مارال و آلنی

از عشق سخن باید گفت

مارال و آلنی

از عشق سخن باید گفت

مارال و آلنی

امروز بعد از چند روز مقاومت مرخصی گرفتم که به خرده استراحت کنم. چون آپشن دورکاری داشتم هفته قبل که گلو درد داشتم گفتم خب اکیه میتونم کار کنم از دوشنبه که دیگه حالم بدتر شد دو سه تا جلسه مهم داشتیم که حس کردم بهتره حضور داشته باشم. دیشب ولی سرفه امون نداد بخوابم در حد دو ساعت حالت نشسته چرت زدم ، اینقدر سرفه کرده بودم واقعا دیگه نا نداشتم. قرص سرماخوردگی هم خورده بودم که برای من عین دیازپام عمل میکنه ولی با اینکه مغزم کاملا تعطیل بود ولی سرفه نمیذاشت بخوابم. خلاصه صبح دیدم دیگه نمیتونم یه پیام دادم به مدیرم و گفتم نیاز به استراحت دارم ولی دریغ از ذره ای استراحت و خواب که از صبح داشته باشم😥 دیشب تو اوج سرفه اینا حس کردم اگه ناهار قرمه سبزی با پیاز بخورم حالم بهتر میشه و لوبیا رو همون موقع خیس کردم. کلا تو مریضی های طولانی این مدلیم که یهو حس میکنم یه غذایی میتونه حالم رو بهتر کنه و بهد خوردنش واقعا یه درجه بهتر میشم معمولا روزهای اول اون غذا سوپ یا آش هست بعد چند روز اگه ادامه داشته باشه میرسیم به استانبولی و قرمه سبزی و ... و اگه چند روز هم ادامه دار بشه میرسیم به کباب🤭 اصلا هم شکمو نیستم فقط موقع مریضی خوش اشتها میشم😬

خلاصه صبح بعد پیام مرخصی اول قرمه سبزی رو بار گذاشتم یه دوش گرفتم و یه خرده دراز کشیدم ولی دیدم خپابم نمیبره پاشدم یه خرده جمع و جور کردم. آلنی هم امروز ظهر یه جلسه مهم داشت و یه هفته است کلا از پشت میز کارش به سختی تکون خورده. دیشبم من دیدم سرفه هام نمیذاره اونم بخوابه پاشدم رفتم رو تخت اتاق کار خوابیدم. قرمه سبزی رو بار گذاشتم دیدم پیاز نداریم اصلا که بخوام باهاش بخورم و خب نمیشد که پس شال و‌کلاه کردم رفتم فروشگاه. نگم‌چند لایه پوشیدم که خدایی نکرده سرمایی نفوذ نکنه حالم بدتر بشه. تو فروشگاه دیدم به به چه فلفل سبزهایی آوردن به بسته هم از اون گرفتم، به به چه تربچه هایی یه بسته هم از اون گرفتم و خلاصه با یه کیسه پر از سبزیجات برگشتم خونه و تا در رو باز کردم دیدم به به چه بوی سوختگی😰 بله قرمه سبزی ته گرفته بود😭😭 دیگه  شانس آوردم قابل جدا سازی بود و هنوز قابل خوردن بود گذاشتم تو یه قابلمه دیگه زیرش رو کم کردم تا جا بیفته. یه چایی خوردم تا یه خرده حالم جا بیاد و بعدش هم غذا رو کشیدم و نگم چقدر پیازش تند بود اصلا عجیب غریب تندن پیازها اینجا به زور یه خرده همراه غذا خوردم ولی الان بهتره حالم علائم آبریزش اینا قطع شده و‌گلو درد و سرفه هم خیلی کمتر شده. البته سرفه کلا بیشتر شبها اریتم میکنه در طی روز اکیه معمولا. 

امروز اینجا هوا ابری و بارونی بود ولی به اندازه چند روز گذشته سرد نیست دیگه. شنبه یکشنبه یه جوری هوا سرد بود که روی دریاچه نزدیک خونمون یه لایه یخ زده بود. آهان دیشب یکی از دوستامون برای امشب شام دعوتمون کرد که گفتم مریضم و نمیتونیم بیایم. امروز هم مجبور شدم کلاس یوگا رو نرم. یکشنبه شب خونه یه دوست ایتالیایی دعوتیم به صرف پاستای دست ساز و امیدوارم دیگه حالم خوب بشه تا اون موقع. چند وقت پیش همین دوستای ایتالیاییمون رو ما دعوت کردیم به صرف قورمه سبزی و زرشک پلو با مرغ و‌کشک بادمجون و کیف کرده بودن از غذاها. این ارتباطات با دیگر فرهنگها رو خیلی دوست دارم اینجا😊 البته که انتظار دوستی فعلا نمیتونم ازشون داشته باشم در حد همون ارتباطات سطحی هستن برامون. ولی چند تا دوست خوب ایرانی داریم اینجا که کلی هم امروز اصرار کردن سوپ برام بیارن ولی گفتم امروز خودم خونه ام اگه فردا خوب نشدم میگم شما زحمت بکشین. این دوستی ها برام با ارزش هستن ولی خب ساختنشون انرژی بر هست تا بتونی دوستای مناسب خودت پیدا کنی. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۰۳ ، ۱۷:۲۲
مارال آلنی

سلام به همگی،

چند روزیه سرما خوردم اولش با گلو درد شروع شد سه روز فقط گلو درد بود از دیروز تبدیل شده به آبریزش و گرفتگی صدا و تب. دیشب اصلا نمیتونستم بخوابم به شدت بدنم بی قرار بود و هی خوابم میبرد باز یهو با کابوس از خواب بیدار میشدم. ساعت چهار صبح پا شدم دو تا قرص خوردم و به زور قرصها دو ساعتی بیهوش شدم. صبح جلسه داشتم برای کار مشاوره ای که ایران دارم بهشون پیام دادم که امروز حالم خوب نیست جلسه رو‌کنسل کردم. بیدار شدیم آلنی به رسم هر روز صبح یه قهوه بهم داد و یه خرده بهتر شدم. بعدش رو‌مود آشپزی بودم دست به کار شدم هم آبگوشت بار گذاشتم و هم آش کلم قمری. حالا چرا این دوتا غذای بیربط🤣 دلیلش این بود‌که دیشب یکی از دوستامون زنگ زد که داریم میریم مغازه ای که مواد غذایی ایرانی داره منم سریع یه ماسک زدم و رفتیم و اونجا برای اولین بار از بعد مهاجرت کلم قمری و ترب سفید دیدم و‌عنان از کف بدادم که باید یه آبگوشت بذارم این ترب ها رو باهاش بخورم. کلم قمری رو هم شک داشتم بین کلم پلوی شیرازی و آش کلم قمری همدانی که صبح دیدم سرما خورده ام گفتم همون آش بهتره. ظهر آبگوشت رو خوردیم و قشنگ بعدش جون گرفتم. الانم آش کلم قمری داره غلهای ریز میزنه و حسابی جا افتاده. 

هر سفری که رفتیم هر شهری من عاشق یه غذا شدم و از همونجا اون غذا اضافه شد به برنامه غذاییمون. کلم پلو‌ که یادگار سفر شیراز هست تو خانه پر.هامی ها و آش کلم قمری هم یادگار سفر به تویسرکان و دست پخت مادر بکی از دوستامون هست و من همونجا عاشقش شدم . ایران که بودیم پاییز که میشد دو هفته به بار از صبح بساط آش کلم قمری مون به راه بود داخل آرام پز. دوستان قدیمی هم که از میزان علاقه من به انواع آش و... مطلع هستن😁 از وقتی مهاجرت کردیم بدتر هم شده و یهو هوس میکنم و همون موقع لو بیا و نخود رو سریع میریزم تو زودپز و تو هوای سرد اینجا واقعا میچسبه.

کارم اینجا بیشتر به صورت دورکاری هست و الان نزدیک سه ماه هست که آفیس نرفتم🫣 بعد از تعطیلات ژانویه تصمیم داشتم برم که از همون روزی که گفتن آفیس باز شده من مریض شدم و همچنان هم ادامه داره و خلاصه هنوز نرفتم الان که فکر میکنم بسیار هم تنبل شدم و رفتن آفیس سختترین کار هست برام ولی خب میدونم برای اینکه کارم بهتر پیش بره نیاز دارم یکی دو بار در هفته برم آفیس. فردا صبح یه ارائه دارم و نمیدونم با این صدای قشنگم چطوری میخوام هندل کنم احتمالا صبح تا ظهر که جلسه برنامه ریزی تیم هست برم و بعدش دیگه مرخصی بگیرم یه خرده استراحت کنم. همین الان رفتم کلندرم رو دیدم و تا ساعت دو جلسه برنامه ریزی تیم رو داریم و ساعت سه هم یه جلسه دارم با یه شرکت بیرونی که امکان کنسلی نداره و خلاصه مرخصی و استراحت منتفیه😢 

هفته پیش که گفتم سرما خوردم مدیرم گفت مرخصی استعلاجی بگیر استراحت کن گفتم حالم در اون حد بد نیست فعلا و خب از خونه اکیه فعلا کار کنم حالا هم که واقعا حالم بد شده عملا با این همه جلسه امکانش نیست. امیدوارم فردا صبح حالم بهتر باشه . الان که با قرصهایی که میخورم یه حالت منگی دارم عالی😬 

خب برم یه خرده آش بخورم و برسم به ادامه کارم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۰۳ ، ۲۲:۳۹
مارال آلنی

پست قبلی رو که مینوشتم تقریبا مطمئن بودم کسی اینجا رو‌نمیخونه ولی بعدش چک‌کردم و دیدم اتفاقا آمار بازدید میگه که هنوز رهگذرانی از اینجا عبور میکنند. پس سلام به همه تون😍 

خب عرضم خدمتتون که خودم نوشته های قبلا خودم رو میخونم مارال اون موقع ها برام عجیبه. انگار قرنها باهاش فاصله دارم. انگار من اون مارال رو زندگی نکردم اصلا. راستش رو بخواین میخونم کیف میکنم از خوندن احساسات اون مارال ولی بعدش یه غمی هم میاد سراغم که کجاست پس اون مارال؟ نه اینکه الان ناراحت باشم ولی غریب هست برام اون مارال. 

یه دلیلی که دوست دارم بنویسم همین حس هست اینکه ده سال دیگه بتونم بخونم مارال این روزها رو. مارالی که باز داره تلاش میکنه برای کشف چیزای جدید، برای زبان جدید، برای ارتباطات جدید و برای زنده ماندن زیر بار حجم ناشناخته ها. مارالی که ناحیه امنش رو رها کرده و الان سر درگمه ولی میدونه هر قدم‌ کوچکی که برمیداره فردا روزی به خاطر همون قدمها به خودش افتخار خواهد کرد. قطعا همه ماها اگه یادمون میومد چقدر برای اینکه بتونیم راه بریم زمین خوردیم و بلند شدیم و باز بلند شدیم ادامه دادیم و هر روز یه قدم بیشتر تونستیم راه بریم تا بعدش بتونیم بدوییم به خودمون افتخار میکردیم. هر باری که زمین خوردم در طی این سالها گفتم مارال بلند شو فقط یه قدم دیگه برو جلو تو‌که میدونی همون یه قدم هم تاثیرگذاره. 

یه گزارشی بدم به احترام دوستان قدیمی که هنوز میان اینجا. چند‌ماهی هست مهاجرت کردیم کمبریج  از طریق ویزای کاری و الان مشغول به کار هستم پارسال آذر بود‌ که اپلای کردم برای یک موقعیت شغلی و بعد مصاحبه و... پیشنهاد شغلی رو که برام فرستادن باورم نمیشد که همون اپلای اول کار رو‌گرفتم. چند ماه بعدش هم اومدیم اینجا و نگم روزهای اول چقدر سخت بود و چقدر من گیج بودم هفته های اول صامت شده بودم فقط چشم میدوختم به لبهای آدمها تا بفهمم چی میگن ولی برای پاسخ دادن انگار من هیچی از زبان انگلیسی نمیدونستم بعد چند هفته اوضاع بهتر شد و الان بعد از چند ماه اوضاع خیلی بهتر شده و از نظر کاری روی روال افتادم ولی همچنان راه طولانی پیش رو داریم. 

کمبریج یه شهر کوچک دانشگاهی هست که یه تعادل خوبی تو اکثر زمینه ها داره. شهر مهاجر پذیر هست و احساس غریبی توش نمیکنی ولی در عین حال فرهنگ غالب انگلیسی توش حفظ شده. ساختمونها با معماری قدیمی هستن ولی در عین حال اکثر ساختمانها مجهز به امکانات جدید هستن. طبیعت و معماری قشنگی داره و میشه ساعتها قدم زد و خسته نشد. 

با همه دلایل محکمی که برای مهاجرت داشتیم  ولی باز دلتنگی بعضی روزها میتونه تا مرز پشیمانی ببرتت. دلتنگ همه چیزایی که تو ایران داشتیم و الان نداریم خانواده، دوستان، تفریحات، حتی دلتنگ تا دیروقت تو‌کافه و رستوران نشستن. 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۰۳ ، ۰۱:۳۷
مارال آلنی

سلام، 

امشب بعد از سالها یهو سر از وبلاگم در آوردم هی خوندم و خوندم و دیدم چقدر از خاطراتی که نوشتم یادم رفته بودن و چقدر دلم برای اون‌موقع ها تنگ شد. بعدش یهو دلم گرفت که خاطرات الانم رو‌ثبت نمیکنم گفتم پس خاطراتی که ثبت نشدن چی چقدر حیف که یه جایی از وبلاگ فاصله گرفتم. دلم میخواست همه این سالها رو ثبت شده داشتم🥹 ولی خب گفتم خب برو شروع کن حتی اگه جایی باشه که کسی نخونه برای دل خودت ثبت کن. شاید اگه حال و هوای ثبت خاطرات ادامه داشت بیام و بنویسم که الان کجام و چکار میکنم. 

زندگی خیلی خیلی عجیبه اگه مارال اون موقع ها چیزی از مارال این موقع ها میدونست عمرا باور میکردش. چه مسیر سخت و شیرینی رو طی کردیم تا برسیم اینجایی که هستیم. 

مارال ۲۳ دسامبر ۲۰۲۴ کمبریج در یک روز سرد

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۰۳ ، ۰۳:۰۱
مارال آلنی

با سلام خدمت همه دوستان و با عرض معذرت که باز چند وقتی نبودم. علیرغم علاقه ای که به وبلاگ دارم ولی خب با این شرایط فعالیت فکر کنم برای مخاطب هم جذابیتی نداره ادامه فعالیتم و فعلا فعالیت تو این وبلاگ رو ادامه نخواهم داد. همینجا از همه شما عزیزان بایت همراهیتون تشکر میکنم و امیدوارم که همگی همیشه در مسیر موفقیت باشین. 

ولی برای دوستان عزیزی که بهم لطف دارن خوشحال میشم همچنان ارتباطمون رو از طریق پیج اینستا به آدرسی که در ادامه مطلب میذارم داشته باشیم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۰۰ ، ۰۹:۵۳
مارال آلنی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۰ آبان ۹۹ ، ۰۹:۵۷
مارال آلنی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۳ مهر ۹۹ ، ۰۹:۵۴
مارال آلنی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۵ مهر ۹۹ ، ۰۷:۵۰
مارال آلنی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۳ مهر ۹۹ ، ۰۸:۰۱
مارال آلنی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۲ مهر ۹۹ ، ۰۸:۲۷
مارال آلنی