مارال و آلنی

از عشق سخن باید گفت

مارال و آلنی

از عشق سخن باید گفت

مارال و آلنی

سفر ۳

شنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۷، ۰۵:۵۷ ب.ظ

خب بزارین تا یادم نرفته یه چیزی که تو پست قبل یادم رفته بود رو بگم اون شبی که تو کمپ کنار ساحل چادر زده بودیم هوا که تاریک شد اطراف پر بود از کرم شب تابی که در حال پرواز بودن کلی نور تو آسمون می‌دیدیم که در حال حرکت بود و صحنه بسیار زیبایی بود نزدیکتر که اومدن دیدیم کرم شب تاب هستن همگی خیلی خیلی زیبا بود😊 

خب تا اونجا گفتم که رسیدیم ترابوزان و شام خوردیم و خوابیدیم. 

چهارشنبه 

صبح ساعت هفت از خواب بیدار شدم باید برای روزمون برنامه فشرده ای میچیدم که هم بتونیم دیدنی های ترابوزان رو ببینیم و هم به خرید برسیم شبش رو تصمیم داشتیم بریم کمپی که تو ییلاقات ماچکا از قبل پیدا کرده بودیم. نیم ساعت بعد آلنی هم بیدار شد وسیله ها رو جمع کردیم آماده 

شدیم و به سمت مسجد ایا صوفیه رفتیم صبحونه نخورده بودیم ولی به خاطر کمبود وقت نمیخواستیم بریم جای دیگه ای تو شهر کنار مسجد یه کافه بود که با خوشحالی رفتیم و نیمرو با سوجوک سفارش دادیم با چایی ناب ترکی خوشمزه بود و خیلی چسبید. بعد از صبحونه رفتیم مسجد رو گشتیم.    مسجد بزرگی نبود ولی بنای سنگی قشنگی داشت از محوطه مسجد نگاه که میکردی دریا زیر پات بود و ویوی عالی داشت کلی عکس گرفتیم و به سمت خانه آتاتورک به راه افتادیم. عمارتی سفید رنگ بالای کوههای سرسبز فضای بیرون عمارت بسیار سرسبز بود کل عمارت سه طبقه بود. جذابترین بخش برای من آشپزخونه بود ظرفهای چینی و مسی خوشگل با یه میز و یخچال کوچک قدیمی. تصور اینکه روزگاری کلی نون و کیک و غذای خوشمزه تو اون فضا پخته شده حس خوبی به آدم میداد. بعد از اونجا رفتیم قلعه ترابوزان رو دیدیم و بعد رفتیم سمت بازار محلی. قدم زدن تو بازار محلی دیدن میوه ها و سبزی های تازه که خیلی مرتب چیده شده بودن فروشنده ها و زنها و مردهایی که برای خرید اونجا بودن چک و چونه زدنشون   و ... نشان از جاری بودن زندگی داشت. بعد از کلی گشت تو بازار محلی خرید میوه و دیدن مسجد بزرگ بازار رفتیم به سمت مرکز خرید. خب با توجه به بالا رفتن مبلغ لیر قدرت خرید ما کمتر شده بود و با توجه به سفر پاییز که کلی خرید کرده بودیم قرار گذاشتیم که فقط چیزهایی که لازم داریم رو بخریم و هر جایی هم که مبلغی که در نظر گرفته بودیم تموم شد خرید رو تموم کنیم😂 برندهایی هم که می‌خواستیم بریم رو مشخص کردیم. دو تا مغازه رو گشته بودیم که چشممون خورد به مادو دوست داشتنی سریع رفتیم سفارش یه کونفه و بستنی دادیم ترکیبی که از اولین باری که خوردیم عاشقش شدیم کونفه داغ و شیرین همراه با پنیر کشدار و بستنی یخ 😋😋 بعدش به ادامه خرید پرداختیم جنس‌هایی که با لیر هزار تومنی اون موقع به نظرمون خیلی ارزون بود الان گرون بود به نظرمون و کلی حرص خوردیم از بابت وضعیت اقتصادی جامعه. مرکز خرید تنها جایی بود که کلی ایرانی دیدیم جاهای دیگه خیلی به ندرت دیده میشدن ولی موقع خرید فهمیدیم که تعداد ایرانی هایی که ترابوزان هستن خیلی زیاد. رفتیم ناهار خوردیم یه حساب کتاب کردیم و دیدیم که کلا از مبلغی که در نظر داشتیم خیلی باقی نمونده برامون دو تا چیز روکه خوشمون اومده بود و تصمیم خریدش رو به آخر موکول کرده بودیم رو میتونستیم بخریم سریع رفتیم اونا رو گرفتیم و تصمیم گرفتیم به سمت کمپینگ حرکت کنیم ولی قبلش نیاز به تبدیل دلار به لیر داشتیم با کلی ترافیک رفتیم مرکز شهر به امید اینکه قطعا اونجا مغازه دویز پیدا میشه که رسیدیم اونجا دیدیم که کلا دو تا اونجا دویز هست که هر دو هم تعطیل بودن یه ویزا کارت داشتیم که دیگه رفتیم از اون برداشت کردیم به اجبار و به سمت ماچکا و کمپینگ لیورانی راه افتادیم. بر اساس گوگل مپ ما تقریبا پنجاه دقیقه تا اونجا راه داشتیم و تقریبا یک ساعت تا اذان و غروب آفتاب مونده بود می‌خواستیم قبل از تاریکی حتما برسیم که دوباره خاطره شب اول باتومی برامون تکرار نشه. ولی این تبدیل پول یه خرده وقتمون رو گرفت. به ماچکا رسیدیم و بعد از ماچکا باید یه خزده جاده رو ادامه می‌دادیم و میپیچیدیم تو یه جاده فرعی به اول جاده فرعی رسیدیم یه جاده روی کوه با شیب فراوان و پر از چاله چوله و خاکی و به زور یه ماشین میتونست رد بشه حس میکردم بریم اون جاده هر لحظه امکان داره با اون شیب  ماشین برگرده عقب و هیچ جای مانوری هم نداریم و جاده هم پر از سنگلاخ 😂 یه نگاه به همدیگه کردیم و گفتیم قطعا این جاده رو نمیریم تو راه یه کمپ سایت دیگه دیده بودیم گفتیم بریم ببینیم اونجا چطوره با کلی ترس و لرز رفتیم توش و هیشکی نبود شبیه خانه ارواح بود اصلا. سریع به سمت ماچکا راه افتادیم دوباره کلی سایت رو چک کردیم که ببینیم مسیر دومی که گفته چطوریه که البته گوگل بر اساس اون بهمون آدرس نمی‌داد خودمون به راه افتادیم و هوا تاریک شده بود دیگه یه راهی رو ادامه دادیم رسیدیم به یه دو راهی یه خونه ای بود که چراغاش روشن بود و پنجره هاش باز بود و یه خانمی کنارش نشسته بود به آلنی گفتم نگهداره ازش بپرسم اجازه بدین یه پرانتز در مورد ارتباط برقرار کردن با مردم بگم  من تو ترکیه خیلی راحت متوجه می‌شدم صحبتهاشون رو خودم هم می‌تونستم به همون ترکی منظورم رو برسونم بهشون و خیلی مشکلی نداشتیم تو ارتباط برقرار کردن ولی خب انگلیسی تقریبا اصلا بلد نبودن وواگه  ترکی بلد نبودم شاید سخت میشد برامون. از خانمه پرسیدم فلان جا رو میشناسی روستا رو می‌شناخت ولی کمپ سایت رو نه پسرش رو صدا زد اومد گفت آره میشناسم و مسیر رو درست اومدین و همین مسیر رو ادامه بدین پرسیدم مسیر آسفالته گفت آره که البته در ادامه دیدیم اشتباه گفته و فقط تا یه جایی آسفالت بود . تو گوگل مپ بهش مسیری که می‌خواستیم بریم رو نشونش دادم گفت درسته برین جلوتر تابلو هم داره گفتم الان تو این موقع سال کمپ سایت فعال هست گفت بله هست. هوا کاملا تاریک بود و ما مسیر رو ادامه دادیم آلنی نگران بود و می‌گفت اگه رسیدیم بسته بود یا اگه دیدیم جو خانوادگی نیست برمیگردیم و قطعا نمیمونیم. جاده خاکی شده بود و کوهستانی یه طرف کوه ترسناک در شب بود  وویه طرف هم دره ترسناکتر بود. هیچ ماشینی رو تو جاده نمی‌دیدیم و این یه خرده ترس رو بیشتر میکرد. رسیدیم به جایی که اولین تابلو محل کمپ رو دیدیم و مسیر بر خلاف اون چیزی بود که تو گوگل مپ می‌دیدم ولی چون دیدیم در ادامه باز با هم تقاطع دارن  هر دو جاده گفتیم احتمالا اینکه تابلو میگه بهتر باشه و   بقیه راه رو با همون تابلو ادامه دادیم یه جا رسیدیم که تابلو افتاده بود مونده بودیم الان چکار باید کرد🙄 قشنگ عین این فیلمهای ترسناک بود وضعیتمون😫 آلنی در نقش قهرمان😂😂 پیاده شده همه جا تاریک تاریک بود هد لامپ و چراغ قوه ها رو درآورده بودم که پیاده شدیم اطراف رو ببینیم پیاده شد و بر اساس بررسی تابلو نظر مهندسی داد که تابلو با توجه به جهت نوشته ها و جهت فلش قطعا باید دست چپی باشه و همون مسیر رو ادامه دادیم نگران این بودیم که اگه بخوایم شب برگردیم چه باید بکنیم. ولی مسیر رو ادامه دادیم با همون وضعیت دره و کوه و یه جاهایی حس میکردیم هر دو طرفمون دره هست حتی😂😂ماشین سکوت بود سعی کردم با آهنگ یه خرده انرژی بدم به هر دومون ولی اصلا نمی‌فهمیدم چی میخونه😂 با تصور اینکه قطعا فردا صبح با دیدن مناظر زیبا احساس امنیت خواهیم کرد و آنقدرها هم ترسناک نیست قطعا ؛ مسیر رو ادامه دادیم و و هر دومون استرس داشتیم ولی نگرانی آلنی بیشتر بود بایت احساس مسیولیتی که داشت منم هی بهش روحیه میدادم که نگران نباش مطمینم به یه جای خوب میرسیم. یه ماشین از سمت مقابل اومد جاده تنگ بود و با توجه به دره و دید کم خیلی نمیشد راحت رد شد. ولی دیدن ماشین برامون قوت قلب بود اونجا وایسادیم تا رد شد و ما هم مسیر رو ادامه دادیم دقیق نمیدونم چقدر تو این جاده بودیم ولی از نظر ما خیلی خیلی طولانی بود. رسیدیم به جایی که تابلو ورودی کمپ بود ولی ما هیچ نوری نمیدیدیم بر اساس جهت باید یه جاده فرعی رو می‌رفتیم سمت پایین ولی تاریکی مطلق بود و ما می‌گفتیم قطعا اگه رسیده بودیم نور دیده میشد پیاده شدیم چند متری پیاده رفتیم جلو باز چیزی ندیدیم  تاریکی مطلق بود و بنظر میرسید  تا مفرسخ ها آبادی وجود نداره.به آلنی گفتم برگردیم با ماشین بریم اینطوری مطمین تره برگشتیم با ماشین اومدیم و بعد از یه پیچ کوچولو رسیدیم به جایی که چند تایی ماشین پارک بودن😍😍 بهترین تصویر بود برامون بعد از اون همه استرس ولی هنوز مطمین نبودیم که اون محیط برامون اکی هست یا نه پیاده شدیم و صدای صحبت چند نفر میومد یهو دیذیم صدای خانواده و بچه میاد قطعا نشانه امنیت کامل بود برامون به همدیگه نگاه کردیم و لبخند زدیم که چقدر ما ترسیدیم الکی اینجا کلی بچه هست😁 رفتیم سمت یه چادر سیاه بزرگ که نورداشت واردش شدیم دیدیم چند تا خانواده کلی صمیمی کنار بخاری نشستن بله هوا در این حد سرد بود اونجا که بخاری روشن بود. یه خانم مهربونم اومد جلو و با لبخند اسم همسرش رو صدا کرد که بیا مهمونامون اومدن ما گیج بودیم سلام و علیک کردیم و دور بخاری نشستیم تا گرم بشیم خانمه برامون چایی ریخت همسرش اومد سمت ما یه آقای بسیار مهربون و شاد و اجتماعی خوشآمد گفت بهمون و پرسید از کجا اومدین و چطوری اینجا رو پیدا کردین. براشون توضیح دادم  که از بوکینگ کمپ رو پیدا کردم ووبعدش هم رفتم کل سایتشون رو خوندم و تصمیم گرفتیم بریم بمونیم همه خوشآمد گفتن بهمون آقاهه پرسید شما زنگ زده بودین امروز گفتم نه ما تماس نگرفتیم گفت ا پس ما یه مهمون دیگه هم داریم چون امروز زنگ زدن که میان ولی هنوز نرسیدن ازمون پرسیدن جاده چطور بود گفتم خیلی بد گفتن نه جاده اینجا روز اصلا ترسناک نیست و چون شب اومدین سخت بوده پرسیدن کدوم جاده رو اومدین براشون توضیح دادم گفتن خب جاده ای که بهتر بوده رو اومدین و فهمیدیم اون جاده ای که اول می‌خواستیم بریم و متصرف شدیم جاده خیلی بدی بودهو شانس آوردیم نرفتیم از اونجا⁦☺️⁩ بعد اون همه استرس دیدن خانواده پذیرایی گرمشون و فضای صمیمی که اونجا وجود داشت بهترین چیزی بود که میتونست اتفاق بیفته یه خرده نشستیم باهاشون صحبت کردیم و بعد رفتیم که جای کمپینگ رو بهمون نشون بدن رفتیم و گفت هر جایی که تو این فضا دوست دارین فرقی نداره اطمینان هم داد که هیچ خطری وجود نداره شبها و حیواناتی که تو اون منطقه هستن خطرناک نیستن و در حد سنجاب و روباه و اینا هستن فقط. چادر رو برپا کردیم برگشتیم پیششون بقیه داشتن میرفتن و فقط خانم و آقای مالک اونجا موندن با یه آقایی که آفرود سوارشون بود. داشتیم می‌خوابیدم که صدای ماشین اومد حدس زدیم اون گروه که گفتن رسیدن ولی اینقدر خسته بودیم نا نداشتیم پاشیم ببینیم چه خبره. هوا سرد بود و ما با کیسه خواب و کلی تمهیدات خوابیدیم ولی خیلی شب سردمون نشد خدا رو شکر. صبح یه بار با صدای پرنده ها که کنسرت راه انداخته بودن بیدار شدم هوا روشن بود و گفتم احتمالا دیر شده یه نگاه به ساعت موبایلم کردم تو خواب و بیداری با محاسبه اختلاف ساعتی گرجستان و ترکیه فهمیدم ساعت تقریبا چهار صبح ترکیه است ولی هوا روشن بود‌.  آهان بحث ساعت شد بزارین این رو بگم ما دو تا گوشی ها و ساعت ماشین هر کدومشون زمان یه کشور رو تو طول سفر بهمون نشون میداد ساعت ماشین که به وقت ایران بود ساعت گوشی آلنی ترکیه بود و ساعت گوشی من گرجستان رو نشون میداد😂😂 حالا بر اساس جایی که بودیم و اختلاف ساعتها کلی محاسبه میکردم . حال هم نداشتم هر جایی با ساعت خودش چک کنم محاسبات رو هر سری انجام میدادم اگه گوشی دم دست نبود😂😂  بله دیدم ساعت چهار صبح و با خوشحالی به خوابم ادامه دادم ولی سمفونی پرنده ها تمومی نداشت دوباره ساعت شش و نیم بیدار شدم دوباره خوابیدم تا ساعت هشت اینا که دیگه بلند شدیم یه زوج دیگه رو دیدم که اونا هم داشتن قدم میزدن حدس زدم همونایی هستن که قرار بود بیان. کمپ سایت کلی کلبه داشت برای اجاره و محل مخصوص چادر زدن و اگه کاروان هم بود باز همون محل کمپ میکردن. ما شب کلبه ها رو دیدیم ولی ترجیح دادیم از چادر خودمون استفاده کنیم. ولی کلبه ها هم بسیار تمیز و مرتب بود. اطراف رو گشت زدیم و دیدیم که صاحب کمپ هنوز خبری ازش نیست عکس گرفتیم و یه سری کارهامون رو انجام دادیم تا ساعت نه اینا که بیدار شدن اونا هم گفت صبحونه میخواین گفتم بله قطعا شبش هم شام نخورده بودیم و بسیار گشنه بودیم. گفت تا نیم ساعت دیگه صبحونه آماده است و یه صبحونه عالی برامون درست کرد شامل نیمرو و یه نوع املت محلی و کره و پنیر محلی عسل و مربا خیار و گوجه و یه غذایی به اسم قویماق که شبیه همون کاچی خودمون بود ولی توش پنیر داشت و شیرین هم نبود قاعدتاً  با یه کتری و قوری چایی خوشمزه و ما بعدش فهمیدیم که خودشون روزه هستند و خب ازشون عذرخواهی کردیم ولی خانمه خیلی خوش برخورد گفت هیچ مشکلی نداره ماها باید برای چرخوندن اینجا پول دربیاریم و از اینکه سفارش بدین خوشحال هم میشیم. آقاهه خیلی خیلی زرنگ بود قشنگ عین فرفره می‌چرخید و کار میکرد به جز آشپزی که به عهده خانمش بود بقیه رو خودش انجام میداد زدن چمن ها تمیز کردن سرویس ها و حموم سرو کردن غذا تمیز کردن و همه کارها به جز آشپزی رو با سرعت بالایی به تنهایی انجام میداد صبحونه خوشمزه رو‌خوردیم و بسیار چسبید بهمون بعدش هم اون گروه دیگه که شب اونجا بودن که اهل ترکیه هم بودن اومدن برامون میوه شسته بودن آوردن که خیلی چسبید توضیح دادن که دیشب تو راه گم شده بودن و گفتن آفرین به شما که تونستین بیاین اینجا رو پیدا کنید و دلیل اینکه شب هم دیر رسیده بودن همین بوده که گم شده بودن تو راه. یه خرده با هم صحبت کردیم بعدش رفتیم اطراف گشتیم و دوش گرفتیم و برای اون گروه آجیل برداشتیم بردیم کلی خوششون اومده بود و تشکر کردن. بعدش دوربین رو برداشتیم و به سمت جاده راه افتادیم تا اطراف رو ببینیم عالی بود مناظرش گل‌های زیبا و درخت‌های بلند و هوای مطبوع و کلبه های زیبا گشت زدیم و بارون نم نم شروع شد یه خرده ادامه دادیم و گفتیم برگردیم تا بارون تندتر نشده برگشتیم و تا ما رسیدیم بارون شدید شد رفتیم تو چادر و بارون رو تماشا کردیم خدا رو شکر از چادر مطمین بودیم و نگران بارون نبودیم ولی بارون شدیدی بود و یک ساعتی بی وقفه اومد و بعد دوباره تبدیل به نم نم شد بارون که قطع شد اول رفتیم یه کتری چایی خوشمزه ازشون گرفتیم خوردیم و با توجه به صبحونه هیچ میلی هم به ناهار نداشتیم بعدش اومدیم یه خرده چادر رو که خیس شده بود تمیز کردیم و دستمال کشیدیم زیر انداز رو کامل تمیز کردیم آفتاب در اومد و ابرهای زیبایی که بین کوهها گیر کرده بودن و میخواستن فرار کنند رفتیم کلی عکس گرفتیم و مناظر زیبای ابرها رو تماشا کردیم😍 . بعدش اومدیم وسایل اضافی رو جمع کردیم که فردا صبح زود راه بیفتیم به سمت ایران. برای افطار رفتیم پیش خانواده دوست داشتنی. مهمون های دیگهای هم داشتن بزارین یه خرده راجع به کارشون بگم. خب همون‌طور که گفتم یه سری کلبه داشتن که اجاره میدادن خودشون هم یه کلبه برای خودشون داشتن یه سیاه چادر بزرگ بود که وسطش بخاری بود که دورش تخت‌هایی به صورت گرد چیده شده بود بعد کنارها میزهای مستطیلی با صندلی چیده شده بودن برای غذا خوردن و... یه آشپزخونه داشتن بسیار مرتب و کابینت چوبی داشت اجاق گاز وسط آشپزخونه بود و اونجا آشپزی رو انجام میدادن. یه نفر بود که هر روز گوشت و مواد غذایی مورد نیاز رو براشون می‌خرید میآورد. بیرون هم یه فضای بزرگی رو تخت و میز اینا چیده بودن که تو فضای باز بتونی بشینی و غذا بخوری. سه دسته مشتری داشتن یه نوعی که برای شب موندن میومدن و حالا یا کلبه اجاره میکردن یا چادر میزدن که قیمتهاش متفاوت بود یه دسته مشتری هایی بودن که به عنوان رستوران میومدن اونجا و باید مثلا برای افطار از قبل رزرو میکردن و تعداد نفرات میگفتن و هر روز یه غذای سنتی طبخ میشد برای همه یه عده هم بودن که میومدن فقط از فضای اونجا استفاده کنند و خودشون کباب اینا درست میکردن و فقط هزینه ورودی میدادن. چیز جالبش برامون نحوه برخورد اینا با مهمون های افطار و با کسایی بود که اونجا شب میموندن از همون شب اول به ما گفت شما عین خانواده ما هستین و هر کاری داشتین بگین بهمون و هی میومد صحبت میکرد  برامون توضیح میداد چه کارهایی کرده و چطوری اونجا رو ساختن.. البته همون اندازه که راحت بودن به همون اندازه هم به حریم شخصی احترام میزاشتن. برای مهمون های افطار شون هم برخورد جالبی بود به محض اذان غذا رو براشون سرو میکردن از قبل هم یه چیزهایی رو چیده بودن روی میزها و سرعت سرو آقا دست تنها عالی بود برای اون تعداد به همه که غذا دادن یه میز هم برای خانواده خودشون همونجا آماده کردند به محض اینکه غذای مهمون ها تموم میشد چایی رو اون وسط برپا میکرد و می‌گفت بیاین بشینین دور هم و چایی می‌ریخت و حرف میزد با همه شون و کلا یه جمع خانوادگی براشون تشکیل میداد و ما شب قبل موقع چایی خوردن رسیده بودیم و اونایی که اونجا بودن مهمون های افطار بودن. افطار غذای خوشمزه محلی رو‌خوردیم پلو بود با یه خورشتی که شامل گوشت و سیب زمینی بود ولی خیلی خوشمزه بود و کلی چسبید بهمون. یه شیشه شربت سکنجبین داشتیم که برای افطارشون دادیم  و میوه داشتیم و شستیم بردیم اونجا که همه دور هم بخورن اون گروهی که اون شب اونجا بودن تولد داشتن و کیک تولد هم خوردیم دورشون بعد داشتن صحبت میکردن و متاسفانه دیدشون نسبت به ایرانی ها خوب نبود و فکر میکردم ایرانی ها عرب هستند همشون هم میگفتن عرب ها پول نفت دستشون هست و قدر نعمت رو نمیدونن. خیلی ایران رو نمی‌شناختن فقط این صاحب کمپ می‌گفت چند وقت پیش چند نفر از ایران اومدن اینجا ولی خیلی اذیتشون کرده بودن حالا ما خیلی دیگه نپرسیدیم چی بوده قضیه حدس زدیم با توجه به مسلمان بودنشون احتمالا هموطنانمان کاری کردن که دید اینا بد شده در ادامه هم میگفتن که شما خیلی خوب بودین و دید ما رو نسبت به ایرانی ها تغییر دادین😀 راجع به ایران براشون صحبت کردیم و فکر میکردن ایران هم بیابان و ماها جنگل ندیدیم ما براشون توضیح دادیم که کلی جنگل زیبا داریم و دریا داریم تو کشورمون و کلی براشون جالب بود راجع به نظام حاکم ایران پرسیدن و ما هم بهشون گفتیم حساب مردم رو از نظام جدا کنند😂😂 اونا هم تایید کردند که انسانیت فراتر از مرزها و سیاستهای حکومت‌ها می‌تونه آدمها رو به هم نزدیک کنه. یه چیز جالب هم آقاهه گفت که خیلی برامون جالب بود گفت آلنی خیلی آدم متواضعی هست و کلی ازش تعریف کرد که جالب بود برامون با همون برخوردها تو زمان کوتاه و بدون اینکه حتی زبون آلنی رو متوجه بشن تونسته بود همچین شناختی رو با دقت تشخیص بده و این نشون دهنده تجربه اش در شناخت شخصیت آدمها و ارتباطات زیادی بود که داشت. خب تشخیصش هم کاملا درست بود و این رو همه راجع به آلنی میگن😀 بله خلاصه تا پاسی از شب باهاشون صحبت کردیم و بعدش هم حساب و کتاب و خداحافظی چون صبح قبل بیدار شدن اونا می‌خواستیم راه بیفتیم. 

فردا هم صبح زود به سمت ایران راه افتادیم ناهار رو تو ارزروم خوردیم و عصر هم مرز رو خیلی راحت رد کردیم و شب هم رسیدیم تبریز و دوباره بازی و شادی با وروجک خاله😍

آخیش تموم شد بعد از این میتونم باز روزانه ها رو ثبت بکنم😀

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۳/۲۶
مارال آلنی

دانه اسفند  (۰)

گل میکند شقایق

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی