مارال و آلنی

از عشق سخن باید گفت

مارال و آلنی

از عشق سخن باید گفت

مارال و آلنی

وقایع اتفاقیه😀

شنبه, ۲ دی ۱۳۹۶، ۱۰:۰۸ ق.ظ

سلام به همه دوستان امیدوارم همه حالتون خوب باشه؟ خدا رو شکر که یه هفته جدید و یه روز جدید رو شروع کردیم میتونست همه چیز خیلی متفاوت باشه ولی خدا رو شکر که  نیست و ماها باید زندگی کنیم این روزهای خوب رو. 

یادتون گفتم منتظر یه خبر خوب هستم دیگه٬ اون خبر چهارشنبه صبح رسید ولی شبش بعد زلزله داشتم فکر میکردم خدا نکنه هیچوقت اتفاقی بیفته که آرزوها و خبرهای خوبمون تو زندگی برامون بی ارزش بشند. 

 چهارشنبه قرار بود مهمون هامون  بیان خ.ش اینا گفته بودن صبح زود میان و من هم با اینکه شب دیر خوابیده بودم صبح کله سحر بیدار شدم که دوش بگیرم و آماده بشم برای اومدن مهمون ها. که بعدش خبر دادن دیر راه افتادن و دوازده زودتر نمی‌رسن دیگه هر کاری کردم خوابم نبرد سردرد هم داشتم یه خرده. پاشدم یه چایی با شکلات خوردم و دوش گرفتم و آشپزی رو شروع کردم. آلنی به من گفته بود برای ظهر آقایون نیستن و کار دارند بیرون و فقط خ.ش و مامان آلنی میان بقیه همه عصر میان دیگه برای ناهار آش رشته گذاشته بودم و چون خ.ش به خاطر دل درد بچه رژیم غذایی داره برای اونم  پلو ساده با گردن گذاشتم یه خرده هم بیشتر گذاشتم که اگه کسی دوست داشت بخوره در حد همون دو سه نفر😂برای شام هم ماهی شکم پر و زرشک پلو با مرغ بود. دسر رو هم روز قبل آماده کرده بودم. حتی لباسی که آماده کرده بودم برای مجلس خانومانه بود😂 ظهر که مهمون ها رسیدن دیدم آقایون هم اومدن بالا😀 سریع دیگه یه لباس از ته کشو کشیدم بیرون و پوشیدم. آقا همین ناهماهنگی اینقدر برنامه ها رو بهم ریخت که بنده تا آخر شب با همون لباس موندم و مراسم یلدا هم حتی با همون لباس سپری شد🤣 قبل اومدن مهمون ها ماهی رو آماده کردم و گذاشتم که قبل شام بزارم تو فر. مرغ رو هم طعم دار کرده بودم تو یخچال بود. ناهار هم آماده کردم که یهو ساعت یک دیدم دقیقا هفت نفر برای ناهار هستیم😆 زنگ زدم به آلنی که آقا این چه هماهنگی آخه انجام دادی دیگه گفتم حداقل خودت بیا میخواست چیزی بگیره که گفتم احتمالا مهمون ها ناراحت میشن حس کنند بدون برنامه ریزی ما اومدن و بهتر همون آش رو به عنوان ناهار ببریم که دیگه ناهار رو‌خوردیم و خدا رو شکر آش اینقدر خوشمزه شده بود که آبروداری شد و همون مقدار غذای برنجی کمی هم که گذاشته بودم دست نخورده موند که البته من به نظرم معمولا مهمون ببینه غذا کمه دست نمیزنه دیگه به خاطر همین همیشه غذا زیاد میزارم و همیشه آلنی میگه چرا اینقدر آخه زیاد.بر اساس تجربه نمیتونم حتی وقتی چند نوع غذا هست کم بزارم چون تجربه بهم میگه اگه غذا اضافه بیاد یا غذا خیلی کم بوده یا غذا زیاد بوده 😂 دیگه ناهار خوردیم و بقیه چون خسته بودن رفتن بخوابن منم مشغول شام شدم نصف مهمون ها هم ساعت هفت و نیم اینا رسیدن و دیگه مشغول پذیرایی بودیم ساعت نه و نیم اینا شام آماده بود و غذاها رو کشیدم که البته یه خرده اذیت شدم چون مواد روی زرشک پلو رو از قبل آماده نکرده بودم و خیلی سخت شد کارم. شام رو خوردیم که باز خدا رو شکر خیلی خوشمزه شده بود مخصوصا مرغ که خودم هر چی می‌خوردم سیر نمی‌شدم😀 یادم باشه یه بار دستورش رو براتون بزارم وقتهایی که اینطوری میپزم مرغ رو هم خیلی خوشمزه میشه هم اصلا دردسر سرخ کردن و ... ندارم و حتی بعد یکی دو روز تو یخچال موندن هم بو نمیگیره خلاصه اینکه عالیه😀 دیگه شام رو خوردیم و سفره رو‌جمع کردیم و من داشتم ظرفها رو میزاشتم تو ماشین و باقی مونده غذاها هم جمع شده بود یکی از خ.ش ها هم داشت بهم کمک میکرد. یهو دیدم خ.ش از تو اتاق داد زد زلزله برگشتم دیدم لوستر داره تکون می‌خوره و همه جمع شدیم تو هال و قفل کرده بودیم همه جا پر وسیله بود و تنها کاری که کردیم این بود که وایسادیم نگاه کردیم تا تموم بشه بعدش سریع رفتم پیش خ.ش که داشت بچه شیر میداد تو اتاق رنگش عین گچ شده بود سریع براش آب آوردم یعنی همه انگار تو شوک بودن سریع گفتم لباس گرم بردارین از راه پله بریم پایین خودم هم همش نگران تبریز بودم و هی دنبال  گوشی بودم زنگ بزنم ببینم نکنه خدایی نکرده کانون زلزله اونجا بوده باشه که زنگ زدم بابام گفت نه اینجا خبری نیست گفتم خب پس خبر چیزی گفت نگران ما هم نباشید خوبیم. دیگه سریع ماشین ها رو از تو‌پارکینگ برداشتیم و البته خودم تو اون فاصله یه بطری آب و یه خرده شکلات و بیسکویت ریختم تو کوله پشتی و رفتیم پایین که کل همسایه ها پایین بودند و کوچه شلوغ بود رفتیم تو خیابون اصلی وایسادیم و پیشنهاد خ.ش این بود که بریم شهر اونا و تهران نمونیم منم دیدم واقعا بمونیم با بچه مهمون ها اذیت میشن و بدون ما هم که نمی‌رفتن سریع برگشتیم بالا مدارک و وسایل ضروری رو برداشتیم و برگشتیم و راه افتادیم که همه جا ترافیک بود و کلی تو راه بودیم و بالاخره چهار صبح به مقصد رسیدیم خدا رو شکر ماشینها مون بنزین داشتند و دیگه تو صف طولانی پمپ بنزین ها نرفتیم. دیگه رفتیم یه خرده حرف زدیم و خوابیدیم صبح هم ساعت ده بیدار شدم و اینقدر گوشیم زنگ خورده بود که خاموش شده بود شب قبلش هم تو راه همش در حال جواب تماس ها و تماس گرفتن با چند نفر بودم. و بدترینش یکی از دوستام بود که تنها زندگی می‌کنه و معمولا شبها هم زود می‌خوابه و هر چی زنگ می‌زدم جواب نمی‌داد و فهمیدم خواب بوده و احتمالا بیدار نشده اصلا. ساعت سه زنگ زد که چی شده چرا همه هی به من زنگ زدن من خواب بودم دیگه بهش گفتم چی شده و اصلا از خواب بیدار نشده بود گفتم بره یه جای مطمین تر بخوابه. 

پنج شنبه صبح بیدار شدیم و خ.ش اینا صبحونه رو داشتن آماده میکردن منم رفتم کمک و دیگه اون دو روز همش تو آشپزخونه بودم با خ.ش چون بنده خدا بدون برنامه ریزی یهو کلی مهمون داشت و خودش و همسرش کلی زحمت کشیدن منم سعی کردم که کمکش باشم تا کمتر اذیت بشه. خ.ش ۴ هم که طبق معمول همیشه بود و کلا شرایط هیچ تاثیر خاصی تو روندش نداره همچنان به فکر استراحت خودش و خانواده بود و فکر کن رفته بودن خودشون خوابیده بودن و بچه رو هم سپرده بودن به ماها کلا. من و خ.ش ۲ هم که واقعا دیگه جون نداشتیم ولی خب بچه رو که آدم دلش نمیاد چیزی بهش بگه سعی میکردیم وسط کار اونم سرگرم کنیم. همون صبح پنج شنبه عموی آلنی زنگ زد که اگه خونه این ما بیایم اونجا پسرم هم بیاد که شب یلدا اونجا باشیم🙄 آلنی گفت ما تهران نیستیم اصلا و اومدیم خونه خواهرم به خاطر زلزله گفت ا پس ما هم میایم همونجا پسرم هم میاد با شما برمیگرده😒 من که دیگه هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. یعنی فکر کن بدون برنامه ریزی قبلی میخواستن یهو صبح پاشن راه بیفتن شب یلدا بیان خونه ما که از قبل هم مهمون داشتیم و واقعا ظرفیت خونه تکمیل بود و اونا هم پنج نفر بودند و دیگه فکر کنم تنها راه این بود که من و آلنی بریم خونه همسایه ها بخوابیم😂😂 دیگه با خ.ش دوتایی شام آماده کردیم و وسایل شب یلدا رو آماده کردیم و کلا این دو روزه همش سرپا بودیم من واقعا دیگه پاشنه پاهام به شدت درد گرفته بود. خلاصه عصر بقیه مهمون ها هم اومدن و شام و جمع و جور کردن. پسر عموی آلنی هم سرما خورده بود و هی مثلا دستور میومد سوپ بپزین براش آبمیوه براش آماده بشه و... من که کلا سعی کردم تو اون موارد دیگه درگیر نشم ولی خ.ش بنده خدا همه رو آماده میکرد البته میدیدم واقعا داره به زور کار می‌کنه آخه بابا چرا یه سری پدر و مادرها  فکر میکنن علاوه برخودشون بقیه فک و فامیل هم باید در خدمت پسر بیست ساله شون باشند! فکر کن اگه میومدن خونه ما احتمالا همه این سرویس‌ها رو باید بنده آماده میکردم. دیگه جمعه صبح بیدار شدیم و از همون موقع اعلام کردیم ما صبحونه بخوریم راه میفتیم و بعد از صبحونه کمک کردم کارها تموم شد و سریع آماده شدیم ولی تا ساعت یک منتظر بودیم تا پسرعمو از خواب بیدار بشن و سوپ میل کنند و وسیله هاشون جمع بشه. حالا جالب اینکه از اونور هم میگفتن که باید تا ساعت پنج برسه کرج یعنی هم خودش آماده نبود هم انتظار داشتن زود برسیم فکر کنم انتظار داشتن ماشینمون رو تبدیل به جت بکنیم😂😂 دیگه رسیدیم خونه و فکر کنید کلی وسیله تو خونه بود و اون روز هیچی جمع نشده بود دست به کار شدیم سریع ظرفها رو جمع کردم یه جا بعد دو سری ماشین رو روشن کردم تا یه خرده جمع شد خونه. به شدت خوابمون میومد یک دقیقه دراز کشیدیم و تازه داشت خوابم میبرد که با صدای مهیبی که نمیدونم چی بود هر دو یه دور سکته ناقص زدیم تو خواب. میدونم تا مدتها این ترس و نگرانی خواهد بود از اون شب معمولا شبها چندین بار بیدار میشم و دور و برم رو چک میکنم که مطمین بشم همه چیز ثابته.

الان صبح دوشنبه است و من دارم ادامه میدم همچنان. دیروز تو یه جلسه ای راجع به زلزله بحث بود و یه عده میگفتن که کاری نمیشه کرد که ولی خب نظر من این که از قبل باید بهش فکر کنیم و تو هر جایی بدونیم چه عکس العملی باید نشون بدیم مثلا اینکه تو خونه اگه باشیم باید کجا پناه بگیریم و همونجا هم اگر چیزی نیاز هست از قبل بزاریم مثلا یه کوله پشتی با آب و بیسکویت و کلا یه سری مواد غذایی و پاور بانک و ... بزاریم توش آماده باشه. روی تختمون دو تا بالشت اضافی گذاشتم که خدایی نکرده اگه زلزله شب بود بهترین کار اینکه یه بالشت بزارین روی سرتون و از جاتون تکون نخورین قاب عکس و... هم که نزدیکتون نباشه. اگه بیرون خونه باشیم باید با کل اعضای خانواده یه جایی قرار بزاریم برای بعد از زلزله و مثلا اینکه تا چند ساعت بعد اونجا منتظر همدیگه باشیم‌. تو محل کار از قبل بدونیم کجا باید پناه بگیریم. امیدوارم هیچوقت روزی نیاد که بخوایم ازشون استفاده کنیم ولی خب آمادگی قبلی خیلی خوبه که داشته باشیم. اینم بگم یه خرده فضا عوض بشه بخندیم با آلنی داشتیم هماهنگ می‌کردیم برای محل قرار بعد زلزله بعد یه جایی وسط محل کارمون رو گفتم و اینکه تا پنج ساعت بعدش هم منتظر همدیگه میمونیم و اگه هر کدوممون نیومدیم بریم سمت محل کار نفر بعدی خب تقریبا محل کارمون نزدیک و آلنی هی می‌گفت نه من میام محل قرار و اگه تو اون موقع نرسیده بودی میام سمت محل کارت دیگه اونجا واینمیستم شاید بتونم کمکت کنم. گفتم بابا اگه اتفاقی نیفتاده باشه که خودم میام اگه خدایی نکرده اتفاقی بیفته تو از ساختمون به اون بزرگی چطوری میخوای من رو پیدا کنی و بهم کمک کنی خلاصه هی اصرار داشت که اون بیاد دنبال من محل کارم که من اذیت نشم😂 گفتم عزیزم مگه داریم برای رفتن خرید قرار میزاریم که هی اصرار که خودم میام دنبالت بعدش هم از کجا معلوم کدوممون زودتر میرسیم اونجا آخه و مسیرها چطوری میشه. خلاصه که دیگه با خنده و شوخی سعی کردم جو سنگین رو عوض کنم. دیگه فعلا چیز دیگه ای به ذهنم نمی‌رسه شماها اگه راهکاری دارین بگین تا همه حواسمون باشه. 

آهان خبر خوب رو هم بگم بهتون یادتون دیگه اول مهر گفتم دارم تصمیم میگیرم برای آینده که برم دنبال کار فول تایم یا اقدام کنم برای فرصت مطالعاتی. خب تصمیم نهایی این شده بود که هر دو رو موازی ببرم جلو و تو هر کدوم یه سری محدودیت‌ها برای خودم گذاشتم. مثلا در مورد کار تصمیم این شد که فقط در صورتی که تو دو تا صنعتی که مدتهاست دنبال کار توشون بودم و از طرفی مرتبط با پایان نامه ام میتونست باشه پیگیر باشم و برای جاهای دیگه اقدام نکنم. تو این مدت هم چند تا فرصت بود تو همچین شرکت‌هایی ولی خب انگار خدا نمی‌خواست جور بشه و منم نمیگم ناراحت نمی‌شدم ولی تصمیم گرفته بودم توکل کنم فقط. این بین یه شرکتی بود که برام مطلوبتر از همه جا بود که چند تا دلیل داشت اولا اینکه شرکت بزرگی بود و امنیت شغلی خوبی داره و میدونستم رنج حقوقیش هم خوبه از طرف دیگه خیلی نزدیک به خونه بود (در حد ده دقیقه پیاده) و از طرف دیگه کاملا منطبق با کیس پایان نامه ام میتونست باشه و خلاصه برام جز بهترین ها قرار داشت. برای یک واحدی از همین شرکت دعوت به مصاحبه شدم و نمیدونم مدیر واحد رزومه من رو بد متوجه شده بود یا اینکه اون کسی که فرصت شغلی رو‌ گفته بود شرح وظایف رو بد آگهی کرده بود یه جلسه رفتم و کلا راجع به فیلدهای دیگه مصاحبه کردند یعنی در حرف می‌گفت تخصص من رو میخوان ولی در عمل کلا راجع به یه مباحث دیگه مصاحبه انجام شد که خب جلسه خوبی نبود. اولش ناراحت شدم و فکر میکردم که فرصت عالی رو از دست دادم و احتمالا دیگه اون شرکت دعوت به مصاحبه هم نخواهم شد حتی واحد‌های دیگه. کم کم دیگه سعی کردم فراموشش کنم تا اینکه از یه واحد دیگه تماس گرفتند برای مصاحبه و پروسه ای داشت طولانی یعنی چندین جلسه مختلف و کلی مدرک ازم گرفته بودند و یه اکی اولیه هم داده بودند تقریبا اواخر آبان ولی من اصلا دل نبسته بودم بهش و هی میگفتم تا قطعی نشه نمی‌خوام خوشحالی کنم و این پروسه بیش از یک ماه طول کشید اینقدر هم سرشون شلوغ بود که هر سری زنگ زدم برای پیگیری هی پاسکاری شدم و حس میکردم احتمالا میخوان دست به سرم کنند( بسوزه پدر تجربه😂) خلاصه دیگه بیخیالش شدم و این اواخر خیلی جدی تر از قبل داشتم برای فرصت مطالعاتی اقدام میکردم. بعد از کلی اتفاقات بالاخره چهارشنبه قبل از رسیدن مهمون ها زنگ زدن که از شنبه شروع به کارم زده شده😀 نمیگم خوشحال نشدم ولی سعی کردم خوشحالیم هم عین ناراحتی های قبلی تعدیل شده باشه. و بدین گونه از شنبه دوباره به صورت فول تایم شروع به کار کردم و الان فعلا حس اون بچه هایی رو دارم که یهو مدرسه شون عوض میشد و میرفتن تو کلاس همه با هم دوست شده بودن و یه گوشه کز میکردن😂 البته خدا رو شکر تا الان چند تا از همکارها به نظرم خیلی خوب بودند و خدا رو شکر فعلا همه چیز خوبه😊 امیدوارم که بعد از این هم خوب پیش بره. 

دیگه خبر دیگه ای ندارم😂 البته شانس آوردین آخه دیگه پست طولانی تر از این😆


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۱۰/۰۲
مارال آلنی

دانه اسفند  (۲)

الهی که بلا ازتون دور باشه و خدا رو شکر که زلزله تلفات نداشت
دست خ ش درد نکنه که مهمونی غیرمنتظره خونه اش رو پذیرفت و شب رو تو استرس زلزله مجدد نخوابیدین. 
وای چه خبرهای خوبی، انشالله که کار جدید برات اومد داشته باشه و مسیر پیشرفتت رو هموار کنه، همکارا هم خوب باشن و اوقات به خوشی سپری بشه

پاسخ:
ممنون عزیزم ایشالا که هیچ وقت زلزله با تلفات نداشته باشیم. آره واقعا این خ.ش ۲ عالیه اینقدر هم خونشون به من خوش میگذره😆 ممنون عزیزم از لطفت امیدوارم تو هم به زودی یه کار جدید و عالی رو شروع کنی. 
اخیییییی عزیزم چه زلزله برنامه خراب کنی بوده برای شما خخخخخخخ ما که تخت گرفتیم خوابیدیم . اتفاقا منم شب یلدا مهمون داشتم و برگزار هم شد بیتربیتا مثل خ ش شما پیشنهاد ندادن بریم شهر اونا (چشمک )

شروع کار رو هم تبریک میگم امیدوارم  براتون پر از خیر و برکت باشه


پاسخ:
آره کلا برنامه هامون رو بهم ریخت. حالا  خیلی تخت نخوابیدن  ی خرده هوشیار بخوابین به قول جناب مدیری حالا چطوری میشه هوشیار خوابید هم کسی نمیدونه😂 خ.ش ۲ من گل واقعا😍 دوست داشتم میموندیم همینجا ولی با پیشنهاد عموی همسر گفتم همون بهتر که نموندین😉 ممنون عزیزم. 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی