هستی کارت عالی بوده 😁 یه جایی هم یه سوتی تو متن نوشته هام بود که به جای یه مفهموم یه چیز دیگه نوشته بودم گفت اینجا چرا این رو نوشتی فهمیدم سوتی دادم ولی نمیشد اونجا اعتراف کنم گفتم بله میدونم این رو می‌نوشتم بهتر بود ولی از طریق ارتباطات مفهومی یه دلیلی براش آوردم که قانع شد ولی در نهایت گفتم پیشنهاد شما بهتره و من تغییر میدم حتما فقط آلنی فهمیده بود که سوتی بود بقیه همه اونجا متقاعد شدن آلنی بعدش گفت اصلا توجیهت رو شنیدم کلی تو دلم آفرین بهت گفتم که خیلی سریع مدیریت کردی بدون اینکه کسی متوجه بشه😜 بعد میگفت تو چطوری تونستی بدون لحظه ای درنگ این دو مفهوم رو اونجا چیزی راجع بهشون بگی که بقیه متقاعد بشن برای استفاده اون کلمه اشتباه (توجیهم کاملا درست بودا فقط یه خرده یه نگاه جدید میخواست و با توجه به اینکه قبلا راجع بهش فکر نکرده بودم خب فی البداهه گفتنش کار سختی به حساب میومد) گفتم ما اینیم دیگه جلسه رو روی یه انگشتمون میچرخونیم اصلا😂😂

اومدیم خونه و یه شام سریع آماده کردم خوردیم و بیهوش شدم از خستگی. پنج شنبه صبح زود بیدار شدم و هر کاری کردم خوابم نبرد آلنی رو هم بیدار کردم صبحونه خوردیم و از اونجایی که نمیتونم بیکار بشینم شروع کردم به خونه تکونی و دیروز اتاق خواب رو کامل تکوندم. عصرش هم رفتیم بیرون شام هم بیرون خوردیم و برگشتیم خونه. امروز صبح یعنی جمعه کلاس عکاسی عملی داشتم صبح یه خرده جمع و جور کردم رفتم کلاس تا ظهر که خیلی خوب بود و کیف کردم. ظهر برگشتم سریع غذا گرم کردم خوردیم بعدش هم یه چرتی زدیم و عصر رفتیم بیرون یه مسیر طولانی رو پیاده رفتیم و یه شام سبک خوردیم و باز پیاده برگشتیم و کلا دو ساعتی پیاده روی کردیم با اینکه خسته شدیم ولی خیلی حال داد تو هوای ملس😊 

چرا طولانی نمیشه پست😉 دیگه چیا بگم که بدقول نشم🤔 آهان خانم ها روزتون مبارک باشه امیدوارم همه تون دلتون شاد باشه 😍

تا اینجا رو جمعه شب نوشتم الان صبح شنبه است . دیشب سندروم بیخوابی بعد از اتمام یه پروژه طولانی و سندروم بیخوابی جمعه شب هر دو با هم عود کرده بودن و بنده خوابم نمی‌برد یه خرده تو جام غلت زدم دیدم نمیشه اینطوری پاشدم در اتاق خواب رو بستم تا آلنی رو بیدار نکنم رفتم بیرون یه آهنگ ملایم گذاشتم و شروع کردم به کار آشپزخونه و پذیرایی رو گردگیری کردم و تی کشیدم ظرفها رو جابجا کردم یه سری ها که باید با دست میشستم رو هم شستم دوست داشتم جارو هم بکشم که دیگه چون ساعت دو نصفه شب بود نمیشد. همه جا رو برق انداختم دیگه بعدش رفتم از خستگی بیهوش شدم. از کابینت ها هم فقط دو تاشون احتیاج به تمیز کاری داره و بقیه رو جدیدا مرتب کردم و نیازی نیست تکونده بشن😁 بقیه جاها هم اکی هستن آخر هفته بعد هم سرویس و حموم رو می‌شورم و تموم😁 اگه وقت بشه شاید یه روز به سرایدار بگیم بیاد زحمت شیشه ها رو بکشه اگه نشد هم میزاریم بعد از تعطیلات که برگشتیم😊 برنامه عیدمون هم مشخص شده و اول به خاطر مراسم مامان بزرگ آلنی میریم ولایت آلنی بعدش چند روزی تهران میریم سر کار و برای تعطیلات سیزده هم میریم تبریز و بعد سیزده رو هم مرخصی گرفتم😊 میخوام برم کلی تمرین عکاسی کنم سوژه اصلی هم کوچولوهای فامیل هستن😊 اگه بتونم باید روی مقاله هم کار بکنم 😭😭 یه بار نشد ما تعطیلات رو بدون استرس درس بگذرونیم و البته نشد یکبار ما به این کارها بها بدیم و وقت بزاریم تو تعطیلات😂 

این روزها کجا رو پیشنهاد میکنید برای گشت و گذار و خوشگذرونی ؟ من ترجیح میدم دم عید خرید نداشته باشیم ولی خب نمیدونم چرا همیشه عیدی ها میمونه دم عید😐 الان برای سه تا کوچولو ها و مامان آلنی خریدها انجام شده. ولی کادوی روز مادر و عیدی مامانم کادوی روز پدر و عیدی بابام عیدی خواهرم و عیدی داداشم مونده خواهرهای آلنی هم همه موندن و من نمیدونم چی بگیرم اصلا هیچ ایده ای ندارم و اینطوری خرید سخت میشه مخصوصا تو این روزهای شلوغ. دوست دارم امسال برای مامانم طلا بگیرم ولی از طرفی با هزینه ای که میخوام بکنم یه چیز ظریف میتونم بخرم که نمیدونم چقدر خوشش بیاد باید برم ببینم چیزی پیدا میکنم یا نه. 

دوست دارم این ده روز باقیمانده تا عید کش بیاد که بتونم حسابی ازش استفاده کنم به سال تحویل که برسیم قطعا بعدش تو یه سراشیبی می افتیم که اینقدر سریع میگذره که نمی‌فهمیم چطوری گذشت. دوست داشتیم امسال به خانواده ها بگیم عید بیان مخصوصا خانواده آلنی ولی خب متاسفانه به خاطر فوت مامانبزرگش و مراسم ها٬ کنسل کردیم و خودمون میریم اونجا. 

امیدوارم روزهای پایانی سال برای همه سرشار از شادی و خاطرات خوب باشه😘

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۴۲
مارال آلنی

ساعت یک و ربع و بنده ساعت پنج و نیم دفاع دارم بالاخره😀 الان هم شرکت در حال چرخاندن چرخ دنده های صنعت هستم😀 

ایشالا به زودی با یه پست طویل در خدمتتون هستم😘 روزهای هیجان انگیزتری از فردا در انتظارمون هستن و من کلی نقشه دارم برای گشت و گذار. 

شماها چه میکتید؟ خونه تکونی ها تموم شده؟ بنده هنوز شروع نکردم😂 با این وضعیت احتمالا بیخیال میشم حالا ببینم فرصت پیش میاد یا نه. 

خب برم فعلا یه خرده جمع و جور کنم وسیله ها رو و با آلنی هماهنگ کنم ببینم کی میاد دنبالم که بریم دانشگاه. 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۶ ، ۱۳:۱۶
مارال آلنی