برف بازی
خوب دیروز که میشد یکشنبه صبح ساعت شش و نیم بیدار شدم و دیدم به به عجب برفی اومده یه خورده بیرون رو تماشا کردم بعد برگشتم تو تخت و تلگرام رو چک کردم دیدم اوه خیلی ها شب تو اتوبانها گیر کردن خواستم پاشم لباس بپوشم که دیدم کلا تو کوچه خیلی خلوت گفتم بیخیال بزار امروز دیرتر میرم همون هشت برسم اکیه. تا ساعت هفت خودم رو سرگرم کردم و دیگه هفت آلنی رو بیدار کردم که صبحونه بخوریم و بریم سرکار. از همون موقع خبردار شدیم که ادارات دولتی شروع کارشون ساعت ده اعلام شده حالا نمیدونستم تکلیف ما چیه مدیرمون که اول گفت شامل حال ما نمیشه ولی حالا مهم نیست خیلی هم زود نرسیدین. صبحونه رو خوردیم به آلنی که خبر دادن ده شروع کارشون ولی به خاطر من گفت منم میام باهات راه افتادیم و دیدم همکارهل خبر دادند که ما هم شروع کارمون ده شده دیگه گفتیم چه کاریه برگردیم رفتیم شرکت من که تا رسیدم مدیرمون خبر داد میخوایم دسته جمعی بریم برف بازی 😍 خوب شد تجهیزات کامل هم داشتم راه افتادیم به سمت پارک نزدیک و اینقدر هی گوله برفی پرت کردیم که امروز دستهام حس خستگی دارم😂😂😂 کل کارمندهای زحمتکش شرکتها هم تو پارک بودن در حال برف بازی از شرکت خودمون که واحدهای مختلف بیرون بودیم بعد به همدیگه که میرسیدم برف بازی بین واحدی میشد باز اونا میرفتن برف بازی بین خودمون رو ادامه میدادیم یه آدم برفی خوشگل درست کردیم بعد بقیه هم کلی اومدن ازمون اجازه گرفتن که باهاش عکس بگیرن. جالب دیدن پیرمردها و پیرزنهایی پود که خودشون هم شاد بودن و ما رو میدیدن میگفتن تا میتونین خوش بگذرونین امروز و بخندید یه جاهایی وارد بازی ما هم میشدن حتی 🤣🤣 کلی دوستشون داشتم که اینقدر روحیه شون خوب شده بود. دیگه همینطور شلوغ کنان رفتیم تا یه کافی شاپ نشستیم به کیک خوردن با شیر کاکایو داغ باز برگشت هم با برف بازی اومدیم تا رسیدیم شرکت و شروع کردیم به کار😁 در حال برف بازی که بودیم استادم زنگ زده بود و من متوجه نشده بودم عصر هم باهاش جلسه داشتیم بقیه دوستان هم از صبح هی مسیج میزدن که جلسه تشکیل میشه ؟ گفتم نمیدونم والله فقط دکتر با من تماس گرفته که حالا من زنگ زدم پیشنهاد میدم بهشون کنسل کنیم زنگ زدم استادم کارش رو گفت که همانا طرح سوالات کلاسش بود😭😭 دیگه منم گفتم لطفا امروز جلسه رو کنسل کنید گفت باشه مشکلی نداره به بقیه هم خبر دادم و همه کلی خوشحال شدند. ساعت چهار زدم بیرون و یه خرده تو راه عکس گرفتم. رسیدم از خستگی چشام باز نمیشد آلنی هم قرار بود دیر بیاد ده دقیقه خوابیدم بعدش هم بلند شدم لباسهای که شسته بودم ( البتهامن که نه ماشین لباسشویی عزیزمون زحمت کشبده بود😀) را تا زدم گذاشتم سر جاشون و خونه رو مرتب کردم. میخواستم شام ماکارونی بپزم که آلنی نذاشت گفت غذا داریم بزار همینا رو بخوریم دیگه یه قهوه خوردیم یه خرده نشستیم حرف زدیم و آهنگ گوش دادیم تا موقع شام بشه. که دیگه خبر دادن فردا هم دیر میریم ما هم دیگه تا دوازده بیدار موندیم. صبح بیدار شدم فرنی پختم آلنی هم که عاشقش و دید کلی ذوق کرد😀 برای امشب هم با همون مایه ماکارونی که دیروز آماده کردم یه ماکارونی مشتی میپزم. سوالاتی که استاد فرمودن رو هم باید تا آخر امشب بفرستم براشون.
خیلی وقت از خواهرزاده نگفتم بهتون. هر روز عصرها که میرسم خونه زنگ میزنم اول شروع میکنه احوالپرسی هر روز میپرسه خاله کجایی؟ عمو کجاست؟ بعد که چک کرد اگه حال داشته باشه شروع میکنه اتفاقات از صبح رو تعریف میکنه حال نداشته باشه میگه خدافظ خاله جون سلام برسون😀 بعد هم تا مامانش بتونه گوشی رو از دستش بگیره قطع کرده بعدش هم برمیگرده به مامانش میگه خاله با شما کاری نداشت خودش گفت خداحافظ بهم 😂😂😂 اون روز حوصله اش سر رفته بود نمیزاشت قطع کنم هی میگفتم خاله جون خداحافظی بکنیم میگفت نه حرف بزنیم خلاصه یه ساعتی از هر چیزی که به ذهنم میرسید باهاش حرف زدم آخرش هم با قول اینکه عمو اومد باز بهت زنگ میزنم قطع کرد شب هم زنگ زدم خانم رفته بود گردش با باباش و خونه نبود. دلم براش تنگ شده ببینم تعطیلی بیست و دو بهمن فرصت میشه بریم ببینمش امیدوارم جلسه دفاع پروپوزال دقیقا نیفته همون زمان😐