مارال و آلنی

از عشق سخن باید گفت

مارال و آلنی

از عشق سخن باید گفت

مارال و آلنی

در راستای عنوان پست قبلی من و آلنی هر دو عاشق شهریور و مهر هستیم ولی اینقدر این ماهها سرمون شلوغه و سریع میگذرند که هیچی نمی‌فهمیم از روزهای دوست داشتنی و هوای ملسشون. الان واقعا نمیدونم این ۱۸ روز شهریور کی گذشته که من هیچی یادم نمیاد در این حد سرمون شلوغ بوده که برای اولین بار هر دومون سالگرد عروسیمون رو فراموش کردیم ودیروز با تبریک فامیل ها یادم افتاد🙈 در این حد درگیر بودیم و هستیم یعنی. این روزها به جز دو بار که اونم با کلی تلاش تونستیم نیم ساعت تو روز خالی کنیم برای پیاده روی که هر دومون عاشقش هستیم بقیه روزها به کارهای روتین وبدو بدو گذروندیم قطعا اوضاع آشفته مملکت هم بی تاثیر نیست و هر روز فکر و فکر و فکر بی نتیجه. 

کل هفته پیش خونمون مهمون بوده و من هنوز فرصت نکردم بهم ریختگی ها رو جمع و جور کنم و بهم ریختگی سفر هفته پیش هم بهش اضافه شده و الان اوضاعی داره دیدنی دیروز عصر زود رفتم خونه که بتونم تا حدی کارهاش رو انجام بدم ولی رسیدم خونه بیهوش شدم بعدش هم که بیدار شدم از گشنگی داشتم پس میفتادم آلنی سریع غذا گرم کرد خوردم یه خرده حالم جا اومد. امروز عصر هم که باید برم دانشگاه و قطعا دیر برمی‌گردم پس فعلا تا فردا خونه باید به همون شکل باقی بمونه. در طی هفته پیش کمبود خوابی داشتم شدید واقعا خسته بودیم هر دو و فکر کنید با اون خستگی مجبور شدیم یه سفر دو روزه فشرده هم بریم و دو تا مراسم رسمی هم شرکت بکنیم خدا خیر بده خ.ش ۲ رو که پنجپشنبه رفتیم خونه اونا و بعد از ظهر خوابیدیم وگرنه که مراسم جمعه امیدی نبود حتی بتونیم سرپا وایسیم. پنج شنبه شب ساعت سه خوابیدیم و جمعه هفت بیدار شدیم و کلی هم کار بود دیگه در حد توانم کمک کردم واقعا نمیتونستم بیشتر کاری بکنم ناهار مراسم بود و دیگه تا برگردیم خونه وسیله ها رو جمع کنیم و راه بیفتیم ساعت شش عصر بود. یه چیزی که این روزها کم خوابیم رو تشدید می‌کنه اینکه هر ساعتی که شب خوابیده باشم بدون هیچ دلیلی ساعت پنج صبح بیدار میشم و خوابم نمی‌بره و دیگه پا میشم میام سرکار یه روزهایی حتی تصمیم گرفتم ساعت کوک نکنم و بخوابم و اگه دیر بیدار شدم مرخصی بگیرم ولی نمیشه که نمیشه. نمیدونم به خاطر درگیری ذهنی هست یا اینکه بدنم به ساعت کم خواب تو شب عادت کرده!!! 

ولی با همه اینا سعی میکنم این روزها آهنگ گوش بدم نفس عمیق بکشم و شده حتی چند دقیقه تو روز رو لذت ببرم از همه چیز . آلنی به شدت استرس مقالاتش رو داره که هنوز هیچ جوابی نگرفته و استاد سخت گیرمون که هر روز استرسش رو بیشتر می‌کنه بابا یکی بیاد بگه نه تحریم ها و اکسپت نشدن مقالات تقصیر ماهاست نه اوضاع اقتصادی مملکت که باعث میشه کل روز بدویبم برای یه لقمه نون و آخر شب خسته تر از همیشه برگردیم خونه و همه فقط انتظار دارند و انتظار !!! نمیدونم کی قرار انتظارات ما را پاسخ بده تو این دنیا به جرات میگم به جز چندین نفر انگشت شمار از اطرافیان که این روزها به خاطر بودنشون شاکر خدا هستیم بقیه فقط دارن بار روی دوشمون رو زیاد میکنند خ.ش ۲ و خ.ش ۳ و شوهراشون این روزها بیشتر از پدر و مادر دلسوز درکمون میکنند و یه جاهایی خیلی زیاد کمک میکنند برامون قوت قلب هستند تو این روزها.  داداشم داره کلی از کارهای بانکی و... رو تو این روزهای شلوغش برامون انجام میده مامانم هر روز زنگ میزنه که من نگرانتونم اینقدر کار میکنید و اینقدر سرتون شلوغه و استراحت کنید به خودتون برسید خواهرم و خواهرزاده ام که میتونم بگم همین ته مونده انرژی رو از تماسهای هر روز اونا دارم میگیرم هر سری که با وروجک حرف میزنم به خودم میگم هنوز باید امید داشته باشی به خاطر بچه هایی که هستن. بقیه وقتهایی یادمون میفتن که کاری دارند که براشون انجام بدیم از خرید قرص های کمیاب برای یکی تا قبول زحمت برای پذیرای مهمونهایی که به هر دلیلی تهران کاری براشون پیش اومده و انتظار دارند که بی چون و چرا پذیراشون باشیم تا انتظار شرکت در مراسم هاشون بی کم و کاست تا سوالهای بی پایانشون و حتی توضیح خواستن ازمون برای تصمیمات مون که این روزها منی رو که تو این مواقع خیلی صبور بودم رو به جوش میارن تا.... انتظارات قطعا تموم نمیشه ولی ما یه روزی تموم خواهیم شد میدونم همه روزهای سختی می‌گذرانیم ولی این روزها مهمترین ویژگی انسانها اینکه بتونند همدیگه رو درک بکنند. 

خب بریم سراغ تعریف کردنی ها 😀 تا الان تعریف کردنی نبود چی بود پس 😂😂 عرضم خدمتتون که چهارشنبه رفتیم سمت ولایت آلنی اینا شبش خونه خ.ش ۲ بودیم بعدش هم بیهوش شدیم از خستگی پنج شنبه قبل از ظهر مراسم بود رفتیم اونجا برگشتیم خونه خ.ش ناهار خوردیم و همگی غش کردیم شب دوباره مراسم بود و دوباره جمعه ظهر حالا اینکه این همه مراسم چی بود بماند از حوصله من توضیح دادند و از حوصله شما خوندنش خارج قطعا فقط بدونید کلا مراسم بودیم و خستگی راه و روزهای قبلش هم بود دیگه باهامون. جمعه عصر هم که اومدیم سمت تهران با کلی خستگی قبل راه افتادن اینقدر خوابم نیومد که گفتم عمرا دووم بیارم تا تهران و یه جا نگه میداریم می‌خوابیم ولی افتادیم تو جاده شروع کردیم به گپ زدن و خواب هردومون پرید و کلی هم تو راه خوش گذشت بهمون حس میکردیم بار سنگینی از رو دوشمون برداشته شده و برگردیم خونه آن شالله روزهای آرومتری خواهیم داشت. 

در مورد اوضاع شرکت هم که فعلا اتفاق جدیدی نیفتاده فقط میدونم بین مدیریت ها دارن چک و چونه میزنند و قرار شده هر کدوم قیمت پیشنهاد بدن تا من تصمیم بگیرم که البته کار سختی شده واسه من چون اون واحدی که کمتر تمایل دارم فهمیده و میخواد حقوق پیشنهادیش رو بالاتر ببره فعلا منتظرم ببینم چی پیش میاد. امیدوارم تا آخر این هفته مشخص بشه دیگه چون با اینکه اینجا با همکارام رابطه ام خیلی خوبه ولی خب به وضوح دارم میبینم که مدیرم داره شرایط رو برام سخت‌تر بکنه ولی خب مهم نیست برام فقط یه لبخند تاسف برای کارهایی که می‌کنه می زنم و رد میشم. 

راجع به قرارداد خونه هم فعلا بسته شد و این پروژه هم تا حدی به سرانجام رسید فعلا. 

اگه بهم نخندین باید بگم دلم سفر میخواد😂 حالا دعوام نکنید تا نوع سفرش رو بگم شاید بهم حق دادین تو این شلوغی ها دلم بخوادش🤗 دلم میخواد برم تو دل طبیعت خلوت بعد چند روزی به دور از شهر و تکنولوژی و... اونجا باشم البته اگه ممکن باشه میخوام چند تا کتاب دوست داشتنی با خودم ببرم بعد صبح بیدار شم نفس عمیق بکشم یه کش و قوسی به خودم بدم بعد برم چایی بزارم صبحونه بخوریم بعد بشینم به کتاب خوندن وسط کتاب محو تماشای طبیعت بشم بعد برم تو رویا غرق بشم یه لبخند گوشه لبم بشینه از اون رویا بعد برگردم دوباره کتاب بخونم ظهر با آلنی ناهار بپزیم بخوریم و بعدش هم همونجا یه چرت بزنیم عصر بریم قدم بزنیم بدویبم و بخندیم و چایی بخوریم عکاسی کنم و شب که شد تو سکوت آرامش طبیعت غرق بشیم با هم از روزهای آینده و گذشته حرف بزنیم و نقشه بکشیم. بعد اصلا تو اون چند روز جواسمون نباشه دلار چند شده خونه چقدر گرون شده وسایل اولیه چرا نایاب شدن و... 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۷ ، ۱۰:۲۴
مارال آلنی

شهریور دوست داشتنی از راه رسیده و صبح ها که میام بیرون یه نسیم خنکی صورتم رو نوازش میده. مکالمه هر روز صبح من: 

سلام صبح قشنگم سلام روز قشنگم به به عجب روزی عجب هوایی پیش به سوی یه روز عالی و پربار. 

صبح ساعت هفت میرسم شرکت صبحونه میخورم و شروع کارهای همیشگی. این روزها حس میکنم حجم مطالبی که بلد نیستم اینقدر زیاد که باید کلی وقت بزارم برای یادگرفتن و همش حس میکنم باید بیشتر تلاش کنم این حس با توجه بیشتر از طرف همکارها و مدیران بیشتر هم میشه و خلاصه یه لیست بلند بالا دارم از مطالبی که باید بخونم. این لیست فقط هم مطالب مرتبط با کارم نیست حتی مطالب روانشناسی و ارتباطی رو هم شامل میشه😉جلسه با مدیرعامل هفته پیش برگزار شد و نتیجه دوره عالی بوده و گفت همانطور که حدس میزدم الان مدیرها دنبال شما هستن برای جابجایی و دیگه نیازی نیست درخواستی از طرف من بهشون مطرح بشه چند تا از واحدها رو مطرح کرد و قرار شد فکر کنم جواب بدم یکی دو تا پیشنهاد هم داشتم که استقبال کرد و قرار شد روشون کار بکنم. حالا قرار شده به زودی با اون چند تا مدیری که درخواست دادن جلسه بزارم ولی خب خودم تقریبا یه تصمیم اولیه بر اساس شناخت خودم گرفتم حالا باید ببینم چی پیش میاد با تغییر واحدم فیلد کاریم بیشتر به موضوع پایان نامه ام نزدیک میشه و خب خیلی کار پایان نامه رو برام راحتتر می‌کنه. میدونم که همه اینا لطف خداست و امیدوارم که ظرفیت این توجهی که این روزها داره بهم میشه رو داشته باشم. خب بریم سراغ بقیه اتفاقات.

این روزها درگیر خونه و تصمبم امسالمون برای خونه بودیم که کلی ازمون انرژی گرفت مخصوصا آلنی که می‌دیدم این روزها همش ذهنش مشغوله ولی بالاخره چهارشنبه تصمیمون رو تا حدی برای تمدید قرارداد برای یه سال دیگه گرفتیم و البته فعلا راجع به شرایط کلی با صاحب خونه  یه توافق اولیه داشتیم و البته یکی از دلایل تصمیم این بود که اگه قرار بود تصمیم دیگه ای هم می‌گرفتیم زمان برای اجرا کردنش نداشتیم. امسال مامان و دو تا از دایی های  آلنی رفتن حج و این هفته برمی‌گردن و سه چهار روزی خونه ما می‌مونند و آخر هفته هم باید بریم ولایت آلنی در همین راستا برای برگزاری مهمانی. راستش علیرغم همه مخالفتها مون با این رسم و رسومات متاسفانه باید شرکت بکنیم 😣 قرار بود مامانم اینا هم بیان و از اینجا با هم بریم ولایت آلنی اینا ولی با توجه به تغییر برنامه مامان آلنی اینا که به دلیل فاصله بین رسیدن و مهمانی قرار شد تهران بمونند چند روزی, قرار شد بیان همینجا ببیننشون و برگردند تبریز. 

تا اینجا رو شنبه نوشتم و امروز دوشنبه است. 

خب عرضم خدمتتون که شنبه عصر صاحب خونه خجسته و خیلی باانصافمون!!! زنگ زد و گفت نظرم عوض شده ما هم گفتیم اکی بلند میشیم شما بسپر خونه ات رو. شنبه با مامانم و بابام رفته بودیم خرید آلنی هم مستقیم از شرکت اومد پیشمون و گفت صاحب خونه اینطوری گفته و باید برم دنبال خونه. اعصابمون که خیلی خرد شده بود از صاحبخانه ولی جلوی مامانم اینا سعی کردیم به روی خودمون نیاریم. تا کوچکترین اکی به طرف میدیم فکر می‌کنه حالا که مشتری هست بزار قیمت رو ببرم بالاتر. اون شب به آلنی گفتم بیخیال شو بزار فردا میری دنبال خونه خرید کردیم بعدش هم شام رفتیم بیرون که خیلی چسبید. دیروز یکشنبه آلنی رفت دنبال خونه و دو تا مورد پیدا کردیم یکی با فاصله سه تا ساختمون ازمون و یکی هم واحد بغلیمون که خالی بود و هر دو قیمتشون از قیمت صاحب خونه ما پایینتر بود دیشب زنگ زدیم بهش که ما مورد پیدا کردیم و بلند میشیم دوباره گفت که نه من قیمت رو میارم پایین😐 بعد پایینتر هم که میاد قیمت متریش باز از قیمت دو تا مورد دیگه بالاتر چون اونا بزرگتر هستن ولی خب می‌دونه به خاطر هزینه جابجایی ما با یه اختلاف کوچک هم همینجا می‌مونیم آلنی بهش میگه بابا جان تصمیمت رو بگیر دیگه حالا دیشب احساس خطر کرده بود که ما بلند شیم مشتری گیر نیاره یا مشتری خوب گیرش نیاد گیر داده بود همین فردا عصر بریم برای قولنامه آلنی هم هی می‌گفت بابا من فردا مهمون دارم بزار پس فردا به زور راضیش کردیم خلاصه یه روز صبر کنه. 

و الان ادامه داستان چهارشنبه بعد از ظهر دارم مینویسم😁

خب عرضم خدمتتون که دوشنبه روز بسیار بسیار شلوغی بود شبش که دوازده نفری مهمون داشتم ظهر هم مامان و دایی آلنی قرار بود برسند و من هم نمی‌تونستم مرخصی بگیرم. صبح رفتم یه جلسه بلافاصله بعدش مدیر عامل زنگ زد که از دو تا معاونت دیگه پیشنهاد داری و در مجموع چهار تا پیشنهاد کاری بود و گفت همین الان جلساتت رو هماهنگ میکنیم برو صحبت کن و هیشکی هم در جریان نباشه خلاصه پشت سر هم رفتم باهاشون صحبت کردم و قرار شد تا فردا تصمیم بگیرم از شانس خوبم مدیر خودم هم شرکت نبود و راحت رفتم جلسات رو که البته تقریبا همه هم در جریان قرار گرفتن. این وسط یکی از معاون ها خیلی اصرار داشت و نگم براتون که این چند روزه اینقدر از طرف کارشناسان و خودشون لطف داشتند بهم خودم شرمنده شون شدم ولی متاسفانه انتخاب من یکی از واحد‌های معاونت دیگه بود ولی خب بهشون قول دادم تو یه قسمت کارشون بهشون کمک کنم. شرایط سختی بود و هنوز هم تموم نشده فعلا. حالا بزارین دوشنبه رو تعریف کنم تا بگم بعدا چی شد. تا ساعت دو اینا پشت سر هم جلسه رفتم آلنی رفت بود دنبال مامانش اینا فرودگاه و بهش گفتم بره از بیرون غذا بگیره برای ناهار خودم هم بعد جلسات سریع مرخصی گرفتم رفتم سمت خونه آلنی اینا تازه رسیده بودن پذیرایی کردیم و ناهار بعدش مهمونها خوابیدن و من تازه کار اصلیم شروع شد که شب مهمون داشتم. آلنی رفت خرید منم قیمه رو بار گذاشتم و زرشک پلو با مرغ آلنی اومد میوه ها و وسایل سالاد رو شست و رفت خوابید بنده خدا از ساعت شش صبح در حال بدو بدو بود و خیلی خسته بود. کارهای غذا رو انجام دادم آلنی هم یه ساعت بعد بیدار شد میوه ها رو چید و برنج رو هم آبکش کردم که خ.ش اینا رسیدن یه سری از فامیلها هم که گفته بودن میخواد بیان دیدن م.ش چون ولایت نمیتونستن بیان دیگه مهمونها رسیدن مشغول پذیرایی شدم خ.ش هم که بنده خدا بچه اش از وقتی رسیدن شروع به گریه کرد و بغلش بود تا ساعت نه که بالاخره خوابش برد بعدش اومد کلی برای کشیدن غذا و اینا کمکم کرد خلاصه شام رو هم خوردیم و من واقعا پاهام رو حس نمی‌کردم ظرفها رو چیدم تو ماشین بقیه رو هم خ.ش زحمت کشید شست منم جمع و جور کردم و بقیه غذاها رو گذاشتم تو یخچال و بالاخره ساعت ۱۲ یه سری مهمونها رفتن. ساعت یک بیهوش شدم و ساعت شش هم بیدار شدم دیگه خوابم نبرد هفت اومدم سر کار م.ش و مهمونها هم خونه موندن بودن و دیگه نا نداشتم خودم وسیله صبحونه براشون بچینم جای همه چیزی رو نشون دادم که خودشون زحمتش رو بکشن. صبح رفتم جلسه و بعدش میخواستم با مدیرمون راجع به پیشنهادات کاری و اینکه من دارم بهشون فکر میکنم صحبت کنم که بر طبق انتظار خیلی بد برخورد کرد کل حرفهایی که باید رو بهش گفتم. در نهایت گفتم  ا اینکه قبلا خودش چندین بار تو شرکت از این جابجایی ها داشته و قطعا به من حق میده😁 که البته گفت مال من فرق می‌کرده که البته خودش هم میدونست داره چرت و پرت میگه خلاصه با وجود اینکه من خیلی دوستانه باهاش صحبت کردم و گفتم که هنوز هم من تصمیمی اعلام نکردم و به نظرم برخوردتون خوب نیست عین بچه ها از دیروز قهر کرده 😆 دو سه تا هم کار انجام داده که خیلی بچگانه بود و راستش تو تصمیم مصمم ترم کرد و به خودش هم گفتم که مطمین شدم دارم درست تصمیم میگیرم. بعدش هم رفتم پیش مدیر عامل و تصمیم رو گفتم قرار شد تا دو سه روز آینده شرایط دقیق رو مشخص کنند برای قرارداد جدید بهم اعلام کنند و حکم جدید رو برام بزنند هنوز هم مدیرم نمیدونه قرار کدوم واحد برم یعنی خیلی تلاش کرد من چیزی بهش بگم که منم گفتم فعلا دارم فکر میکنم. به نیروهای زیر مجموعه خودم جریان رو گفتم که فرصت داشته باشند فکر کنند و تصمیم بگیرن. 

این پست طلسم شده انگار بیشتر از یک هفته از شروع به نوشتنش میگذره و هنوز دست نشده اجازه بدین تا همینجا پست کنم بقیه رو تو پست بعدی بگم بهتون😀

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۷ ، ۱۰:۰۶
مارال آلنی

سلام  کسی اینجا هست هنوز؟ چه خاکی گرفته اینجا رو ،صاحبخانه به شدت شلوغ بوده و امروز بعد از مدتها حس می‌کنه زندگی با آرامش تمام جریان داره و خدا رو شکر می‌کنه که روزهای شلوغ گذشته رو تونسته خوب پشت سر بگذاره. به شدت همه چیز آروم تو این لحظه حتی با اینکه اولین پنج شنبه ای هست که مجبور شده به خاطر کارهای عقب افتاده این چند وقت بیاد شرکت. شرکت خلوت و اون واحد شلوغ هر روزه سکوتی داره که دلنشینه. ابی داره میخونه و   من خوشحال خوشحالم. خب میدونم خیلی وقت نبودم و قرارمون این نبود آخرین بار اواخر خرداد باید نوشته باشم فکر کنم. 

این مدت کلی اتفاق تو شرکت برام افتاده و بالاخره دیروز این دوره سخت تموم شد و من تونستم نفس راحتی بکشم. نمیدونم قبلا تا کجا براتون تعریف کرده بودم ولی حالا کلیتش رو تعریف میکنم. 

گفتم که از طرف مدیرعامل یه جلسه ست شده بود و بعد از یه بار کنسلی چند وقت بعد باز تماس گرفتن از دفترش و من اینسری با توجه به تجربه جلسه قبلی گذاشتم ده دقیقه مونده به زمان جلسه به مدیرم گفتم که نتونه بره باز داد و بیداد راه بندازه😂 خب گفتم الان میرن از جانب من چیزی به مدیرعامل میگن بزار یه بار خودم برم ببینم چی میگه . جلسه اول صحبت کلی شد و فقط بهم گفت برو همه معاونت ها خودت سر بزن و میدونم پتانسیل شما خیلی بالاتر از این حرفهاست چند وقت بعد مجددا جلسه ست کردن و پیشنهاد برگزاری یه دوره رو بهم داد تو شرکت گفتم فکر میکنم خبر میدم. موضوع مربوط به پایان نامه ام بود ولی خب میدونستم کار سنگینیه و باید کلی وقت بزارم ولی در نهایت تصمیمم بر این شد که اکی بدم قبل از دادن اکی نهایی رفتم به مدیرمون گفتم که از نظر شما مشکلی نداره اونم در ظاهر گفت نه😀 منم رفتم اکی رو دادم و سه روز رو برای برگزاری دوره ست کردم و از اون روز شبانه روزی در حال مطالعه و آماده کردن اسلایدها و... بودم و واقعا این روزها سخت بود خیلی سخت آلنی مثه همیشه کنارم بود و کلی کمکم کرد خیلی زیاد هم تو کارهای خونه و هم تو کارهای مربوط به همین ارایه. 

آهان یادم نیست اینم گفته بودم یا نه که چند وقت قبلش یه پروژه هم از جانب معاون بهم پیشنهاد شد که چون دیدم تو شرکت سرش دعواست قبول نکردم. خب مدیرم یه مدت به کل رفتارش با من تغییر کرده بود و روی چند تا از همکارها هم تاثیر گذاشته بود و فضای کار برام سنگین شده بود روزهای سختی بود ولی خب بر اساس تجربه های قبلیم صبر کردم و سعی کردم بقیه خودشون به مرور بدونند که من هیچ کاری خلاف اخلاق و قوانین انجام ندادم و با هماهنگی خود مدیر هم کار رو قبول کردم. ولی مدیر پیش معاونت هم موش دونده بود و تو یکی از جلسات رسمی معاون گفت که مارال خانم گله دارم ازتون. گفتم چرا؟ گفت چرا بدون هماهنگی با من درخواست دوره از طزف مدیر عامل رو قبول کردین شما باید از طرف معاونت ما این دوره رو برگزار می‌کردین این دوره تو ایران برگزار نشده تا الان خیلی و مدیرعامل کلی تو جلسات میگه که ما قرار یه دوره خفن برگزار کنیم و من اونجا فهمیدم پرسیدم کی هست این دوره رو برگزار می‌کنه و تازه فهمیدم شما هستین. مدیرمون هم تو جلسه بود و گفتم که من با مدیر صحبت کردم و فکر میکردم ایشون به شما منتقل میکنند و نمیدونستم باید جدا با خود شما صحبت میکردم. مدیر هم اولش اصلا هیچی نمی گفت بعد که دید خیلی من دارم با آرامش و با اعتماد جواب معاون رو میدم و معاون داره راضی میشه سریع اومد گفت بله به من گفته بودن ولی خیلی سریع اتفاق افتاد😂😂 در نهایت معاون برگشته میگه باشه گله نه ولی باز یه خرده ناراحتم از دستتون حالا معاونمون یه آقای هفتاد ساله است که کلا خیلی هم تعامل باهاش راحت نیست ولی خب با من خیلی خوب بوده و برعکس اینکه سرپرست‌های دیگه چندین بار درخواست جلسه داشتن و قبول نکرده بود من دو باری که باهاش کار داشتم همون روز وقت میداد بهم البته من نمیدونستم که با بقیه اینطوریه بعدها فهمیدم که کلا وقت نمیده به کسی. بله خلاصه تو اون جلسه یه خرده گلایه کردن ولی خب گزارش کارهایی که از وقتی سرپرست شده بودم تو واحد رو شنید کلی تعجب کرده بود و گفت باید این کارها رو تو کل شرکت پرزنت کنیم حتما و میخواست یه هفته مونده به این ارایه سنگینم جلسه رو ست کنه که گفتم اگه امکان داره جلسه عقب بندازین من واقعا سرم شلوغه😂 اصلا هم پررو نیستم😉 تو همون جلسه چند تا از همکارها گفتن که مارال خانم از وقتی اومده تاثیر زیادی داشته و انگار همه کلی رشد کردند چون واقعا بی دریغ یاد میده وواز طرف دیگه انگار فرهنگ واحد رو راجع به کار عوض کرده و تو بقیه گروهها هم تونسته کیفیت کار رو تغییر بده این صحبت ها بارها از طرف نیروهای خودم هم به مدیر و معاون انتقال داده شده و الان اعضای بقیه گروهها کلی درخواست دارن که بیان تو گروه من کار کنند ولی فعلا با هیشکی موافقت نمیکنه مدیرمون چون می‌دونه دیگه کسی نمیمونه تو گروههای دیگه😀   خلاصه این هفته شنبه و دو شنبه و چهارشنبه روزهای ارایه بود و حجم کار هم خیلی بالا بود و خب منم استرس داشتم. و هی می‌شنیدم که رفتن به مدیرعامل اعتراض کردن که چرا از فلان واحد باید همچین دوره ای برگزار بشه و مدیرعامل هم همشون رو ضایع کرده بود که مطمینم یکی از بهترین دوره ها خواهد بود. و خلاصه علیرغم رد شدن درخواست خیلی ها برای شرکت تو دوره (مدیرعامل نظرش این بود که برای شرکت تو این دوره افراد خاص باید انتخاب بشن😉) سی نفری ثبت نام نهایی شده بودن جلسه اول ده نفر هم بیشتر از ثبت نامی ها سر کلاس بودن و خدا رو شکر جلسه اول عالی بود و علیرغم استرس قبلی خیلی با اعتماد به نفس شروع کردم و همه چیز عالی بود جلسه دوم یه سری ها باز جدید اضافه شده بودن به کلاس😀 من کل هفته شبها چهار ساعت بیشتر نخوابیدم و علاوه بر اینها کلی جلسه هم داشتم که چون میدونستم مدیرمون دنبال بهانه است همه رو هم شرکت کردم که کارهام خیلی عقب نیفته. بعد از جلسات اینقدر با انرژی حرف زده بودم که صدام کامل می‌گرفت و تا فرداش صدام در نمیومد😂 دیروز آخرین جلسه بود و فیلم دو جلسه قبل رو هم منتشر کرده بودن و رفتم دیدم خوب بود 😊 یکی از مدیرهای خیلی خفنمون هم دیروز لینک فیلم ها رو تو گروه عمومی شرکتمون گذاشت و گفت من خیلی از مدرس این دوره سرکار خانم مارال تعریف شنیدم و توصیه میکنم حتما فیلم ها رو ببینید. تا الان هم از طرف دو تا از معاونت های دیگه بهم پیشنهاد پست جدید رو دادن ولی خب فعلا به هیچکدوم جوابی ندادم و منتظرم که ببینم خود مدیرعامل چی میگه چون قرار بود بعد از دوره ها یه جلسه باز با هم داشته باشیم. 

پ.ن این پست هم مثه پست قبلی مدتها قبل نوشته شده ولی منتشر نشده سعی میکنم پست بعدی رو به زودی بزارم😊

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۷ ، ۱۱:۵۴
مارال آلنی
همین الان که خدمتتون هستم خودم رو از وسط کلی شلوغی و مشغولیت‌های ذهنی کشیدم بیرون دست خودم رو گرفتم آوردم تو خونه و الان تو خونه پر از آرامش مون نشستم و حس میکنم کم کم داره اون شلوغی ها و مشغولیت‌های از ذهنم بیرون میرن و آرامش این خونه داره به منم منتقل میشه. خوشحالم که گوشه دنجی تو این شهر دارم که تو هر حالتی شده برام یه جای امن و پر از آرامش. 
این روزها دارم تلاش میکنم تعداد پرونده های باز ذهنم رو کم کنم تنها راهش هم اینکه یه مدت رو خیلی فشرده کار کنم تا یه سری پرونده ها بسته بشن. 

پ.ن این پست خیلی وقت پیش نوشته شده ولی شاید به دلیل همون شلوغی ها لحظه آخر فرصت و مجال ارسال و انتشار پیدا نکرده الان دلم خواست منتشرش کنم. 
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۷ ، ۱۸:۰۴
مارال آلنی

خب بزارین تا یادم نرفته یه چیزی که تو پست قبل یادم رفته بود رو بگم اون شبی که تو کمپ کنار ساحل چادر زده بودیم هوا که تاریک شد اطراف پر بود از کرم شب تابی که در حال پرواز بودن کلی نور تو آسمون می‌دیدیم که در حال حرکت بود و صحنه بسیار زیبایی بود نزدیکتر که اومدن دیدیم کرم شب تاب هستن همگی خیلی خیلی زیبا بود😊 

خب تا اونجا گفتم که رسیدیم ترابوزان و شام خوردیم و خوابیدیم. 

چهارشنبه 

صبح ساعت هفت از خواب بیدار شدم باید برای روزمون برنامه فشرده ای میچیدم که هم بتونیم دیدنی های ترابوزان رو ببینیم و هم به خرید برسیم شبش رو تصمیم داشتیم بریم کمپی که تو ییلاقات ماچکا از قبل پیدا کرده بودیم. نیم ساعت بعد آلنی هم بیدار شد وسیله ها رو جمع کردیم آماده 

شدیم و به سمت مسجد ایا صوفیه رفتیم صبحونه نخورده بودیم ولی به خاطر کمبود وقت نمیخواستیم بریم جای دیگه ای تو شهر کنار مسجد یه کافه بود که با خوشحالی رفتیم و نیمرو با سوجوک سفارش دادیم با چایی ناب ترکی خوشمزه بود و خیلی چسبید. بعد از صبحونه رفتیم مسجد رو گشتیم.    مسجد بزرگی نبود ولی بنای سنگی قشنگی داشت از محوطه مسجد نگاه که میکردی دریا زیر پات بود و ویوی عالی داشت کلی عکس گرفتیم و به سمت خانه آتاتورک به راه افتادیم. عمارتی سفید رنگ بالای کوههای سرسبز فضای بیرون عمارت بسیار سرسبز بود کل عمارت سه طبقه بود. جذابترین بخش برای من آشپزخونه بود ظرفهای چینی و مسی خوشگل با یه میز و یخچال کوچک قدیمی. تصور اینکه روزگاری کلی نون و کیک و غذای خوشمزه تو اون فضا پخته شده حس خوبی به آدم میداد. بعد از اونجا رفتیم قلعه ترابوزان رو دیدیم و بعد رفتیم سمت بازار محلی. قدم زدن تو بازار محلی دیدن میوه ها و سبزی های تازه که خیلی مرتب چیده شده بودن فروشنده ها و زنها و مردهایی که برای خرید اونجا بودن چک و چونه زدنشون   و ... نشان از جاری بودن زندگی داشت. بعد از کلی گشت تو بازار محلی خرید میوه و دیدن مسجد بزرگ بازار رفتیم به سمت مرکز خرید. خب با توجه به بالا رفتن مبلغ لیر قدرت خرید ما کمتر شده بود و با توجه به سفر پاییز که کلی خرید کرده بودیم قرار گذاشتیم که فقط چیزهایی که لازم داریم رو بخریم و هر جایی هم که مبلغی که در نظر گرفته بودیم تموم شد خرید رو تموم کنیم😂 برندهایی هم که می‌خواستیم بریم رو مشخص کردیم. دو تا مغازه رو گشته بودیم که چشممون خورد به مادو دوست داشتنی سریع رفتیم سفارش یه کونفه و بستنی دادیم ترکیبی که از اولین باری که خوردیم عاشقش شدیم کونفه داغ و شیرین همراه با پنیر کشدار و بستنی یخ 😋😋 بعدش به ادامه خرید پرداختیم جنس‌هایی که با لیر هزار تومنی اون موقع به نظرمون خیلی ارزون بود الان گرون بود به نظرمون و کلی حرص خوردیم از بابت وضعیت اقتصادی جامعه. مرکز خرید تنها جایی بود که کلی ایرانی دیدیم جاهای دیگه خیلی به ندرت دیده میشدن ولی موقع خرید فهمیدیم که تعداد ایرانی هایی که ترابوزان هستن خیلی زیاد. رفتیم ناهار خوردیم یه حساب کتاب کردیم و دیدیم که کلا از مبلغی که در نظر داشتیم خیلی باقی نمونده برامون دو تا چیز روکه خوشمون اومده بود و تصمیم خریدش رو به آخر موکول کرده بودیم رو میتونستیم بخریم سریع رفتیم اونا رو گرفتیم و تصمیم گرفتیم به سمت کمپینگ حرکت کنیم ولی قبلش نیاز به تبدیل دلار به لیر داشتیم با کلی ترافیک رفتیم مرکز شهر به امید اینکه قطعا اونجا مغازه دویز پیدا میشه که رسیدیم اونجا دیدیم که کلا دو تا اونجا دویز هست که هر دو هم تعطیل بودن یه ویزا کارت داشتیم که دیگه رفتیم از اون برداشت کردیم به اجبار و به سمت ماچکا و کمپینگ لیورانی راه افتادیم. بر اساس گوگل مپ ما تقریبا پنجاه دقیقه تا اونجا راه داشتیم و تقریبا یک ساعت تا اذان و غروب آفتاب مونده بود می‌خواستیم قبل از تاریکی حتما برسیم که دوباره خاطره شب اول باتومی برامون تکرار نشه. ولی این تبدیل پول یه خرده وقتمون رو گرفت. به ماچکا رسیدیم و بعد از ماچکا باید یه خزده جاده رو ادامه می‌دادیم و میپیچیدیم تو یه جاده فرعی به اول جاده فرعی رسیدیم یه جاده روی کوه با شیب فراوان و پر از چاله چوله و خاکی و به زور یه ماشین میتونست رد بشه حس میکردم بریم اون جاده هر لحظه امکان داره با اون شیب  ماشین برگرده عقب و هیچ جای مانوری هم نداریم و جاده هم پر از سنگلاخ 😂 یه نگاه به همدیگه کردیم و گفتیم قطعا این جاده رو نمیریم تو راه یه کمپ سایت دیگه دیده بودیم گفتیم بریم ببینیم اونجا چطوره با کلی ترس و لرز رفتیم توش و هیشکی نبود شبیه خانه ارواح بود اصلا. سریع به سمت ماچکا راه افتادیم دوباره کلی سایت رو چک کردیم که ببینیم مسیر دومی که گفته چطوریه که البته گوگل بر اساس اون بهمون آدرس نمی‌داد خودمون به راه افتادیم و هوا تاریک شده بود دیگه یه راهی رو ادامه دادیم رسیدیم به یه دو راهی یه خونه ای بود که چراغاش روشن بود و پنجره هاش باز بود و یه خانمی کنارش نشسته بود به آلنی گفتم نگهداره ازش بپرسم اجازه بدین یه پرانتز در مورد ارتباط برقرار کردن با مردم بگم  من تو ترکیه خیلی راحت متوجه می‌شدم صحبتهاشون رو خودم هم می‌تونستم به همون ترکی منظورم رو برسونم بهشون و خیلی مشکلی نداشتیم تو ارتباط برقرار کردن ولی خب انگلیسی تقریبا اصلا بلد نبودن وواگه  ترکی بلد نبودم شاید سخت میشد برامون. از خانمه پرسیدم فلان جا رو میشناسی روستا رو می‌شناخت ولی کمپ سایت رو نه پسرش رو صدا زد اومد گفت آره میشناسم و مسیر رو درست اومدین و همین مسیر رو ادامه بدین پرسیدم مسیر آسفالته گفت آره که البته در ادامه دیدیم اشتباه گفته و فقط تا یه جایی آسفالت بود . تو گوگل مپ بهش مسیری که می‌خواستیم بریم رو نشونش دادم گفت درسته برین جلوتر تابلو هم داره گفتم الان تو این موقع سال کمپ سایت فعال هست گفت بله هست. هوا کاملا تاریک بود و ما مسیر رو ادامه دادیم آلنی نگران بود و می‌گفت اگه رسیدیم بسته بود یا اگه دیدیم جو خانوادگی نیست برمیگردیم و قطعا نمیمونیم. جاده خاکی شده بود و کوهستانی یه طرف کوه ترسناک در شب بود  وویه طرف هم دره ترسناکتر بود. هیچ ماشینی رو تو جاده نمی‌دیدیم و این یه خرده ترس رو بیشتر میکرد. رسیدیم به جایی که اولین تابلو محل کمپ رو دیدیم و مسیر بر خلاف اون چیزی بود که تو گوگل مپ می‌دیدم ولی چون دیدیم در ادامه باز با هم تقاطع دارن  هر دو جاده گفتیم احتمالا اینکه تابلو میگه بهتر باشه و   بقیه راه رو با همون تابلو ادامه دادیم یه جا رسیدیم که تابلو افتاده بود مونده بودیم الان چکار باید کرد🙄 قشنگ عین این فیلمهای ترسناک بود وضعیتمون😫 آلنی در نقش قهرمان😂😂 پیاده شده همه جا تاریک تاریک بود هد لامپ و چراغ قوه ها رو درآورده بودم که پیاده شدیم اطراف رو ببینیم پیاده شد و بر اساس بررسی تابلو نظر مهندسی داد که تابلو با توجه به جهت نوشته ها و جهت فلش قطعا باید دست چپی باشه و همون مسیر رو ادامه دادیم نگران این بودیم که اگه بخوایم شب برگردیم چه باید بکنیم. ولی مسیر رو ادامه دادیم با همون وضعیت دره و کوه و یه جاهایی حس میکردیم هر دو طرفمون دره هست حتی😂😂ماشین سکوت بود سعی کردم با آهنگ یه خرده انرژی بدم به هر دومون ولی اصلا نمی‌فهمیدم چی میخونه😂 با تصور اینکه قطعا فردا صبح با دیدن مناظر زیبا احساس امنیت خواهیم کرد و آنقدرها هم ترسناک نیست قطعا ؛ مسیر رو ادامه دادیم و و هر دومون استرس داشتیم ولی نگرانی آلنی بیشتر بود بایت احساس مسیولیتی که داشت منم هی بهش روحیه میدادم که نگران نباش مطمینم به یه جای خوب میرسیم. یه ماشین از سمت مقابل اومد جاده تنگ بود و با توجه به دره و دید کم خیلی نمیشد راحت رد شد. ولی دیدن ماشین برامون قوت قلب بود اونجا وایسادیم تا رد شد و ما هم مسیر رو ادامه دادیم دقیق نمیدونم چقدر تو این جاده بودیم ولی از نظر ما خیلی خیلی طولانی بود. رسیدیم به جایی که تابلو ورودی کمپ بود ولی ما هیچ نوری نمیدیدیم بر اساس جهت باید یه جاده فرعی رو می‌رفتیم سمت پایین ولی تاریکی مطلق بود و ما می‌گفتیم قطعا اگه رسیده بودیم نور دیده میشد پیاده شدیم چند متری پیاده رفتیم جلو باز چیزی ندیدیم  تاریکی مطلق بود و بنظر میرسید  تا مفرسخ ها آبادی وجود نداره.به آلنی گفتم برگردیم با ماشین بریم اینطوری مطمین تره برگشتیم با ماشین اومدیم و بعد از یه پیچ کوچولو رسیدیم به جایی که چند تایی ماشین پارک بودن😍😍 بهترین تصویر بود برامون بعد از اون همه استرس ولی هنوز مطمین نبودیم که اون محیط برامون اکی هست یا نه پیاده شدیم و صدای صحبت چند نفر میومد یهو دیذیم صدای خانواده و بچه میاد قطعا نشانه امنیت کامل بود برامون به همدیگه نگاه کردیم و لبخند زدیم که چقدر ما ترسیدیم الکی اینجا کلی بچه هست😁 رفتیم سمت یه چادر سیاه بزرگ که نورداشت واردش شدیم دیدیم چند تا خانواده کلی صمیمی کنار بخاری نشستن بله هوا در این حد سرد بود اونجا که بخاری روشن بود. یه خانم مهربونم اومد جلو و با لبخند اسم همسرش رو صدا کرد که بیا مهمونامون اومدن ما گیج بودیم سلام و علیک کردیم و دور بخاری نشستیم تا گرم بشیم خانمه برامون چایی ریخت همسرش اومد سمت ما یه آقای بسیار مهربون و شاد و اجتماعی خوشآمد گفت بهمون و پرسید از کجا اومدین و چطوری اینجا رو پیدا کردین. براشون توضیح دادم  که از بوکینگ کمپ رو پیدا کردم ووبعدش هم رفتم کل سایتشون رو خوندم و تصمیم گرفتیم بریم بمونیم همه خوشآمد گفتن بهمون آقاهه پرسید شما زنگ زده بودین امروز گفتم نه ما تماس نگرفتیم گفت ا پس ما یه مهمون دیگه هم داریم چون امروز زنگ زدن که میان ولی هنوز نرسیدن ازمون پرسیدن جاده چطور بود گفتم خیلی بد گفتن نه جاده اینجا روز اصلا ترسناک نیست و چون شب اومدین سخت بوده پرسیدن کدوم جاده رو اومدین براشون توضیح دادم گفتن خب جاده ای که بهتر بوده رو اومدین و فهمیدیم اون جاده ای که اول می‌خواستیم بریم و متصرف شدیم جاده خیلی بدی بودهو شانس آوردیم نرفتیم از اونجا⁦☺️⁩ بعد اون همه استرس دیدن خانواده پذیرایی گرمشون و فضای صمیمی که اونجا وجود داشت بهترین چیزی بود که میتونست اتفاق بیفته یه خرده نشستیم باهاشون صحبت کردیم و بعد رفتیم که جای کمپینگ رو بهمون نشون بدن رفتیم و گفت هر جایی که تو این فضا دوست دارین فرقی نداره اطمینان هم داد که هیچ خطری وجود نداره شبها و حیواناتی که تو اون منطقه هستن خطرناک نیستن و در حد سنجاب و روباه و اینا هستن فقط. چادر رو برپا کردیم برگشتیم پیششون بقیه داشتن میرفتن و فقط خانم و آقای مالک اونجا موندن با یه آقایی که آفرود سوارشون بود. داشتیم می‌خوابیدم که صدای ماشین اومد حدس زدیم اون گروه که گفتن رسیدن ولی اینقدر خسته بودیم نا نداشتیم پاشیم ببینیم چه خبره. هوا سرد بود و ما با کیسه خواب و کلی تمهیدات خوابیدیم ولی خیلی شب سردمون نشد خدا رو شکر. صبح یه بار با صدای پرنده ها که کنسرت راه انداخته بودن بیدار شدم هوا روشن بود و گفتم احتمالا دیر شده یه نگاه به ساعت موبایلم کردم تو خواب و بیداری با محاسبه اختلاف ساعتی گرجستان و ترکیه فهمیدم ساعت تقریبا چهار صبح ترکیه است ولی هوا روشن بود‌.  آهان بحث ساعت شد بزارین این رو بگم ما دو تا گوشی ها و ساعت ماشین هر کدومشون زمان یه کشور رو تو طول سفر بهمون نشون میداد ساعت ماشین که به وقت ایران بود ساعت گوشی آلنی ترکیه بود و ساعت گوشی من گرجستان رو نشون میداد😂😂 حالا بر اساس جایی که بودیم و اختلاف ساعتها کلی محاسبه میکردم . حال هم نداشتم هر جایی با ساعت خودش چک کنم محاسبات رو هر سری انجام میدادم اگه گوشی دم دست نبود😂😂  بله دیدم ساعت چهار صبح و با خوشحالی به خوابم ادامه دادم ولی سمفونی پرنده ها تمومی نداشت دوباره ساعت شش و نیم بیدار شدم دوباره خوابیدم تا ساعت هشت اینا که دیگه بلند شدیم یه زوج دیگه رو دیدم که اونا هم داشتن قدم میزدن حدس زدم همونایی هستن که قرار بود بیان. کمپ سایت کلی کلبه داشت برای اجاره و محل مخصوص چادر زدن و اگه کاروان هم بود باز همون محل کمپ میکردن. ما شب کلبه ها رو دیدیم ولی ترجیح دادیم از چادر خودمون استفاده کنیم. ولی کلبه ها هم بسیار تمیز و مرتب بود. اطراف رو گشت زدیم و دیدیم که صاحب کمپ هنوز خبری ازش نیست عکس گرفتیم و یه سری کارهامون رو انجام دادیم تا ساعت نه اینا که بیدار شدن اونا هم گفت صبحونه میخواین گفتم بله قطعا شبش هم شام نخورده بودیم و بسیار گشنه بودیم. گفت تا نیم ساعت دیگه صبحونه آماده است و یه صبحونه عالی برامون درست کرد شامل نیمرو و یه نوع املت محلی و کره و پنیر محلی عسل و مربا خیار و گوجه و یه غذایی به اسم قویماق که شبیه همون کاچی خودمون بود ولی توش پنیر داشت و شیرین هم نبود قاعدتاً  با یه کتری و قوری چایی خوشمزه و ما بعدش فهمیدیم که خودشون روزه هستند و خب ازشون عذرخواهی کردیم ولی خانمه خیلی خوش برخورد گفت هیچ مشکلی نداره ماها باید برای چرخوندن اینجا پول دربیاریم و از اینکه سفارش بدین خوشحال هم میشیم. آقاهه خیلی خیلی زرنگ بود قشنگ عین فرفره می‌چرخید و کار میکرد به جز آشپزی که به عهده خانمش بود بقیه رو خودش انجام میداد زدن چمن ها تمیز کردن سرویس ها و حموم سرو کردن غذا تمیز کردن و همه کارها به جز آشپزی رو با سرعت بالایی به تنهایی انجام میداد صبحونه خوشمزه رو‌خوردیم و بسیار چسبید بهمون بعدش هم اون گروه دیگه که شب اونجا بودن که اهل ترکیه هم بودن اومدن برامون میوه شسته بودن آوردن که خیلی چسبید توضیح دادن که دیشب تو راه گم شده بودن و گفتن آفرین به شما که تونستین بیاین اینجا رو پیدا کنید و دلیل اینکه شب هم دیر رسیده بودن همین بوده که گم شده بودن تو راه. یه خرده با هم صحبت کردیم بعدش رفتیم اطراف گشتیم و دوش گرفتیم و برای اون گروه آجیل برداشتیم بردیم کلی خوششون اومده بود و تشکر کردن. بعدش دوربین رو برداشتیم و به سمت جاده راه افتادیم تا اطراف رو ببینیم عالی بود مناظرش گل‌های زیبا و درخت‌های بلند و هوای مطبوع و کلبه های زیبا گشت زدیم و بارون نم نم شروع شد یه خرده ادامه دادیم و گفتیم برگردیم تا بارون تندتر نشده برگشتیم و تا ما رسیدیم بارون شدید شد رفتیم تو چادر و بارون رو تماشا کردیم خدا رو شکر از چادر مطمین بودیم و نگران بارون نبودیم ولی بارون شدیدی بود و یک ساعتی بی وقفه اومد و بعد دوباره تبدیل به نم نم شد بارون که قطع شد اول رفتیم یه کتری چایی خوشمزه ازشون گرفتیم خوردیم و با توجه به صبحونه هیچ میلی هم به ناهار نداشتیم بعدش اومدیم یه خرده چادر رو که خیس شده بود تمیز کردیم و دستمال کشیدیم زیر انداز رو کامل تمیز کردیم آفتاب در اومد و ابرهای زیبایی که بین کوهها گیر کرده بودن و میخواستن فرار کنند رفتیم کلی عکس گرفتیم و مناظر زیبای ابرها رو تماشا کردیم😍 . بعدش اومدیم وسایل اضافی رو جمع کردیم که فردا صبح زود راه بیفتیم به سمت ایران. برای افطار رفتیم پیش خانواده دوست داشتنی. مهمون های دیگهای هم داشتن بزارین یه خرده راجع به کارشون بگم. خب همون‌طور که گفتم یه سری کلبه داشتن که اجاره میدادن خودشون هم یه کلبه برای خودشون داشتن یه سیاه چادر بزرگ بود که وسطش بخاری بود که دورش تخت‌هایی به صورت گرد چیده شده بود بعد کنارها میزهای مستطیلی با صندلی چیده شده بودن برای غذا خوردن و... یه آشپزخونه داشتن بسیار مرتب و کابینت چوبی داشت اجاق گاز وسط آشپزخونه بود و اونجا آشپزی رو انجام میدادن. یه نفر بود که هر روز گوشت و مواد غذایی مورد نیاز رو براشون می‌خرید میآورد. بیرون هم یه فضای بزرگی رو تخت و میز اینا چیده بودن که تو فضای باز بتونی بشینی و غذا بخوری. سه دسته مشتری داشتن یه نوعی که برای شب موندن میومدن و حالا یا کلبه اجاره میکردن یا چادر میزدن که قیمتهاش متفاوت بود یه دسته مشتری هایی بودن که به عنوان رستوران میومدن اونجا و باید مثلا برای افطار از قبل رزرو میکردن و تعداد نفرات میگفتن و هر روز یه غذای سنتی طبخ میشد برای همه یه عده هم بودن که میومدن فقط از فضای اونجا استفاده کنند و خودشون کباب اینا درست میکردن و فقط هزینه ورودی میدادن. چیز جالبش برامون نحوه برخورد اینا با مهمون های افطار و با کسایی بود که اونجا شب میموندن از همون شب اول به ما گفت شما عین خانواده ما هستین و هر کاری داشتین بگین بهمون و هی میومد صحبت میکرد  برامون توضیح میداد چه کارهایی کرده و چطوری اونجا رو ساختن.. البته همون اندازه که راحت بودن به همون اندازه هم به حریم شخصی احترام میزاشتن. برای مهمون های افطار شون هم برخورد جالبی بود به محض اذان غذا رو براشون سرو میکردن از قبل هم یه چیزهایی رو چیده بودن روی میزها و سرعت سرو آقا دست تنها عالی بود برای اون تعداد به همه که غذا دادن یه میز هم برای خانواده خودشون همونجا آماده کردند به محض اینکه غذای مهمون ها تموم میشد چایی رو اون وسط برپا میکرد و می‌گفت بیاین بشینین دور هم و چایی می‌ریخت و حرف میزد با همه شون و کلا یه جمع خانوادگی براشون تشکیل میداد و ما شب قبل موقع چایی خوردن رسیده بودیم و اونایی که اونجا بودن مهمون های افطار بودن. افطار غذای خوشمزه محلی رو‌خوردیم پلو بود با یه خورشتی که شامل گوشت و سیب زمینی بود ولی خیلی خوشمزه بود و کلی چسبید بهمون. یه شیشه شربت سکنجبین داشتیم که برای افطارشون دادیم  و میوه داشتیم و شستیم بردیم اونجا که همه دور هم بخورن اون گروهی که اون شب اونجا بودن تولد داشتن و کیک تولد هم خوردیم دورشون بعد داشتن صحبت میکردن و متاسفانه دیدشون نسبت به ایرانی ها خوب نبود و فکر میکردم ایرانی ها عرب هستند همشون هم میگفتن عرب ها پول نفت دستشون هست و قدر نعمت رو نمیدونن. خیلی ایران رو نمی‌شناختن فقط این صاحب کمپ می‌گفت چند وقت پیش چند نفر از ایران اومدن اینجا ولی خیلی اذیتشون کرده بودن حالا ما خیلی دیگه نپرسیدیم چی بوده قضیه حدس زدیم با توجه به مسلمان بودنشون احتمالا هموطنانمان کاری کردن که دید اینا بد شده در ادامه هم میگفتن که شما خیلی خوب بودین و دید ما رو نسبت به ایرانی ها تغییر دادین😀 راجع به ایران براشون صحبت کردیم و فکر میکردن ایران هم بیابان و ماها جنگل ندیدیم ما براشون توضیح دادیم که کلی جنگل زیبا داریم و دریا داریم تو کشورمون و کلی براشون جالب بود راجع به نظام حاکم ایران پرسیدن و ما هم بهشون گفتیم حساب مردم رو از نظام جدا کنند😂😂 اونا هم تایید کردند که انسانیت فراتر از مرزها و سیاستهای حکومت‌ها می‌تونه آدمها رو به هم نزدیک کنه. یه چیز جالب هم آقاهه گفت که خیلی برامون جالب بود گفت آلنی خیلی آدم متواضعی هست و کلی ازش تعریف کرد که جالب بود برامون با همون برخوردها تو زمان کوتاه و بدون اینکه حتی زبون آلنی رو متوجه بشن تونسته بود همچین شناختی رو با دقت تشخیص بده و این نشون دهنده تجربه اش در شناخت شخصیت آدمها و ارتباطات زیادی بود که داشت. خب تشخیصش هم کاملا درست بود و این رو همه راجع به آلنی میگن😀 بله خلاصه تا پاسی از شب باهاشون صحبت کردیم و بعدش هم حساب و کتاب و خداحافظی چون صبح قبل بیدار شدن اونا می‌خواستیم راه بیفتیم. 

فردا هم صبح زود به سمت ایران راه افتادیم ناهار رو تو ارزروم خوردیم و عصر هم مرز رو خیلی راحت رد کردیم و شب هم رسیدیم تبریز و دوباره بازی و شادی با وروجک خاله😍

آخیش تموم شد بعد از این میتونم باز روزانه ها رو ثبت بکنم😀

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۷ ، ۱۷:۵۷
مارال آلنی

خب اولا امروز اومدم دیدم پست قبلی کلی اشتباه تایپی داشت و فکر کنم یه جاهایی شاید اصلا جمله مفهوم نبوده باشه اینا همش تقصیر گوشی که خودسر کلمات رو تصحیح می‌کنه و مثلا صلاح میدونه به جای میگروس بنویسه میکروسکوپ😂😂 ولی خب از اونجایی که یه بار که یه کلمه رو بهش یاد بدم سری های بعدی از این شیطونی ها نمیکنه ترجیح میدم این گزینه فعال باشه چون در کل خوب تصحیح می‌کنه غلط‌های تایپی رو😀 خلاصه اینکه ببخشید که اون روز فرصت نکردم ادیت کنم و بعد پست کنم. 

خب تا اونجایی گفتم که دوشنبه بعد از تحویل اتاق و خوردن ناهار خوشمزه تو رستوران محبوبمون به اسم بلوار قدیمی تصمیم گرفتیم دوباره شانسمون رو برای پیدا کردن کمپ سایت تو ساحل ماسه های سیاه امتحان کنیم. قبلش بزارین بگم اون شب اول که تو اون جاده ترسیده بودیم هی میگفتم که من مطمینم که اگه این جاده تاریک نباشه اصلا ترسناک نیست و به نظرم که ما الان تو یه جاده قشنگ هستیم و هی با این جمله به خودمون امید میدادم و به آلنی میگفتم تصور کن برسیم اون محل رو پیدا کنیم و شب رو کنار ساحل بخوابیم که البته اون شب محقق نشد😀 بعد از ناهار با این تصمیم که یا میریم اون محل رو پیدا میکنیم و یا کلا میریم سمت تفلیس و ترابوزان رو بیخیال میشیم و دو روز تفلیس می‌مونیم و برمیگردیم سمت ایران راه افتادیم. البته من با تفلیس خیلی موافق نبودم چون یه جایی تو ترابوزان داشتیم که دوست داشتم حتما بریم ببینیم. راه افتادیم و اینسری کلی از سایت اون کمپ سایت اطلاعات جدید گیر آوردیم ولی متاسفانه همچنان پین تو گوگل مپ مشکل داشت راه افتادیم یه جایی قبل از پیچیدن تو فرعی یه رستوران دیدیم و به آلنی گفتم بیا پیاده بشیم از اینا بخوایم کمکمون کنه رفتیم یه آقای جوون اومد جلو که شباهت بسیار زیادی به صابر ابر داشت اصلا باور کردنی نبود شباهتش😂 شروع کردیم به انگلیسی باهاش صحبت کردن اونم دست و پا شکسته جواب میداد ولی بالاخره منظورمون رو متوجه میشد و ما هم متوجه می‌شدیم چی میگه😀 بزارین داخل پرانتز اینم بگم که این چند روز ما خیلی راحت با مردم گرجستان ارتباط برقرار کردیم رستوران‌هایی که توریست زیاد داشتن که معمولا انگلیسی رو حتی بهتر از ما بلد بودن جاهایی هم که انگلیسی نمیدونستن خیلی وقت میزاشتن و کمک میکردن به یه طریقی😀 بله خلاصه با بدل صابر ابر 🤣 کلی صحبت کردیم دقیقا جایی که می‌خواستیم بریم رو نمی‌شناخت ولی خب کلی راهنمایی کرد ولی متاسفانه داده هاش برامون جدید نبود یهو به ذهنم رسید ازش خواهش کنیم به شماره ای که از کمپ داریم زنگ بزنه و از خودشون کمک بخواد چند بار با سیم کارت خودمون زنگ زدیم و نشد و یهو یه شماره دیگه بهمون زنگ زد که حدس زدم از همونجا باشن و‌گوشی رو دادیم به آقاهه که گرجی باهاشون صحبت کنه و بعد از کلی صحبت کردن بالاخره گفت فهمیدم و اون طرف هم شماره پلاک ماشین و مدل ماشین رو گرفت و گفت من جلوی در وایمیستیم منتظرشون و براشون دست تکون میدم. حالا بگذریم که سر انتقال این دست تکون دادن برای ما آقاهه چقدر بامزه منظورش رو با انگلیسی دست و پا شکسته بهمون فهموند و چقدر خوش گذشت این مکالمه بهمون در نهایت فهمیدیم که چکار باید بکنیم و راه افتادیم به سمت اونجا جاده فرعی که همون شب کلی ترسیده بودیم جاده یه روستای بسیار آروم با مردمی شاد بود و کلی هم توریست در حال رفت و آمد تو جاده بودن و اصلا آرامش و امنیت موج میزد تو روزش😂 ما میدونستیم جایی که میخوایم سمت دریا هست ولی شماره پلاکی که اون آقا بهمون گفته بود فرد بود و سمت روبرو رو نشون میداد که البته خود پلاک رو هم پیدا نکردیم دوباره از همون شماره کمپ سایت بهمون زنگ زدن و با اینکه خیلی سخت انگلیسی صحبت میکردن ولی فهمیدیم میگن که با ماشین اومدن دنبال ما 😍 کلی ذوق کردیم و گفتن دیدیم شما رو و اومدن و ما دنبالشان راه افتادیم و دیدیم پلاک رو اشتباه متوجه شده بود اون آقاهه و همون سمت دریا هست دو تا آقایی که اومدن دنبالمون روس بودن و رسیدیم اونجا یه آقایی اومد جلو و سلام گفت و معرفی کرد خودش رو که تاجیک هست و دست و پا شکسته فارسی صحبت میکرد باهامون  می‌گفت چون چند سال خونه نرفتم فارسی رو فراموش کردم یه خرده باهاش صحبت کردیم و بالاخره جای چادر زدن رو انتخاب کردیم به جز ما اون موقع یه ماشین کاروان و پنج شش تایی هم چادر بود سریع محل رو آماده کردیم و بعدش رفتیم کنار ساحل که عالی بود آفتاب و ماسه های سیاه و براق و ملتی که زیر ماسه های داغ خودشون رو دفن کرده بودن خاصیت درمانی داشت ماسه هاش مثه اینکه و به خاطر همین توریست زیادی میان اونجا. ساحل باتومی سنگریزه بود و اینجا تنها ساحل ماسه ای نزدیک به باتومی بود. کل روستا هم هتل و آپارتمان اینا بود تقریبا. اون شب مسیر اولی که رفته بودیم رو خیلی جلو رفته بودیم و در واقع وسط همون مسیر بود و اصلا مسیر دومیه اشتباه بوده. یه خرده کنار ساحل نشستیم و چایی خوردیم و غروب تماشا کردیم. بعدش قبل تاریکی اومدیم بریم دوش بگیریم که خیلی جالب بود تجربه حموم با آب داغ تو دل طبیعت و زیر آسمون و درخت‌های بلند واقعا هیجان انگیز بود یه قسمت دوشها بود و یه قسمت هم اون طرف تر سرویس های بهداشتی دوش ها رو خیلی جالب ساخته بودن با کمترین امکانات جوری بود که قسمت دوش از قسمت رختکن جدا بود و همه رو با تیرک و از این گونی ها ساخته بودن و هیچگونه مصالح خاصی استفاده نکرده بودن ولی در عین حال بسیار زیبا بود زیرش رو یه سری موزاییک چیده بودن و اگه نمی‌ترسین بگم که کلی هم کرم و مارمولک دیدیم که همینطور خوش و خرم اون اطراف گشت میزدن😂 ولی اصلا ترسناک نبود و اتفاقا خیلی هم دوست داشتنی بودن. خلاصه رفتیم دوش و من زیر آب داغ با نگاه به آسمون آبی زیبا با ابرهای سفید خوشگل کلی کیف کردم. کمپ یه آشپزخونه داشت با کلی ظرف و... که ما چون خودمون ظرف داشتیم کلا دست نزدیم ولی خب به خاطر صرفه جویی در مصرف  گازهای خودمون که تقریبا گرون هم هستن از اجاق گاز همونجا استفاده کردیم برای شام کته با تن ماهی بار گذاشتم بقیه افراد تو کمپ هم داشتن آشپزی میکردن پاستا و... یه خرده باهاشون صحبت کردیم ولی از اونجایی که بیشتر روس بودن کلا خیلی علاقه به تعامل نداشتن یهو دیدیم صدای یه آهنگ از محمد علیزاده میاد😂😂 کار دوست تاجیکمون بود و باهاش صحبت کردیم می‌گفت خیلی به آهنگهای ایرانی علاقه داره و همیشه گوش میده. شاممون آماده شد خوردیم و بالاخره تونستیم شب رو کنار دریا تو کمپ بخوابیم و اینقدر خسته بودیم که سه سوت خوابمون برد. صبح زود بیدار شدیم و برنامه این بود که زودتر بریم سمت مرز و برگرذیم ترکیه ولی نیاز بود وسایل ماشین رو یه دور مرتب بکنیم و کلی ازمون وقت گرفت تموم که شد رفتیم دوش گرفتیم که فرش بریم سمت ترکیه و بعد از خداحافظی و گرفتن شماره دوست تاجیکمون راه افتادیم تو همون روستا یه جا که کلی خاچاپوری و غذاهای خوشمزه دیگه داشت نگه داشتیم و جالب که یه خانم نونوایی تو یه روستا میتونست با انگلیسی باهامون ارتباط برقرار کنه لوبیا و شکر رو نمیدونست انگلیسی شون چی میشه و هی توضیحاتی میداد که نمی فهمیدیم بعد از کلی فسفر سوزوندن هر دو طرف که فهمیدیم منظورش اینکه توی این خمیر لوبیا هست یه گرجستانی اومد و بهش به گرجی گفت از اینایی که لوبیو داره و ما فهمیدیم الکی تلاش کرده و همون به زبون خودشون می‌گفت ما میفهمیدیم😂😂 خلاصه برای صبحونه کلی از خوشمزه جاتش خریدیم و راه افتادیم. تو راه برگشت بودیم که یه جا دیدیم پلیس پشت سرمون و علامت داد که نگهداریم وایسادیم گفتیم مشکلی پیش اومده گفت نه فقط میخوایم مدارکتون رو چک کنیم و گفت بیمه که ما گفتیم بیمه تا جایی که خبر داریم تو کشور شما اجباری نیست گفت نه قانون جدیدمون اجباریه و از اول این ماه جریمه داره خلاصه هر چی ما گفتیم که همچین قانونی نبوده و ما چک کردیم اونم حرف خوش رو زد. ما برای ترکیه برای ماشین بیمه پانزده روزه از ایران گرفته بودیم بیمه شخصی هم برای هردومون گرفته بودیم ولی بر اساس یافته هامون گرجستان نیاز به بیمه ماشین نبود. خلاصه اینکه جریمه شدیم و به سمت باتومی راه افتادیم باید جریمه رو قبل از عبور از مرز پرداخت میکردیم ولی گفتیم بریم ببینیم اصلا چی نوشته تو این بر گه چون کلا گرجی بود و ما مطمین نبودیم که درست جریمه کردن یا الکی یه چیزی نوشته رفتیم سرکنسولگری ایران تو باتومی که کلی خوب برخورد کردن و گفت جریمه بیمه هست ولی آره حق با شماست و اجباری نبوده این بیمه و ما الان زنگ می‌زنیم پیگیری می‌کنیم که زنگ زدن مرکز پلیس و بهشون گفتن قانون جدید و اونجا گفتن ما هم در جریان نبودیم اصلا ولی مثه اینکه اجباری شده 🤔حالا به نظرتون جا داره بهشون یه خسته نباشید بگیم که خب شما دقیقا اونجا چکار میکنید اگه قرار نباشه قوانین جدید اونا رو هم در جریان قرار بگیرین و به هموطنان بگین 😂😂 دیگه کاریش نمیشد کرد و کلی عذرخواهی کردن و اینکه انشالله به جز این یه مورد بقیه سفر بهتون خوش گذشته باشه و خاطره خوبی از سفر به اینجا داشته باشین. رفتیم بانک سریع جریمه رو پرداخت کردیم. آهان یه چیز دیگه معمولا وقتی بیمه اجباری باشه موقع ورود از مرز حتما بیمه رو ازتون میخوان و اگه نداشته باشین اجازه ورود نمیدن تو مرز گرجستان از ما همچین چیزی رو نخواسته بودن اصلا و ما به خاطر همین شک کردیم. مرز ترکیه بدون بیمه مهر ورود ماشین رو نمی‌زنن اصلا. خلاصه رفتیم سمت مرز و موقع خروج از مرز گرجستان گفت بیمه گفتم نداریم گفت باید داشته باشین گفتم این رو باید موقع ورود میگفتین نه الان که داریم خارج میشیم 😤 البته چون دیگه جریمه رو پرداخت کرده بودیم کاری نداشتن بهمون ولی فهمیدیم اگه جریمه هم نمی‌شدیم موقع خروج حتما این کار رو میکردن ولی خب به نظرم روندش مسخره بود موقع خروج. صف سمت ترکیه شلوغ بود و هوا هم بسیار گرم بود و من اون لحظه داشتم به این فکر میکردم که الان من در واقع تو هیچ کشوری نیستم مهر خروج گرجستان خورده و مهر ورود به هیچ جایی رو ندارم و در واقع توی وضعیت بی مکانی هستم 😂😂 تریپ فلسفی گرفته بودم خلاصه و بالاخره وارد ترکیه شدیم و آلنی هم بیرون منتظرم بود و راه افتادیم سمت ترابوزان. تو مسیر چند تا جای دیذنی و چند تا کمپ بود که از قبل در آورده بودیم یه جا هم بعد از ترابوزان بود که حتما می‌خواستیم بریم و ولی اون شب دیر شده بود و باید میزاشتیم برای فردا شب.تو راه رفتیم سمت اوزون گل که به نسبت شلوغ بود و البته جالب بود که بیشتر توریستهاش عرب ها بودن گشت زدیم و میوه هایی که تو راه گرفته بودیم رو شستیم و خوردیم و کلی عکس گرفتیم. جای قشنگی بود ولی خیلی بکر نبود و تصمیم گرفتیم شب رو اونجا نمونیم و بریم به سمت ترابوزان.دقیقا موقع اذان و افطار رسیدیم میدون اصلی شهر ترابوزان و حال و هوایی داشت دیدنی کل خیابون میز و صندلی رستوران ها بود ‌ومردم هم منتظر افطار بودن یه خرده همونجا قدم زدیم و لذت بردیم از حال و هواشون بعد رفتیم  شام یه جا اسکندر کباب خوردیم😋 یه گشتی تو مرکز خرید زدیم ولی به شدت خسته بودیم و از طرفی قرارمون این بود که خیلی وقت برای خرید نزاریم رفتیم یه جا تو ترابوزان پیدا کردیم و شب همونجا موندیم. 

خب فکر کنم داره طولانی میشه و بهتر همینجا این پست رو ارسال کنم بقیه ایشالا پست بعدی😀

ادامه دارد 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۷ ، ۱۲:۲۳
مارال آلنی

بزارین اول از همه ازتون عذرخواهی کنم به خاطر این مدت که احتمالا کلی به اینجا سرزدین و آپ نبوده و اگر احیانا نگران شدین که واقعا شرمنده هستم. تصمیم نوشتن این پست هم اگر چه از قبل بود ولی دلیل نوشتن الآنم پیغام دوست عزیزی که نگران شده بود و بهش قول دادم که حتما زودتر پست بزارم😊 

خب بعد از توضیحات اولیه سلام به همه تون. طاعات و عبادات همگی قبول باشه و امیدوارم همگی خوش و خرم باشین. ما هم خوبیم خدا رو شکر. یادم نیست آخرین بار کی نوشتم ولی خب خیلی وقت شاید یک ماه بیشتر شده باشه نه؟🤔 عرضم به خدمتتون که اتفاقاتی تو کارم افتاده که هر چند خیلی خوب بوده ولی به شدت سرم شلوغتر شده و درگیریم خیلی بیشتر شده و معمولا از صبح ساعت هفت تا شش هفت عصر رو سرکار هستم و هنوز هم کلی کار هست که نمیدونم کی میرسم انجام بدمشون. البته خدا رو شکر این سر شلوغی ها رو دوست دارم ولی زمان کم میارم خب همیشه. 

گفته بودم که برای تعطیلات تو فکر سفر هستیم در نهایت بعد از کلی بالا پایین کردن دو تا گزینه موجود تصمیم بر این شد که سفر زمینی به ترکیه و گرجستان رو بریم. خب یه سری کارها نیاز بود قبلش انجام بدیم که کلی دوندگی داشت از طرف دیگه دوست داشتیم تجربه سفر کمپینگی رو داشته باشیم و کلی نیاز به سرچ داشت و ما با توجه به درگیری های کارمون هیچکدوم فرصت این کار رو نداشتیم شبها هر دو مشغول جستجو و تهیه لیست بودیم😂 بالاخره برنامه رو ریختیم و با کلی دوندگی چهارشنبه عصر راه افتادیم سمت تبریز. دلم برای وروجکمون تنگ شده بود اونم هی زنگ میزد که خاله جون کجایی ولی ما دیر راه افتاده بودیم و ساعت یک شب رسیدیم و خوشگل خاله خوابیده بود. تو خواب کلی بوسش کردم صبح که بیدار شد چشماش رو که باز کرد برق خوشحالی تو چشماش دیونه ام کرد اصلا بلند شد پرید بغلم و تا نیم ساعت هی بوسم میکرد. تا عصر باهاش کلی بازی کردم ولی عصر که فهمید ما میخوایم بریم کلی ناراحت بود اصلا جگرم کباب شد وقتی هی نگام میکرد می‌گفت خاله نرو دیگه 😭😭 مامانش اینا به خاطر اینکه بهونه نگیره قبل ما پاشدن که برن بیرون هی اصرار میکرد که خاله بیا ماشین ما با هم بریم بیرون به هر سختی بود خداحافظی کردیم و به سمت مرز راه افتادیم. به خاطر اینکه به شلوغی مرز نخوریم دیرتر راه افتادیم از مرز بازرگان باید میرفتیم. رسیدیم کارهای خروج رو انجام دادیم و خدا رو شکر خیلی سریع انجام شد و به راحتی مرز رو رد کردیم. جمعه صبح زود بیدار شدیم و به سمت گرجستان راه افتادیم ترکیه دو تا مرز با گرجستان داره که یکیش برای ما نزدیکتر بود ولی شب قبل تو مرز یه نفر گفت جاده خوبی نداره و خطرناکه و نمیدونم راهزن داره😂😂 و از اون جاده نرین حالا ما میدونستیم خیلی اینطوری که ایشون میگن نیست و امنیت خوبی داره هر دو کشور ولی خب دیگه گفتیم ریسک نکنیم و به طرف مرز سارپی راه افتادیم. برای صبحونه ارزروم نگه داشتیم و می‌خواستیم سیم کارت ترکیه بگیریم که چون زود رسیده بودیم هنوز سیستم هاشون باز نشده بود ما هم بعد از یه گشت کوچک تو شهر و به خرید از میگروس رفتیم سمت یه جایی برای صبحونه که خیلی خوب بود بعدش دوباره رفتیم برایرسیم کارت که چون گرون بود بیخیال شدیم کلا راه رو ادامه دادیم سمت آرتوین جاده بین ارزروم و آرتوین کوهستانی بود ولی بیشتر جاها تونل زده بودن و اغراق نیست اگه بگم نزدیک هشتاد تا تونل رد کردیم یعنی همینطور پشت هم تونل بود. کلا ترکیه پر از تونل بود. با توجه به صبحونه زیاد و تنقلاتی که خوردیم میل به ناهار نداشتیم و بیخیالش شدیم بعد از ظهر رسیدیم آرتوین بنزینمون کم بود و رفتیم پمپ بنزین چند لیتر بنزین زدیم که همون چند لیتر با توجه به قیمت بنزین و قیمت لیر کلی شد. لیتری ۶.۳ لیر بود تقریبا ولی بنزینشون با برکت بود انگار و کلی طول کشید همون چند لیتر تا تموم بشه😂 تو اکثر پمپ بنزین‌ها شون هم با دو لیر میشه ماشین رو کامل بشوری و ما هم همونجا ماشین رو شستیم تو جاده به خاطر بارون خیلی کثیف شده بود و با ماشین تمیز به سمت گرجستان ادامه دادیم راه رو. به هوپا که رسیدیم از یه رو‌گذر رد شدیم که اولین دیدارمون با دریای سیاه بود و رو‌گذر یه زاویه ای داشت که حس میکردی با سرعت داری به سمت دریا میری  ساعت شش مرز بین ترکیه و گرجستان بودیم صف نسبتا طویلی بود. به خاطر اینکه ماشین به اسم من بود تو مرز باید خودم پشت ماشین می‌بودم آلنی رفت به سمت سالن خروج با ماشین که داشتم میرفتم همون موقع یه گروه چهل پنجاه نفره دوچرخه سوار ایرانی اومدن که از مرزرد بشن و به خاطر همونا که عملا صف هم واینستادن و هر دوچرخه هم به اندازه یه ماشین طول می‌کشید کارش تو صف وایسادم. مدت زیادی گذشته بود و از آلنی خبر نداشتم. بالاخره کار خروج از ترکیه بعد از کلی انتظار انجام شد و تو صف ورود سمت گرجستان بودم یهو دیدم از سالن یکی داره دست تکون میده نگاه کردم دیدم آلنی و اینقدر اون لحظه خوشحال شدم که حس میکردم یه جدایی سخت تموم شده. من کلا به جز انتظار زیاد مشکل خاصی برام نداشت ولی آلنی کلی نگران شده بود که نکنه به وسیله های ماشین گیر داده باشن و نکنه وسیله ها رو خالی کنند و من دست تنها بمونم ولی خب کلا تو این سفر رفت و برگشت تو هیچ مرزی سر وسیله ها اذیت نکردن قبلا چون تجربه مرز رازی رو داشتیم و اونجا خیلی اذیت میکنند به خاطر مزخرف بودن سیستم خودشون که عملا هیچ دستگاهی ندارن و همه جا رو به سیستم سنتی میگردن و کلا مرزش قانون نداره. ولی مرز بازرگان خیلی خوب بود و برخورد ها و نظمش هم عالی بود به نظرم. مرز گرجستان هم که کلا با دستگاه اشعه خیلی راحت میگردن و کلا خیلی برخوردشون خوب بود. بله داشتم میگفتم اون لحظه دیدن آلنی انگار بهترین اتفاق بود برام کلی هم با ایما اشاره از همون راه دور با هم صحبت کردیم و خندیدیم. دیگه پنج دقیقه بعد کار منم تموم شد و بالاخره وارد خاک گرجستان شدیم آلنی یه بخشی از پولمون رو تبدیل به لاری کرده بود و خیالمون راحت بود. رفتیم سمت باتومی. عصر رسیدیم باتومی و اولش یه گشتی تو شهر زدیم و محلهای اصلی رو شناسایی کردیم سیم کارت گرجستان رو خریدیم و یه رستوران سرچ کردیم برای شام. خب به عشق تعریفهایی که شنیده بودیم اولین سفارشمون خاچاپوری بود رستوران خیلی شیک و پیک بود ولی خاچاپوری دقیقا عین پیتزای بدون مواد بود یعنی خمیری که روش پنیر ریخته باشن. البته با قیمت نسبتا بالا و اینقدر برای ما غذای  سنگینی بود که نفری دو قاچ خوردیم و بقیه اش موند. همونجا فهمیدیم که رستورانها شون معمولا نوشیدنی رو با قیمت بالا سرو میکنند و ما برای یک نوشابه کوکا کوچک ده تون پول پرداخت کردیم😐  تجربه خوبی برای اولین غذا نبود ولی خب سیر بودیم😀 آدرس دو تا کمپ رو داشتیم برایشب یکیش نزدیک باتومی بود و یکیش با باتومی فاصله یک ساعت و نیم داشت حدودا ولی خب به نظر جای بهتری میومد بر اساس آدرس گوگل راه افتادیم شب شده بود و ما هر دو به خاطر راه طولانی خسته بودیم به شدت. همه جا تاریک بود و جاده دو طرفه و تا حدی پر پیچ و خم بود از یه جایی به بعد هم افتادیم تو یه جاده فرعی که کمی ترسناک بود کلی رفتیم و رفتیم و همه چیز برامون وهم انگیز بود بر اساس پین گوگل رسیدیم به ته یه جاده و ما محلی که می‌خواستیم رو ندیده بودیم شب تاریک ته یه جاده که به هیچ جایی راه نداره و خستگی ما آلنی یه بررسی کرد و گفت فکر کنم از این جاده فرعی هم بتونیم بریم دور زدیم برگشتیم جاده اصلی و بعد پیچیدیم تو جاده فرعی جدید که از قبلیه هم ترسناک تر بود اونم تا تهش رفتیم و باز ترس و خستگی بیشتر شد😐 دوباره برگشتیم به سمت کمپ دوم رسیدیم نا نداشتیم هیچکدوم مون از خستگی غش کردیم تا صبح فردا. شنبه صبح بیدار شدیم برای صبحونه با وسایلی که برده بودیم یه نیمرو با پنیر خوردیم و هوا آفتابی بود کامل تصمیم گرفتیم اول بریم یه سر مرکز خرید ببینیم چه خبر که تو همون نگاه اول دیدیم همه برندهای ترک و قیمتها هم بالاست و دیگه سریع برگشتیم رفتیم بلوار قدیمی گشت زدیم برای ناهار رفتیم یه رستورانی به اسم قلب باتومی فضای قشنگی داشت و محله ای هم که توش بود یه محله قدیمی بود و کلا حس خوبی داشت قیمتهاش با توجه به حجم غذاش بالا بود ولی بهتر از رستورانی بود که شب قبل رفتنه بودیم. بعد از ناهار رفتیم سمت برج الفبا و مجسمه علی و نینو رو دیدیم قبل از غروب رفتیم تله کابین و رفتیم بالا ویوی قشنگی داشت کلی عکس گرفتیم و غروب آفتاب رو تماشا کردیم.  برای شام رفتیم یه رستوران به اسم خانه خینکالی و انواع خینکالی ها رو سفارش دادیم بدک نبود ولی با ذایقه ما سازگار نبود با توجه به خمیری بودنش. شب هم برگشتیم و باز از خستگی غش کردیم. یکشنبه صبح برای صبحونه رفتیم یه کافی شاپ مرکز شهر املت سفارش دادیم ولی چون کلا نون نداشت خوردنش برامون سخت بود ولی کافه خوبی بود در کل و دوستش داشتیم. بعدش یه خرده تو همون مرکز شهر قدم زدیم و برای اون شب شک داشتیم که چکار کنیم هوا یه خرده ابری بود و نگران بودیم بریم دوباره سمت اون محل کمپ که سری پیش پیدا نکردیم و به خاطر بارون نتونیتم بمونیم اصلا تصمیم گرفتیم اون شب بریم هتل سریع تو بوکینگ سرچ کردم و یه هتل پنج ستاره که کلی هم تخفیف خورده بود رو رزرو کردیم و رفتیم از نزدیک هم دیدیم اکی بود وسیله ها رو گذاشتیم تو اتاق و رفتیم یه رستوران روبروی همون هتل که جز رستورانهای معروفشون هم بود غذاش بسیار خوشمزه بود و قیمتهاش هم به نظرم خیلی معقول بود تنها عیبش این بود که یه خرده طول می‌کشید آماده سازی غذا ولی خب در مجموع خوب بود. بعد از ناهار رفتیم هتل استراحت کردیم کلی و عصر هم رفتیم کنار ساحل و غروب آفتاب رو تماشا کردیم و باز کلی عکس گرفتیم آرامش دم غروبش خیلی خوب بود و کلی انرژی گرفتیم برای شام دوباره رفتیم همون رستورانی که روبروی هتل بود و انتخاب اینسری مون خیلی خوشمزه تر هم بود دو نوع کباب بود که قیمت و کیفیت عالی داشتن. یکیش پیشنهاد خود گارسون بود که اونم عالی بود فقط برای ما حجمش زیاد بود ولی به زور خوردیم دیگه😀 شب هم یه خرده همون اطراف قدم زدیم و برگشتیم خوابیدیم. دوشنبه صبح بیدار شدیم وسیله ها رو‌جمع و جور کردیم از هتل و تا اتاق رو تحویل بدیم ساعت یازده شد بعدش باز مستقیم رفتیم همون رستوران محبوبمون😂 برای دومین بار گفتم بزار خاچاپوری رو امتحان کنم شاید اون رستوران خیلی خوب نبوده و چقدر خوب شد این تصمیم رو گرفتیم خاچاپوری به شدت خوشمزه بود و ما عاشقش شدیم یه نون به شکل قایقی مانند بود که روش پنیر ریخته بودند و بعدش هم تخم مرغ عسلی که خیلی خوشمزه بود و چسبید بهمون یه غذا شبیه شیشلیک هم سفارش داده بودیم که اونم عالی بود. بعد از ناهار تصمیمون برای رفتن به اون کمپ سایت که شب اول رفته بودیم قطعی شد و راه افتادیم. اما اینسری روز رفتیم ببینیم اون جاده خوففناک چی بود. 

اجازه بدین. تا همینجا. رو پست کنم تا بدقول  نشم😀باز بقیه اش رو تو پست بعدی می‌نویسم. 

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۲۷
مارال آلنی

سلام خدمت همه دوستان خوبین؟ چه میکنید با فصل بهار و زیبایی های بی اندازه؟ امیدوارم  کلی خاطرات خوب از بهار ۹۷ براتون به یادگار بمونه. ما هم خدا رو شکر خوبیم و زندگی میکنیم زندگی 😀 یادم نیست آخرین بار کی نوشتم احتمالا جمعه هفته پیش بوده باشه🤔 کار که به همان شیوه قبل دارم ادامه میدم فعلا ولی سرم خیلی شلوغ تر شده و تو شرکت از صبح همش در حال بدو بدو هستم عصرها هم دیرتر برمی‌گردم. آخر هفته که چهارشنبه هم تعطیل بود ما می‌خواستیم بریم سفر ولی شب چهارشنبه عقد یکی از فامیلها تو کرج دعوت شدیم که خب باید شرکت میکردیم و کم کم داشتیم سفر رو بیخیال می‌شدیم ولی هی سرچ کردیم تا بالاخره یه جای به صرفه با توجه به اینکه یه روز رو از دست می‌دادیم پیدا کنیم . چون سفر جدی شد دیگه مجبور شدیم کیسه خواب رو هم که تو برنامه این ماه نبود بگیریم🙈 هر چند قیمتها تو ایران بیش از حد گرون بود و تصمیم گرفتیم فعلا یه چیز برای فصلهای گرم بگیریم تا بعدا برای زمستان ایشالا از سفرهای خارجی یه چیز خفن بگیریم. بعد از کلی بالا پایین کردن از یه سایت سفارش دادیم که با تبدیل قیمت دلار چهار و دویست هم قیمتهاش ارزونتر از قیمتهای واقعیش بود😂 سفارش دادیم و فرداش دیدیم همون سایت یهو همه قیمتها رو حدود چهل درصد برد بالا. یه کد تخفیف هم تو اینستاشون پیدا کردم و با تخفیف خرید کردیم.   فردا دیدیم با اون پولی که ما دو تا رو خریدیم میشه یه دونه از همون کیسه خوابها رو گرفت یه کیسه خواب خفن هم بود که دوست داشتیم و لی به دلیل قیمت بالا نگرفتیم فرداش کلی گرونتر شده بود و کلی افسوس خوردیم که نخریدمش😐 اینجا وطن عزیزمون هست و در عرض یه شب قدرت خریدمون نصف میشه. چهارشنب صبح زود بیدار شدم خونه رو‌جمع و جور کردم وسیله های سفر رو جمع کردیم و عصر هم رفتیم سمت کرج مراسم ساعت یازده اینا تموم شد و از همونجا مستقیم راه افتادیم سمت مقصد تصمیم داشتیم تا رودبار بریم شب اونجا بمونیم و صبح بریم سمت مقصد ترسیدیم نصفه شب رسیدن و کمپ زدن کنار دریاچه سخت باشه ولی فرداش که دریاچه رو دیدیم پشیمون شدیم که یه شب کنارش بودن رو از دست دادیم. نصفه شب رودبار خوابیدیم صبح زود بیدار شدیم یه سری خرید کردیم و رسیدیم کنار دریاچه برای صبحونه یه املت دبش در هوای ملس خوردیم بعدش عکاسی کردم و اینقدر فضا قشنگ بود که عکسها عالی شدن😀 بعدش یه خرده رو به دریاچه نشستیم و چایی خوردیم و کتاب خوندیم بعد دست به کار شدیم برای ناهار. من کته رو گذاشتم آلنی هم آتش ردیف کرد برای کباب کردن تکه های مرغ جوجه کباب نبودا رون درسته بود گذاشتیم لای توری و آروم پخت و کباب شد و اون لحظه اون صحنه ای که تو پست قبل گفتم اتفاق افتاد بوی کته بلند شده بود با بوی کباب و بعد سفره پهن کردیم و خیلی با اشتها خوردیم و خیلی خیلی چسبید. عصر هم چرت زدیم بعدش پاشدیم به کارهای دانشگاه پرداختیم تا شب که هوا تاریک شد و عکس نقاشی با نور تمرین کردم که از اونجایی که خیلی نقاش خوبی هستیم😂😂 عکسها خوب نمیشد دیگه بیخیال شدیم برای شام کنسرو تن و لوبیا برده بودم بعد از شام هم وسیله ها رو‌جمع و جابجا کردیم و رفتیم که بخوابیم. بارون شروع شد و من همش استرس داشتم بارون شدید بشه و یهو بیدار شیم ببینیم روی آب هستیم به جز ما سه تا خانواده دیگه هم اون شب کنار دریاچه بودن که البته تا نصفه شب با صدای بلند آهنگ نداشتن بخوابیم بعدش دیگه خوابیدیم من هی بیدار میشدم و می‌دیدم همچنان بارون ادامه داره ولی خب چون کیسه خواب داشتیم اصلا سردمون نشد و خیلی خوب بود آلنی هم که تخت خوابیده بود نزدیکیای صبح بیدار شدم بارون بند اومده بود دو ساعتی با خیال راحت خوابیدم ساعت هفت و نیم هم بیدار شدم آلنی رو هم بیدار کردم رفتیم یه خرده قدم زدیم برگشتیم چایی دم کردم و صبحونه رو آماده کردم خوردیم و بعد از یه خرده استراحت پاشدیم به جمع کردن وسیله ها چون بارون اومده بود باید حتما چادر و زیراندازش رو تمیز و خشک میکردیم و یه ساعتی طول کشید. ساعت دوازده بود از اونجا راه افتادیم از اونجایی که بنده ارادت خاصی به رستوران شورکولی دارم یهو تصمیم گرفتیم بریم ناهار رو رشت بخوریم که از همون اول فهمیدیم اشتباه کردیم ولی دیگه راه برگشت نداشتیم🙈 لاین برگشت ترافیکی بود دیدنی ولی دیگه رفتیم ناهار رو خوردیم برای برگشت گفتیم بهتر از یه راه جدید بریم تا تو ترافیک هم نمونیم شنیده بودیم جاده چمستان به دیلمان خوشگل رفتیم اون سمتی که کلی هم تو جاده کیف کردیم آبشار لونک هم توقف کردیم و رفتیم شرایط کمپ اونجا رو هم دیدیم برای دفعات بعدی ایشالا😂😂 بعد از دیلمان دو تا راه داشتیم برای رسیدن به اتوبان بعد ما اصرار داشتیم که حالا که این مسیر رو اومدیم دیگه یه جوری نشه خیلی ضرر بکنیم و برگردیم قبل از رودبار اینا بیفتیم تو اتوبان که باز ترافیک داشته باشیم. با همین استدلال بر خلاف نظر محلی ها تصمیم گرفتیم جاده فرعی رو انتخاب کنیم😂 جاده بیشترش خاکی بود و هی هر چی می‌رفتیم خلوتتر بود ولی ما هم پررو هی شاد بودیم و چایی و تنقلات می‌خوردیم جلوتر رسیدیم به یه اکیپی که چند تا ماشین بودن و از روی پلاکهاشون فهمیدیم اونا هم دارن میان سمت تهران دیگه کلی خوشحال شدیم که حداقل تنها نیستیم تو جاده اگه اتفاقی افتاد ما که کل مسیر رو گوگل مپ اومدیم ولی اونا یه لیدر داشتن که جلوتر می‌رفت و سر همه دو راهی ها وایمیستاد تا بقیه برسن بهش. لیدر ما هم مپ جان بود که خیلی سریع بهترین راه رو بهمون میگفت. دیگه اینقدر طولانی شد مسیر که ساعت یازده رسیدیم خونه 😂 مستقیم هم رفتیم برای خواب حتی وسیله ها هم به جز یخچالی ها بقیه رو دست نزدیم. 

چهارشنبه آخرین جلسه کلاس عکاسیه و امتحان دارم هنوز شروع به خواندن نکردم 😁 آخر هفته هم مهمون داریم و اینقدر این چند وقت کم مهمون داشتیم کلا از دستم در رفته چه کارهایی باید انجام بدیم حالا امیدوارم فرصت بکنم بگم برای تمیزکاری یکی بیاد کمکم وگرنه که با توجه به اینکه چهارشنبه هم تا دیروقت سرکلاسم پنج شنبه سخت همه کارها رو برسم انجام بدم. 

برنامه یه سفر هیجان انگیز برای تعطیلات خرداد داشتیم که با این وضعیت دلار فعلا نمی‌دونیم چکار کنیم. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۱:۲۴
مارال آلنی

سلام خوبین دوستان؟

یکی به من بگه این روزها چطور اینقدر سریع میگذرن و من متوجه نمیشم آخه. برنامه این روزهای اینطوریه صبح ساعت شش تا ششو نیم  بیدار میشم سریع آماده میشم زیر بارون بهاری قدم زنان میرم سمت شرکت ساعت هفت میرسم شرکت اول میرم صبحونه میخورم بعد هم کار شروع میشه تا ساعت چهار پنج اینا که تموم بشه برمی‌گردم خونه یا باید درس بخونم یا باید برم تمرین عکاسی ساعت هشت اینا که این کارها تموم میشه سریع شام درست میکنم میخوریم و دیگه ساعت ده به بعد تقریبا نای بلند شدن ندارم تا یازده میخوابم تا صبح بهاری دیگری که با ذوق بیدار بشم. 

اما اهم اتفاقات😂 دیروز مجددا از دفتر مدیر عامل زنگ زدن که نیم ساعت دیگه بیا بالا جلسه گفتم باشه حالا بماند که کلی کلنجار رفتم که چطوری به مدیر بگم که باز جلسه رو کنسل نکنه. بالاخره تصمیم گرفتم دم رفتن بگم که دیگه نتونه کاری بکنه همین که به مدیر گفتم و اونم با دلخوری گفت باشه برو تو آسانسور دوباره مسیول دفترش زنگ زد که یه خرده جلسه عقب افتاد و زنگ میزنم مجددا گفتم اکی. حالا مدیرمون هم اعصابش خرد بود یعنی از صبح در حال دعوا با همه بود منم که سعی کردم خیلی جلوی چشمش آفتابی نشم البته اکی بود باهام و راجع به عکاسی اینا رفتم باهاش صحبت کردم برای عصرش که کلاس داشتیم که گفت نمیام من. بالاخره زنگ زدن و رفتم بالا مدیرعامل گفت امروز دوباره قراردادتون اومد دستم یادم افتاد جلسه سری پیش فرصت نشد و گفتم دوباره جلسه هماهنگ کنند باهاتون منم یه خرده راجع به کار پایان نامه اینا براش توضیح دادم که گفت خیلی عالیه و حتما تو شرکت نیاز داریم بهش و چند تا پیشنهاد راجع به یه سری مشکلات شرکت میخواست که یه چیزهایی گفتم ولی نیاز به فکر بیشتر داشت و شماره موبایلش رو داد و گفت تماس بگیرین باهام و بیاین بعدا که باز با هم صحبت بکنیم گفتم چشم. در ادامه هم گفت من اصلا اینکه مدیرتون بگه این نیروی من و اینا رو قبول ندارم و نمیزارم تو شرکت اینا مطرح بشه و نیروی خوب  متعلق به کل شرکت هست گفتم من هر جایی بتونم کمک بکنم و کاری از دستم بر بیاد خوشحال میشم خلاصه که گیر کردم بین جنگهای قدرت و امیدوارم جون سالم به در ببرم و متاسفانه اصلا از این کارها خوشم نمیاد و ترجیح میدم که به دور از این حاشیه ها که البته متاسفانه کم کم داره تبدیل به اصل میشه تو شرکت ها باشم. فعلا خودش مستقیم در مورد جابجایی پیشنهاد نداد ولی خب گفت برین واحد‌های دیگه رو ببینید و هر جا پیشنهادی داشتین مطرح بکنید حتما. به مدیرم با جزییات نگفتم موضوع جلسه رو گفتم یه جلسه بود در مورد رزومه و کارهای دکتری اینا صحبت کردیم. یکی از همکاران هم هست که اتفاقا هم رشته من هم هست و یه خرده دوست نداره هیشکی به جز خودش پیشرفت کنه فهمیده بود رفتم با مدیر عامل جلسه و هی اومده بود بتونه از من حرف بکشه منم کلا به روی خودم نیاوردم فعلا ترجیح میدم خیلی تو شرکت سر و صدا نکنه چون میدونم خیلی ها منتظر هستن شروع کنند به اذیت فعلا تو وقتهایی که سرم خلوت باشه روی موضوعاتی که مدیرعامل گفته کار میکنم ببینم چی میشه در ادامه. 

اما خبر مهم دوم😀 این هفته قرار بود تمرینهای عکاسی رو تحویل بدیم و خودم خیلی از کارم راضی نبودم بردم تحویل دادم و استاد کلی تعریف کرد و گفت عالی بوده کارت منم کلی ذوق کردم و میخوام بیشتر تمرین بکنم و فعلا یه مدت خودم مطالعه کنم باز اگه نیاز بود دوره های بعدی رو هم ثبت نام بکنم. فعلا هر جا میرم یه کوله با تجهیزات عکاسی بهم وصله😀 

اما خبر بعدی گفتم که میخوایم تجهیزات کمپینگ رو خرد خرد تکمیل کنیم این ماه نوبت اجاق سفری و شارژر فندکی بود. یه اجاق دو شعله خوشگل دیده بودم اندازه یه کیف سامسونت بود جمع و جور و پر کاربرد و هر چی می‌گشتم موجود نبود جایی خلاصه هی چشم دنبالش مونده بود و هی رنکینگها رو می‌دیدم که جز بهترین هاست و قیمتش هم به نسبت موارد مشابه عالی بود. خلاصه اینکه عاشقش شده بودم ولی دیگه کم کم داشتم خودم رو راضی میکردم از مدلهای دیگه انتخاب کنم تا اینکه دیروز یهو تو جستجوهام رسیدم به یه سایتی که دیدم اون مدلی که عاشقش شدم رو موجود داره و قیمتش هم معلوم بود با دلار قبل بود و هنوز گرون نکرده بودم😀 دیگه سریع سفارشدادم ولی سایتش جوری بود که موقع پرداخت شک کرده بودم که الان اگه نفرستند چی🙈 شماره آلنی رو داده بودم و نیم ساعت دیگه زنگ زد که گفتن امروز عصر میرسه دستتون😍 شب اومدم و به وصال اجاق جدیدم هم رسیدم باشد که کلی سفرهای خوب باهاش بریم و من هی وایسم پای گاز آشپزی کنم😂😂  اصلا تصور اینکه یه جا کمپ کنی بعد برای ناهار بوی کته بلند بشه با کباب هیجان انگیز واقعا😋 یه یخچال کوچک ماشین  هم مامانم اینا دارن که مدتهاست هی می‌گفت این رو برای شما نگهداشتم ولی ما چون لازم نداشتیم نیاورده بودم الان اینسری میخوام بگم بیارن برامون و خونه کوچک جدبدمون مجهزتر بشه هی😂 یه سرویس خواب هم بگیریم تمومه دیگه ایشالا😀 

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۳:۳۵
مارال آلنی

آخرین جمعه و آخرین روز از اولین ماه سال ۹۷ داره به آرومترین و دوست داشتنی ترین شکل ممکن سپری میشه و من خوشحالم و دارم فکر میکنم چکار کنیم که تعطیلات هم به سفر و تفریح بتونیم برسیم هم به انجام کارهای خونه و کارهای دانشگاه و...🤔 میدونین چیه این هفته که خونه بودیم میگم چه خوب کلی کار مفید انجام دادم کلی آرامش داشت آخر هفته مون و خوشحالم که هفته بعد را پرانرژی تر شروع خواهم کرد از طرف دیگه هفته های که سفر میریم هم خوشحالم که تجربه جدید کسب میکنیم. توازن برقرار کردن بین اینا در حال حاضر جز سخت‌ترین کارهاست برامون و داریم تلاش میکنیم با نظم بتونیم به همه کارها برسیم و همیشه از اون لحظه ای که توش هستیم لذت ببریم. قطعا اگه درس نبود خیلی راحتتر میتونستیم بین اینا توازن برقرار کنیم ولی قطعا تر اگه بچه بود این کار خیلی سخت‌تر از الان هم بود حتی 😂 تصور بچه و درس با هم رو ترجیح میدم که کلا نداشته باشم چون غیر قابل حل میشه دیگه چون اصلا فضای جواب نداریم که😂😂

مشکلی که دارم اینکه ذاتا آدم منظمی نیستم و هی باید به خودم فشار بیارم تا نظم رو رعایت کنم و اینطوری میشه که به مرور خونه بهم می‌ریزه و نیاز به یه زمان هایی دارم که بتونم کلش رو دوباره وقت بزارم و تمیز کنم. خب باید اعتراف کنم آلنی بیشتر از من نظم رو رعایت می‌کنه🙈 امسال تصمیم جدی گرفتم برای منظم بودن و باید حتما بتونم نهادینه بکنم درون خودم. یه مشکل دیگه که چند وقت اخیر داشتم اینکه خیلی زود خسته میشدم خودم فکر میکردم آهن بدنم کم شده ولی منتظر موندم تا برم آزمایش بعد اگه نیاز بود قرص بخورم دیروز بالاخره صبح رفتیم آزمایش رو دادیم و نگم که آزمایشگاه اینقدر نزدیک بود و اینقدر کارمون زود تموم شد که خودمون از اینکه از عید هی به تعویق انداخته بودیم خجالت کشیدیم. خ.ش که داشت آزمایش رو تو دفترچه بیمه ها مون می‌نوشت گفت تاریخ میزنم که مجبور بشین تا آخر فروردین برین انجام بدین😂( در این حد شناخت داره ازمون یعنی) ما هم دقیقه نود رفتیم انجام دادیم بالاخره ژ😀 حالا جوابش بیاد ببینیم اوضاع جسمی چطوره و ببینم دلیل خستگی هام همون کمبود آهن هست یا نه؟ 

برم یه خرده بخوابم که بعدش پاشیم بریم دیدن یکی از دوستامون که قبل از عید عزادار شدن و هی هماهنگ نمیشد بریم خونشون تا بالاخره امروز اکی شد .

تا یادم نرفته بزارین اینم بگم دیروز برای اولین بار سوتلاچ درست کردم برای امروز صبحونه و خیلی خوشمزه بود ترکیه خورده بودیم و آلنی عاشقش شده بود تا بالاخره خودم دیروز براش پختم که البته خیلی هم راحت بود شبیه شیر برنج خودمون هست . سرچ کنید دستوزش تو نت هست. 

چشام داره بسته میشه😀


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۷ ، ۱۵:۰۳
مارال آلنی